بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

بند 1

صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می‌گفت:

مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد

اگر تو با این دل حزین عهد بستی

حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟

چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟

بیا برم شبی از وفا ای مه الستی

بند 2

تازه کن عهدی که با ما بستی

به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم

چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم

روا نباشد اگر ز من کناره جوئی

که من ز بهر تو از جهان کناره کردم

بند 3

ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری

مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری

به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم

ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم

به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم

ببین در وطن از رفیقانت

بند 4

وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم

ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم

از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم

به پادشاه عجم بده ز باده جامی

مگر که پادشه عجم ز دل برد غم

بند 5

خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی

دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی

ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد

ز بارش تیر آهنین حذر نباشد

مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد

تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو

بند 6

از رقیبانم حذر نباشد

شعر از عارف قزوینی

پ ن: سال نو مبارک امیدوارم سالی پر از عشق آرامش و امنیت پیش روی داشته باشین

ترانه آبی

برای ع. پاشایی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

احمد شاملو

من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک

خاکم  به  سر ، ز غصه  به سر  خاک اگر کنم   خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
من  آن  نیم  به  مـرگ  طبیعی  شـوم  هلاک   وین کاسه خون به بستر، راحت هدر کنم
معشوق عشقی ای وطن ای مهد عشق پاک   ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم

 شعر کامل را در ادامه ی مطلب بخوانید

شعر از میرزاده عشقی

ادامه نوشته

مگر من از وطنم چه می خواستم؟

مگر من از وطنم چه می خواستم؟
به غیر از نانی و
گوشه ای امن و
جیبی با حرمت و
بارانی از عشق !
پنجره ای باز
که آزادی و عشق به من دهد؟!
من چه می خواستم؟
در این حد که به من نداد
برای همین
نیمه شبی
دری را شکستم و رفتم
برای همیشه رفتم

 

شعر از شیرکو بیکس

مردی که سر برای ایران داد

بعد از این بر وطن و، بـوم و برش باید رید  

به چنین مجلس و بر کر و فرش بــاید رید  

به حقیقت در عدل، ار در این بام و بر است  

به  چنین  عدل و ، به دیوار و درش باید رید 

آن ‌که بگرفته از او تا کمر ایران گه  

به مکافات، الی تا کمرش باید رید 

پدر ملت ایران اگر این بی پدر است  

بر چنین ملت و روح پدرش بایــد رید 

به  مدرس  نتوان  کرد  جسارت اما  

آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید رید 

این  حرارت  که  به خود احمد آذر دارد  

تا که خاموش شود بر شررش باید رید 

شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد  

غفرالله  کنون  بر  اثرش  باید  رید 

آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر  

از توک پاش الی مغز سرش باید رید 

گر  ندارد  ضرر  و  نفع  مشیرالـدوله  

بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید 

ار رود موتمن‌الملک به مجلس گاهی  

احتراماً  به  سر  رهگذرش  بایـد  رید 

 

میرزاده عشقی

(پوزش  از شما ،برای پاره ای از واژگان این شعر)