برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

تا پر کنیم جام تهی از شراب را

وز خوشه های روشن انگورهای سبز

در خم بیفشریم می آفتاب را

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها

گلبرگ لب به بوسه خورشید وا کنیم

وآنگه چو باد صبح

در عطر پونه های بهاری شنا کنیم

برخیز و بازگرد

با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ

از دور، از دهانۀ دهلیز تاک ها

چون باد خوش غبار برانگیز و بازگرد

یک صبح خنده رو

وقتی که با بهار گل افشان فرا رسی

در باز کن، به کلبه خاموش من بیا

بگذار تا نسیم که در جستجوی تست

از هر که در ره است ، بپرسد نشانه ات

آنگاه با هزار هوس ، با هزار ناز

برچین دو زلف خویش

آغاز رقص کن

بگذار به خنده فرود آید آفتاب

بر صبح شانه هایت

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند

بر شاخه لبان تو، مرغان بوسه ها

لب بر لبم نهی

تا با نشاط خویش مرا آشنا گنی

تا با امید خویش مرا آشتی دهی


شعر از نادر نادرپور

از زخم قلب آبائی

دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی‌کران،
و آرزوهای بی‌کران
در خُلق‌های تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق‌هایی که صد سال! ــ

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...



دخترانِ رودِ گِل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق‌های دور
روزِ سکوت و کار
شب‌های خستگی!
دخترانِ روز
بی‌خستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام
آتش‌زدای کام
بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را
خواهید برفراشت؟



افسوس!
موها، نگاه‌ها
به‌عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.

دخترانِ رفت‌وآمد
در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ

از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب‌هایتان کدامِ شما
لب‌هایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟

شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می‌مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را
در چشمِ بازِتان؟



بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل می‌دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟

۱۳۳۰
ترکمن‌صحرا ـ اوبه سفلی

احمد شاملو

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

انکحتُ… عشق را و تمام بهار را
زوّجتُ… سیب را و درخت انار را
متّعتُ… خوشه‌ خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را

هذا موکّلی غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را
یک جلد آیه ‌آیه ­ی قرآن! تو سوره‌ای
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

یک آئینه به گردن من هست دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمعدان؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پرده شب‌های تار را

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را
ده شرطِ ضمنِ… ده؟! نه! بگویید صد! هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را
  


شعر از سیامک بهرام پور

روزی که برای اولین بار تو را خواهم بوسید

 روزی که برای اولین بار

             تو را خواهم بوسید

           

یادت باشد کارِ ناتمامی نداشته باشی

                        یادت باشد حرفهای آخرت را 

                                    به خودت و همه گفته باشی

 

فکرِ برگشتن به روزهای

      قبل از بوسیدنم را از سَرَت بیرون کن

 

تو در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری

                        که شباهتی به خیابان های شهر ندارد

 

با تردید ، بی تردید ، کم می آوری  ...

 

شعر از افشین یداللهی

آه اگر باز بسويم آيي

باز در چهره خاموش خيال 
خنده زد چشم گناه آموزت 
باز من ماندم و در غربت دل 
حسرت بوسه هستي سوزت 
باز من ماندم و يك مشت هوس 
باز من ماندم و يك مشت اميد 
ياد آن پرتو سوزنده عشق 
كه ز چشمت به دل من تابيد 
باز در خلوت من دست خيال 
صورت شاد ترا نقش نمود 
بر لبانت هوس مستي ريخت 
در نگاهت عطش طوفان بود 
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت 
دل من با دلت افسانه عشق 
چشم من ديد در آن چشم سياه 
نگهي تشنه و ديوانه عشق 
ياد آن بوسه كه هنگام وداع 
بر لبم شعله حسرت افروخت 
ياد آن خنده بيرنگ و خموش 
كه سراپاي وجودم را سوخت 
رفتي و در دل من ماند به جاي 
عشقي آلوده به نوميدي و درد 
نگهي گمشده در پرده اشك 
حسرتي يخ زده در خنده سرد 
آه اگر باز بسويم آيي 
ديگر از كف ندهم آسانت 
ترسم اين شعله سوزنده عشق 
آخر آتش فكند بر جانت

 

شعر از فروغ فرخزاد

کم کم یاد خواهی گرفت

عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت هم معنی اطمینان خاطر نیست
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
کم کم یاد می گیری..
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
کم کم یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی...


خورخه لوییس بورخس

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت من نیز می ربایم

این عشق ماندنی 
این شعر بودنی 
این لحظه های با تو نشستن 
سرودنی ست 
این لحظه های ناب 
در لحظه های بی خودی و مستی 
شعر بلند حافظ 
تو شنودنی ست 
این سر نه مست باده 
این سر که مست، مست دو چشم سیاه توست 
اینک به خاک پای تو می سایم 
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست 
تنها تو را ستودم 
آنسان ستودمت که بدانند مردمان 
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست 
من پاکباز عاشقم، از عاشقان تو 
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست 
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت 
تنها به خنده 
یا به شکر خنده های تو 
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست 
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت 
من نیز می ربایم 
اما چه ؟
بوسه. بوسه از آن لب ربودنی ست 
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود 
غیر از تو هر که بود، هر آنچه نمود نیست 
بگشای در به روی من و عهد عشق بند 
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست 
این شعر خواندنی 
این شعر ماندنی 
این شور بودنی 
این لحظه های پرشور 
این لحظه های ناب 
این لحظه های با تو نشستن 
سرودنی ست 

 

شعر از حمید مصدق

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﺁﻏﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﺳﺖ
ﺩﺭ ﻣﯽ ﻧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ
ﺍﺯ ﻣﻦ ، ﺗﺎ ﺗﻮ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻗﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ
ﺩﺭ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ
ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺗﻮ
ﺗﺎ ﮊﺭﻓﻨﺎﯼ ﻣﻦ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻢ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﻣﻦ
ﻓﻘﻂ ﺗﻮ
ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ.

 

شعر از پابلو نرودا

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت
از اين دل شکسته ندانم چه ديد و رفت

پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار
چون سيل کند خار و به صحرا دويد و رفت

گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب
بادي شد و وزيد و دلم را دريد و رفت

او مرغ بال بسته ي من بود و اي دريغ
با بال بسته از لب بامم پريد و رفت

بر دامنش سرشک و به لب بوسه ريختم
خنديد و گريه کرد و چو آهو رميد و رفت

شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام
رقصيد روي دامم و دامن کشيد و رفت

بويم نکرد و يک طرف افکند و دور شد
اي باغبان نخواست مرا، از چه چيد و رفت

آري شهاب دلکش شب هاي جاودان
يک دم به شام تيره ي نصرت دميد و رفت




شعر از نصرت رحماني

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق تو را گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد

هر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 


شعر از فروغ فرخزاد

می‌سازد و باز بر زمیــــن میزندش

                  جامی است که عقل آفرین میزندش

                                                    صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

                   این کوزه‌ گر دهر چنین جــــام لطیف

                                                    می‌سازد و باز بر زمیــــن میزندش

 


شعر از خیام

کاش آن آینه ای بودم من

کاش آن آینه ای بودم من

              که به هر صبح

                ترا می دیدم

می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

             سروِ اندامِ تو با آن همه پیچ

                                  آن همه تاب

آنگه از باغ تنت می چیدم

گل صد بوسه ناب

 

شعر از حمید مصدق

و قلب برای زندگی بس است

برای کامیار شاپور

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

 

احمد شاملو  - ۱۳۳۴/۴/۵

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!

 

شعر از سید مهدی موسوی