من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه ات شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو


شعر از محمد علی بهمنی

آن نفسی که باخودی

آن نَفَسی که باخودی یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکارِ پَشه‌ای

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بَستۀ اَبرِ غُصه‌ای

وان نفسی که بیخودی مَه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند

وان نفسی که بیخودی بادۀ یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خَزان فِسرده‌ای

وان نفسی که بیخودی دِی چو بهار آیدت

جملۀ بی‌قراریت از طلبِ قرارِ تُست

طالبِ بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگُوارِشَت از طلبِ گوارِش است

ترکِ گوارش ار کنی زَهر گوار آیدت

جملۀ بی‌مرادیت از طلبِ مرادِ تست

ور نه همه مرادها همچو نِثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مِهرِ یار نی(ni)

تا که نگارِ نازگَر عاشقِ زار آیدت

خسرو شرق شمس دین، از تبریز، چون رسد

از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

شعر از حضرت مولانا

پ ن: سال 1402 را با شعری آمیخته به نور حضرت حق آغاز می کنیم
الهی به امید تو...

من نمی دانستم که چه جرمی دارد دستهایی که تهی ست

من نه عاشق بودم
و نه محتاجِ نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد

من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد

من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد

آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که رَوم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دمِ پنجره ها راهي نيست

من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست

روزگاريست غريب
تازگي ميگويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج

من چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود

شعر از جبران خلیل جبران

تفکیک جنسیتی

در سرزمینی که در آن
تفکیک جنسیتی از کودکی صورت گیرد،
دخترانش پسرانش را گرگ تصور میکنند
وپسرانش دخترانش را طعمه...
در اوج گرایش و کشش
با پیش زمینه ای آلوده عاشق میشوند،
بدون هیچ شناختی...
عشق میمیرد و ارتباط نابود مي شود،
مردانش تنوع طلب میشوند
و  زنانش مرد ستیز .

كانت

هیچکس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده

هیچکس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده
عشق دوم، عشق سوم، اینها بی معنی است.
فقط رفت و آمد است.
افت و خیز است.
معاشرت می کنند
و اسمش را می گذارند عشق.

 

از کتاب خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری

هر بار که او می خندد کسی که عاشق می شود خود منم

آن ها به من گفتند
تا کاری کنم
او عاشق شود .
می بایست
کاری می کردم
که او بخندد ،
اما می دانی ... !

هر بار که
او می خندد
کسی که عاشق می شود
خود منم ...

 

شعر از توماسو فراری

گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است

 عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است    هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است

      چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست    غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است

 شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین    خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است

خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست    گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است

       هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی    نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است

 

شعر از رهی معیری

دِگر آن شبست امشب که زِ پِی سحر ندارد

     دِگر آن شبست امشب که زِ پِی سحر ندارد    من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

     من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم    که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

    همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم    چه کنم که نخل حِرمان به از این ثمر ندارد

       زِ لبی چُنان که بارد شکرش ز شکرستان    همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

            به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده    به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

    بُکش و بسوز و بگذر مَنِگر به این که عاشق    بجز این که مهر ورزد گُنهی دگر ندارد

مِی وصل نیست وحشی به خُمار هجر خو کن    که شراب نا امیدی غم درد سر ندارد

 

شعر از وحشی بافقی

سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

         از بهر چه در مجلس جانانه نباشم    گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بی موجب از او رنجم و بی وجه کنم صلح    اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

        سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام    ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

        بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی    آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم

وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم    زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم

 


شعر از وحشی بافقی

کنار دریا

کنار دریا

        عاشق باشی

عاشق تر می شوی

و اگر دیوانه

       دیوانه تر

این خاصیت دریاست

به همه چیز

وسعتی از جنون می بخشد

                          شاعران

        از شهرهای ساحلی

جان سالم به در نمی برند.

 

رسول یونان

عاشق شدم

هنوز سرطان نگرفته‌ام
حتما هم لازم نیست که بگیرم
نخست‌وزیر و فلان هم نخواهم شد
و نمی‌خواهم هم بشوم
به جنگ هم نرفته‌ام
در دل شب به پناهگاه‌ها هم ندویده‌ام
در زیر حمله‌ی هواپیما‌ها هم در جاده‌ها دراز نکشیدم
اما نزدیک شصت‌سالگی عاشق شدم.

 

ناظم حکمت

عاشق چشمانت شده ام

مدت هاست می خواهم بگویم :
دوستش دارم!
اما...
شما که غریبه نیستید ،
رویش را ندارم ؛

می خواهم بگویم :
عاشق چشمانت شده ام
اما...
شرم می کنم!

می ترسم بگویم بودنت حالم را خوب می کند ؛
صدایت...
زیباترین آهنگ شب هایم می شود!

می ترسم بگویم
او هم ماندنی نباشد ؛

آدم ها را که می شناسی!
تا بوی دوست داشتن به مشامشان می رسد
هنوز
هوای رفتن به سرشان می زند ...

 

حاتمه ابراهیم زاده

سی سالگی به بعد

 

سی سالگی به بعد
که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی
کف دستت
و دورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
و هی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره
و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد
با خیالش قدم می زنی !

روشنک شولی