شبانه
به گوهرِ مراد
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن،
حتا به
شمعِ جونسپرده
نمیرن،
شکلِ
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنو
یه عالم نف توشه.
□
جماعت! من دیگه
حوصله ندارم
به «خوب» امید و
از «بد» گله ندارم.
گرچه از دیگرون
فاصله ندارم،
کاری با کارِ این
قافله ندارم!
□
کوچهها باریکن
دُکّونا بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا شیکستهس،
از صدا افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به کوچه...
۱۳۴۰
احمد شاملو
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱ ساعت 8:42 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ