صبوحی

برای م. آزرم


به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص
بال می‌زد.

به پرواز
شک کرده بودم من.



سحرگاهان
سِحرِ شیری‌رنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بی‌که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانه‌ی نامِ بزرگ؛

و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام
جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.

۱۳۴۷ توس

احمد شاملو

ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای

         در هفت آسمان چو نداری ستاره ای    ای دل کجا روی که بود راه چاره ای 
           حالی نماند تا بزنی فالی ای رفیق    خیری کجاست تا بکنی استخاره ای 
هر پاره ی دلم لب زخمی ست خون فشان    جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای 
            از موج خیز حادثه ها مأمنی نماند    کشتی کجا برم به امید کناره ای 
                  دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود     اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای 
             از چین ابروی تو دلم شور می زند    کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای 
         گر نیست تاب سوختنت گِرد ما مَگرد    کآتش زند به خرمن هستی شراره ای 
        در بحر ما هر آینه جز بیم غرق نیست    آن به کزین میانه بگیری کناره ای 
              ای ابرغم ببار و دل از گریه باز کن    ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای



شعر از هوشنگ ابتهاج

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور

دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی


شعر از فریدون مشیری

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

 

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

 

شعر از قیصر امین پور

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

 

مهدی اخوان ثالث

هر بار بعد از دیدار تو

هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم



سعاد الصباح