دیشب به وقت تهران ، خدا خندید

 
 
وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۳۴﴾

و براى هر امتى اجلى است پس چون اجلشان فرا رسد نه [مى‏ توانند] ساعتى آن را پس اندازند و نه پيش (۳۴)
 
سوره ۷: الأعراف - جزء ۸
 
پ ن: دیشب حدود ساعت 23:30 تهران لرزید، و خدا خندید 
شمایی که در این دنیا به ظلم و فساد و دزدی و فحشا دست دوستی داده اید
و وقت مرگ دست پاچه و حیران فرار می کنید
از این دنیا هیچ چیز با خود نمی بریم
مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است
و مطمئن باشد زمان مرگ را نمی توان لحظه ای به عقب انداخت

خلاصه ی همه ی بهانه ها این است

خلاصه ی

همه ی بهانه ها

        این است:

تـــــــــــــــــــــــو

از یادم نمی روی...


شعر از محمدرضا عبدالملکیان

وقتی تصمیم می‌گیری یک احساس را به سرانجامی به نام «ازدواج» برسانی

وقتی تصمیم می‌گیری یک احساس را به سرانجامی به نام «ازدواج» برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن‌گفتن با این زن، لذت خواهی برد؟
سخن گفتن؛ و نه همخوابگی!
تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است. تا زمانی که دونفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می‌شود به عمر ارتباطشان امید داشت.


نیچه

مروری بر زندگی احمد شاملو

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ ‌نویس، ادیب و مترجم ایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر "الف. بامداد" و "الف. صبح" بود.

 

در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام «آهنگ‌های فراموش شده» به چاپ می‌رسد و هم‌زمان، کار در نشریاتی مثل «هفته نو» را آغاز می‌کند.


در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال سمت مشاور فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده میگیرد .

 در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار "هوای تازه" خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است و بعضی از معروف‌ترین اشعار شاملو همچون "پریا و دخترای ننه دریا" در این مجموعه منتشر شده‌است. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام و بابا طاهر نیز روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جمله برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.

آشنایی او با آیدا تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های "آیدا در آینه" و "لحظه‌ها و همیشه" را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام "آیدا، درخت و خنجر و خاطره" بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گوید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.»


سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت) درگذشت.

چیزی فسرده است و نمی‌سوزد امسال، در سینه، در تنم!

بی‌آنکه دیده بیند،
                    در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که
                            بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.

 

بر شیشه‌های پنجره
                         آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
 
با آفتاب و آتش
                 دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
                            در
                              رؤیای اخگری.

 

این
   فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
               از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
                        پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
                     با آن
توفانِ رنگ و رنگ
                   که برپا
در دیده می‌کند!

هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
                       چو دی‌سال:
خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
                                       امسال
در سینه
در تنم!


شعر از احمد شاملو - از دفتر شکفتن در مه سال ۱۳۴۹

پ ن: امروز 21 آذر نود و دومین زادروز شاعر آزادی ، بامداد نامیرا ، احمد شاملوی عزیز است
من شعر را با تو آغاز کردم
من آزادی و بیداری را با تو لمس کردم
من نادیده تو را عاشق شدم
جانِ جانان ، دوستت دارم
تولدت مبارک شاملوی عزیزم

در زير سايه ی مژه ات خوابم آرزوست

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ي لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده ی چشم توام باغ هاي سبز
در زير سايه ی مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو ، بي تاب گشته ام
بر من نگاه کن ، که شب و تابم آرزوست

تا گردن سپيد تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سينه ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شب های انتظار
چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست


شعر از فريدون مشيری

عشق نوعی میلاد است

عشق نوعی میلاد است.
اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم،
به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم.
اگر کسی را دوست داشته باشی،
با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که
"تو از تو بودن به در آیی"

 

الیف شافاک از کتاب ملت عشق

در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد
بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد

«سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت»
نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!

«کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی»
سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد!

«آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را»
باز «کاکا رستمِ» قصّه به «مرجان» می رسد

«هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست»
عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد

«فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد»
عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد

«گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست»
صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!

«جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!»
کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد

«گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست»
رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد

«چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام»
باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد

«در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...»
بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد

«سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان»
سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد

«بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را»
دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد

 

شعر از سید مهدی موسوی

پ ن: مصرع های وام گرفته شده به ترتیب از شاعران زیر است:
حافظ، صائب تبریزی، بیدل دهلوی، مولانا، محتشم کاشانی، پروین اعتصامی، هاتف اصفهانی، وحشی بافقی، سیف فرغانی، اقبال لاهوری، شهریار و سعدی

من برای وطن خود نگرانم، نگران می فهمی؟

باز کن پنجره ای

تا هوایی بخورم

من دچار خفقانم،

                     خفقان، می فهمی؟

دست من بسته، دهانم بسته

در قفس مرده، قناری دلم.

گل وحشی ز من آزادتر است

بی زبانم کرو کور

                    بی زبان می فهمی ؟

بازکن باز

         دری را که خورشید خرد، پشت آن پنهانست

پیش آزادی و عشق

من همه ی جان و جهان را

                               به گرو بگذارم

من برای وطن خود نگرانم

                                نگران می فهمی؟

شعر از رضا دبیری جوان

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

مرا زخویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن

به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر

به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم

به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر

به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک

به میهمانی پر چشم و گونه ی تر

به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب

به چشم روشن و بیدار خسته از بستر

من از تو بالی بالا بلند می خواهم

من از تو تنها بالی بلند و بالا پر

من از تو یال سمندی، سهند مانندی

بلند یالی از آشفتگی پریشان تر

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر


شعر از قیصر امین پور

شاملو عاشق صداها بود

شاملو در تاریخ ادبیات ایران یگانه است. هیچ کس دیگری را نمی‌توان با او قیاس کرد. چند نسل از بهترین فرزندان ایران با شعر شاملو بزرگ شدند. با شعر شاملو عاشق شدند. با شعر شاملو زندگی کردند. با شعر شاملو مردند. ولی شعر تنها دستاورد او نبود. حتی بزرگ‌ترین دستاورد او نبود.
آن‌قدر دستاوردهای بزرگ دیگری داشت که اگر هم روزی آن شعرها ‌فراموش شود باز چیزی از ارزش و اعتبار او کم نمی‌شود. در تاریخ ادبیات ایران جایگاهی دارد که ‌دست کسی به آن ‌نمی‌رسد.
گاهی فکر می‌کنم طبیعت ‌چقدر سخاوتمند بود که شاملو را به ما داد. با خود ‌شاملو هم سخاوتمند بود. چیزی را از او دریغ نکرد. ‌اقبال عمومی، هوش و حافظۀ سرشار، استعداد وافر، ‌شم غریزی بی‌نظیر، دوستان یکرنگ، همسر عاشق. ‌صدای استثنایی، سیمای باشکوه... آن سیمای باشکوه ‌خودش می‌تواند موضوع یک بحث نشانه‌شناسی در ‌تاریخ اجتماعی ایران باشد.

یکی از استعدادهای جوراجوری که شاملو داشت و من در جای دیگری با تفصیل بیشتر از آن سخن گفته‌ام، شناخت او از صداها بود. من کس دیگری را ندیده‌ام که به اندازۀ شاملو از صداها شناخت داشته باشد. اصلاً شعر شاملو شعر صداست. بسامد لغاتی مثل غرش و غریو و غوغا و آواز و زمزمه و نجوا و بانگ و هیاهو و فریاد و فغان به‌قدری در شعرش بالاست که به یکی از خصوصیات سبکی شعر او تبدیل شده.
شاملو عاشق صدا بود. شما کس دیگری را پیدا نمی‌کنید که این‌قدر در شعرش صدا وجود داشته باشد. این قدر در شعرش اسم صوت وجود داشته باشد و همۀ این اسم‌ها را هم بجا و درست به کار برده باشد. از اسم‌های رایج مثل همهمه و هلهله و غلغله و قهقهه و چهچهه گرفته تا اسم‌هایی که انگار بیشتر دستاورد خودش بود. خودش آنها را ساخته بود، مثل رپ‌رپۀ طبل و داردار شیپور و غشغشۀ مسلسل و له‌له باد و لاه‌لاه سوز زمستانی و هرّای دیوانگان و امثال اینها. شعر شاملو پر از این صداهاست.

در نثر هم همین طور. در ترجمۀ «دون آرام» به‌قدری از این صداها وجود دارد که خواننده شگفت‌زده می‌شود. از خودش می‌پرسد شاملو چطور این همه صدا را می‌شناخت. به عقیدۀ من دستاورد شاملو برای نثر فارسی خیلی مهم‌تر از دستاورد او برای شعر فارسی است.
خدماتی که برای نثر فارسی انجام داده، خیلی مهمتر از کاری است که در شعر فارسی کرده. ترجمۀ «دون آرام» دائرة‌المعارفی از لغات و تعبیرات فارسی است که در هیچ جای دیگری وجود ندارد. آمار نگرفته‌ام. ولی تصور می‌کنم اگر مجموع لغاتی را که در ترجمۀ «دون آرام» شاملو وجود دارد، با ترجمۀ به‌آذین یا بیگدلی خمسه از همین کتاب مقایسه کنیم، شاملو چند برابر آنها در ترجمه خودش لغت فارسی دارد. من الان قصد ندارم در خصوص همۀ وجوه این کتاب حرف بزنم. تأکیدم بر صداهاست. شما صداهایی را که در کار شاملو وجود دارد با کار به‌ آذین مقایسه کنید تا ببینید این مرد چه استعداد بی‌نظیری در زبان فارسی داشت. قرن‌ها خواهد گذشت و کس دیگری را مثل او پیدا نخواهیم کرد. خیلی از این اسم‌ها را خودش ساخته یا اگر از قبل در زبان عامۀ مردم وجود داشته، وارد کتاب‌ها و فرهنگ‌ها نشده. برعکس به‌آذین که هر جا در متن اصلی اسم صوت به کار رفته، یا به‌ جای آن «صدا» و «خش‌خش» و این طور چیزها گذاشته یا تعبیر دیگری به‌کار برده که به‌کلی ‌غلط است و نشان می‌دهد استعدادی در زبان فارسی نداشته. حالا من چند فقره را مثال می‌زنم:

خرّۀ اسب (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
وزوز زنبور (که به‌آذین به جای آن «خرخر» آورده)
زق‌زق دستۀ سطل (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
لچّ‌ولچّ گل جاده که (به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
شرشر باران (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
خش‌خش برگ (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
چرقّ‌وچرقّ مال‌بند (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ژیغ‌ژیغ چرخ‌های ماشین (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تاپ‌تاپ پا (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تق‌تق کفش (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ماغ گاو (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
غرش چرخ‌ها (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
جرنگ‌جرنگ سکه (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
جلینگ‌جلینگ زنگوله (که به‌آذین به جای آن «صدا« آورده)
ملچ‌وملچ دهان (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
غش‌غش خنده (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)

اینها را من فقط در بیست صفحه از کتاب پیدا کردم. ترجمۀ «دون آرام» پر از این صداهاست. شناخت این صداها یکی از استعدادهای مخصوص شاملو بود. قصد من این جا اشاره به استعداد شاملو در شناخت صداها بود.



■ نویسنده: مجتبی عبدالله‌نژاد | وب‌سایت و کانال رسمی تلگرام احمد شاملو 
www.shamlou.org

هنرمندی در رابطه‌ را یاد نگرفته‌ایم

هنرمندی در رابطه‌ را یاد نگرفته‌ایم. یعنی از همان بچگی یادمان ندادند.

باید باور کنیم رابطه ما با همسرمان مثل رابطه ما با دوست‌مان نیست یا رابطه ما با دوست‌مان هیچ شباهتی به رابطه من با همکارم ندارد.
باید ظرفیت‌های رابطه را بشناسیم. ظرافت‌هایش را... چهارچوب‌هایش را....
تن دادن به هر رابطه‌ای کار آدم‌های ضعیف است. کار آدم‌هایی که بلد نیستند، تنهایی‌شان را خودشان بر دوش بکشد.
 
باید فاصله در هر رابطه‌ای را خوب یاد بگیریم. اینطور نباشد که انقدر نزدیک بشویم که بسوزیم یا انقدر دوووور که ناغافل رابطه را از دست بدهیم.
باید یاد بگیریم عشق، این نیست که خودت را همه جوره باب میل طرف مقابلت کنی تا مبادا از دستش بدهی.

اینطور نباشد که بعد از هر رابطه، چشم که باز کردیم، ببینیم هیچی از خود واقعی‌مان نمانده است. شده‌ایم یک آدم سفارشی ساخته دست معشوق...
نمیگویم عشق تغییر ندارد.

عشق تمامش تغییر است اما نه تغییری که عزت نفست را بگیرد.
تغییر باید بزرگت کند... نه اینکه روح بیچاره‌ات را به ابتذال بکشاند

منبع: دکتر مریم تهرانی
https://telegram.me/araameshcenter


چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را؟

مرا بازیچه‌ی خود ساخت، چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد، چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را!

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی‌دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را
 

شعر از فاضل نظری

فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود

همچون دالانی بلند،
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی مروتش
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم...


شعر از پابلو نرودا

ما بی تو فقیر شده‌ایم!

نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی‌ایستد
شعر نمی‌چسبد
پول در جیب‌مان دوام نمی‌آورد،
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده‌ایم!


شعر از رسول یونان

قرار بود همین شب قرارمان باشد

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ...
به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت... واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!
جلوی پاش بیافتی به خاک... گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید
که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود
که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...

قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که به سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که...

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که...
به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...

به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی
به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که...
فرار می کنم از مستطیل هایی که...

فرار کردن ِ از این چهاردیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست...

 

شعر از سید مهدی موسوی

که به ديوانگي از عشق تو فرهاد زمانم

سُخنِ عشق تو بي آن که برآيد به زبانم    رنگ رُخساره خبر مي دهد از حال نهانم

      گاه گويم که بِنالم زِ پريشاني حالم    بازگويم که عَيانست چه حاجت به بيانم
 
هيچم از دنيي و عقبي نبرد گوشۀ خاطر    که به ديدار تو شُغلست و فراغ از دو جهانم
 
 گَر چُنانست که روي منِ مسکينِ گدا را    به دَرِ غير ببيني زِ دَرِ خويش بِرانم
 
 من در انديشۀ آنم که رَوان بر تو فشانم    نه در انديشه که خود را زِ کَمندت بِرهانم
 
گر تو شيرينِ زماني نظري نيز به من کن    که به ديوانگي از عشقِ تو فرهادِ زمانم
 
  نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت    دل نهادم به صبوري که جز اين چاره ندانم
 
  من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم    که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
 
    دُرم از ديده چکانست به ياد لب لعلت    نگهي باز به من کن که بسي دُر بِچکانم
 
سخن از نيمه بريدم که نِگه کردم و ديدم    که به پايان رسدم عمر و به پايان نرسانم
 
 
 
شعر از حضرت سعدی

من باشم و آن کسی که من می‌خواهم

نی باغ به بستان نه چمن می‌خـواهم
                                  نی سـرو و نه گل نه یاسمن می‌خواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
                                  من باشم و آن کسی که من می‌خواهم

 

شعر از ابوسعید ابوالخیر

برای این خانه ، یک گوشه دنج کافی‌ست..!

برای
خانه‌ای
که تو نیستی
در اضافی‌ست
پنجره اضافی‌ست
برای این خانه ،
یک گوشه دنج کافی‌ست..!

 

شعر از نیما یوشیج