لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
یار آمد و مـــن طاقت دیـــدار نـــدارم از خود گله ای دارم و از یــار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبـرم کــرد بـــاری ، خبـــر از طعنه اغیــار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح امــا چــه کنـم؟ طاقت گفتار نــدارم
لطف تو بود اندک و انـــدوه تو بسیار من خود گله انــدک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند کـه من رندم و رسوا از رندی و بدنامـــی خود عار ندارم
بی قیدم و از کـار جهـان فـارغ مطلق کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست ، هلالی آزرده دلی دارم و غـــم خوار ندارم
شعر از هلالی جغتایی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت 18:3 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ