گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش 

مژدهٔ وصلِ تو کو، کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم

یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی
پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم

بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لَحَد رقص کُنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده
تا چو حافظ ز سَرِ جان و جهان برخیزم

شعر از حضرت حافظ

طایرِ قُدس: فرشته

از من بعید بود ولی عاشقت شدم... 

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود

از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود

وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب ماتِ بی ضربان، عاشقت شود

از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود



شعر از افشین یداللهی

من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

من چند تو را گفتم کَـــم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کَس را هشیار نمی‌بینم

هر یــک بَتَر از دیگــر شوریــده و دیــوانه

جانا به خرابات آ تا لذّتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی دستی زِبرِ دستی

و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی دخلت مِی و خرجت مِی

زین وقف به هشیاران مَسپار یکی دانه

ای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشــانه

چون کَشتیِ بی‌لنگر کَژ می‌شد و مَژ می‌شد

وز حسرتِ او مُرده صد عاقـل و فرزانه

گفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز تُرکستان نیمیم ز فُرغانه

نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانه

گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که: بِنَشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانهٔ خَمّارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه؟

در حلقهٔ لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه

سرمستِ چنان خوبی کِی کم بُوَد از چوبی؟

برخاست فغان آخر از استنِ حنانه

شمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟

اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتّانه

شعر از حضرت مولانا

استن حنانه ؛ نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود.

بیراهه ای در آفتاب سهراب سپهری

از کرانه ی ما

خنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است.

در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه كنیم؟

جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزن‌ها چه كنیم؟

آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.

وزیدیم و دریچه به آیینه گشود.

به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.

به خاك افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.

تاریكی محراب، آكنده ی ماست.

سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.

از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.

از كودكی ما، تا این نسیم: شكوفه – باران فریب.

برگردیم، كه میان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.

موج برون به صخره ی ما نمی‌رسد.

ما جدا افتاده‌ایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می‌زند.

ما می‌رویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟

ما می‌گذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایه‌ها خواهد نشست؟

برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتر

را در سبد ما افكند.

شعر از سهراب سپهری