بچه های اعماق

گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد


در شهرِ بی‌خیابان می‌بالند
در شبکه‌ی مورگی پس‌کوچه و بُن‌بست،
آغشته‌ی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

باتلاقِ تقدیرِ بی‌ترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بی‌حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق



بر جنگلِ بی‌بهار می‌شکفند
بر درختانِ بی‌ریشه میوه می‌آرند،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

با حنجره‌ی خونین می‌خوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

۱۳۵۴

احمد شاملو

زبانم بند آمد كه بگويم

گفت؛

فراموشم كن
من در هيچ خياباني
با تو قدم نزدم
زبانم بند آمد كه بگويم
قدم نزدم
ولي در تمامِ كوچه هاي
اين شهر
به تو فكر كردم!

 

شعر از فريد صارمي

"به آن ها كه در خاك حل شدند

مرد
در خيابان دور مي شود
خيابان
در او باز مي گردد
و شهري در اين ميان
مچاله خواهد شد

آيا مي تواند اين خيابان را بشكافد؟
مي تواند ماه را به تپه ها بازگرداند؟
مي تواند عضلات را در اسب ها بيدار كند؟

مي تواند يك دقيقه بزند كنار؟
زمان را خاموش كند
پياده شود
و نت هاي زرد رنگ باد را
در گندمزار بشنود؟

مي تواند خودش باشد؟
خدايش باشد؟
اين وقت عصر را بكَند
و اين سال ها را در آن چال كند؟

مي تواند فقط چند دقيقه
مادرش را از مرگ قرض بگيرد؟
مي تواند پدر را از گور بيرون بياورد
تا سيگاري را كه روشن كرده است، باهم بكشند؟

مي تواند چون آب
در خاك فرو رود
و چون شعر
از متن بيرون بيايد؟

مي تواند اين كلمات را تف كند؟
و لب ها را
بوسه
بوسه
بوسه
تا زبان مادري شان بازگرداند؟

مي تواند ديروز هايش را ورق بزند؟
و در صفحه اي سفيد بنويسد:

"به آن ها كه در خاك حل شدند
تا طعم سرزمينم را زنده نگه دارند"

 

شعر از گروس عبدالملكيان

بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست

کدام خانه ؟
کدام آشیانه؟
صد افسوس
که بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست
سپهر شب زده اینجا
ستاره باران است
غروب غمزده شهر داغداران است
بیا ، بیا و بیاموز
به ما نسیم شدن
به ما پرنده شدن
به ما گذشتن از من
بیا ، بیا و بیاموز
به ما شجاعت مردن
دل شهید شدن
از این پلشت و پلیدی
رهیدن و دیدن
پدید آمدن از قلب ناپدید شدن
و بیم ، بیم پذیرفتن است و تن دادن
خلاف خواسته
گردن
به هر رسن دادن
و در مراسم اعدام خویش خندیدن
و مرگ شیر زنان را و
شیر مردان را
به چشم خود دیدن
کجایی؟
ای که تو وقتی عبور می کردی
حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت
تویی که در توانایی نواختن ست
که در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست
همیشه
خاطره خوب تو گرامی باد
و نام خوب تو
آن نام خوب نامی باد


شعر از حمید مصدق

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

          نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد    بَختم اَر یار شود رختم از این جا ببرد

 کو حریفی کَشِ سرمست که پیش کَرمش    عاشق سوخته دل نامِ تمنا ببرد

              باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم    آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

       رهزن دَهر نخفته‌ست مشو ایمن از او    اگر امروز نبُرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم    بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد    ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

     بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر    سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

       جام مینایی مِی سَدِ ره تنگ دلیست    منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

   راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است    هر که دانسته رود صَرفه ز اعدا ببرد

         حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار    خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

 


شعر از حافظ

ما آزموده‌ایم در این شهر بَخت خویش

           ما آزموده‌ایم در این شهر بَخت خویش    بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

         از بس که دست می‌گزم و، آه می‌کشم    آتش زدم چو گُل، به تن لَخت لَخت خویش

     دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود    گُل گوش پهن کرده زِ شاخ درخت خویش

            کِای دل تو شاد باش که آن یار تندخو    بسیار تُند روی نشیند زِ بخت خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد؟   بگذر ز عهد سُست و سخن‌های سَخت خویش

             وقت است کز فراق تو وَز سوزِ اندرون    آتش درافکنم به همه رَخت و پَخت خویش

               ای حافظ اَر مراد مُیسر شدی مدام    جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

 


شعر از حافظ

به خدا می برم از شهر شما

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می لرزد، می رقصد اشک

آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

به خدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم،خنده به لب،خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

 


شعر از فروغ فرخزاد

گرچه مرام شهر شما بد بود

       شب ناگهان چقدر غم انگیز است      این آسمان چقدر غم انگیز است

        شکل زمان چقدر غم انگیز است      یعنی جهان چقدر غم انگیز است

                                 وقتی که تو بدون وطن باشی

              یعنی که در میان شب تردید      در این زمانه ای که نباید دید

      در شهر ترس و بی کسی و تهدید      یک رود پر غرور پر از امّید

                                جاری به انتهای لجن باشی!

                در پشت این عداوت دیرینه      پیروزی «شکست » بر آیینه

              با درد شهر شبزده در سینه      در پشت ابرهای پر از کینه

                                 در حال آفتاب شدن باشی

             گرچه مرام شهر شما بد بود      تنها عذاب و غصّه ی ممتد بود

       تنها سکوت و گریه ی بی حد بود      چیزی مهم نبود و نخواهد بود

                              وقتی در انتظار ترن باشی

         یک قلب ماند و تیر پس از رفتن      یاد مرا بمیر! پس از رفتن

          برگرد از این مسیر پس از رفتن      از من خبر نگیر پس از رفتن

                               باید به فکر مردن من باشی

                              باید به فکر مردن من باشی

 

شعر از سید مهدی موسوی

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است

در پیله ی ابریشمش پروانه مرده است!

 

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست

آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

 

یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

 

گنجشکها ! از شانه‌هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

 

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است...

 

شعر از فاضل نظری

چترها را بايد بست

چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت
دوست را، زير باران بايد ديد
عشق را، زير باران بايد جست
زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز نوشت،حرف زد،نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد
و نگوييم كه شب چيز بدي است
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز

 

سهراب سپهری

خاک را بدرودی کردم و شهر را

خاک را بدرودی کردم و شهر را

چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.

آسمان را بدرود کردم و مهتاب را

چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.

نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،

که اینان هیمه‌ی دوزخ‌اند

و آن یکان

         در کاری بی‌اراده

به زمزمه‌یی خواب ‌آلوده

                   خدای را

        تسبیح می‌گویند.

 

استاد احمد شاملو

فرقی نمی کند

این شهر

این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

                   که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.

 

رسول یونان

اسیر

داشتم از این شهر می رفتــــم

صدایم کردی

                                 جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد!

البته

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

             دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و

تو صدایم کنی!

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

          تا اسیرم کنی!

 

رسول یونان