از هرچه با من هست میترسم
از قبل و بعدِ گریهی زنها
از زندگی با هم ولی تنها
از بدرقه تا راه آهنها
از شوقِ غمگینِ رسیدنها
از دوستت دارم شنیدنها
از هرچه با من هست میترسم
از چایِ مانده روی میز او
از آرزوهای عزیزِ او
از اسمِ روی سینهریزِ او
از ریتمِ موزیکِ مریضِ او
از هرچه با من هست میترسم
من میشناسم مثل غم او را
انگیزهی آن چشم و ابرو را
آن خندههای ماجراجو را
آن تختخوابِ مست،آن بو را
گم کرده بودم آن خیابان را
پرواز روی بامِ تهران را
بغضِ کنار سید خندان را
قرضِ قرارِ چای و قلیان را
آن موی بیرحم و پریشان را
من میروم پیدا کنم آن را
شعر از حسین غیاثی
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ