جمیله‌ایست عروس جهان

اگر به بادهٔ مُشکین دلم کِشد، شاید

که بویِ خیـر ز زهــدِ ریـــا نمی‌آید

جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگــار فرمــاید

طمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریم

گنه ببخشد و بــر عاشقــان بِبَخشاید

مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امید

کـه حلقــه‌ای ز سرِ زلـفِ یار بگشاید

تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بخت

چـه حاجت اسـت کـه مَشّاطِه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بی‌غَش

کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروسِ جهان، ولی هُش دار

کـه این مُخَدَّره در عقدِ کَس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر

به یک شِکَر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَند

کـه بوسـهٔ تـو رخِ مـــاه را بیـالایـد

شعر از حضرت حافظ

مشاطه: بزک کننده و آرایش کننده ٔ عروس
هش دار: هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.
- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متوجه ساختن .
مخدره: زن پرده‌نشین؛ زنی که در حجاب باشد.
لابه:
درخواست همراه با فروتنی؛ التماس؛ زاری.

حضرت مضمون هر غزل

برخیز! شعرها همگی لنگ مانده اند


صبحت به خیر حضرت مضمون هر غزل!

شعر از سید مهدی وزیری

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

کاو به تأییدِ نظر حلِّ معما می‌کرد

دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟

گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد

بی‌دلی در همه‌ احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این‌همه شعبدهٔ خویش که می‌کرد اینجا

سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند

جُرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیضِ روحُ‌القُدُس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پیِ چیست

گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد

شعر از حافظ

تنها شکوفه ی جهان که در پاییز روییدی

بهار به بهار ...

در معبر اردیبهشت ،

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم !

در پاییز یافتمت ...

تنها شکوفه ی جهان

که در پاییز روییدی !

شعر از سید علی صالحی

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

تا پر کنیم جام تهی از شراب را

وز خوشه های روشن انگورهای سبز

در خم بیفشریم می آفتاب را

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها

گلبرگ لب به بوسه خورشید وا کنیم

وآنگه چو باد صبح

در عطر پونه های بهاری شنا کنیم

برخیز و بازگرد

با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ

از دور، از دهانۀ دهلیز تاک ها

چون باد خوش غبار برانگیز و بازگرد

یک صبح خنده رو

وقتی که با بهار گل افشان فرا رسی

در باز کن، به کلبه خاموش من بیا

بگذار تا نسیم که در جستجوی تست

از هر که در ره است ، بپرسد نشانه ات

آنگاه با هزار هوس ، با هزار ناز

برچین دو زلف خویش

آغاز رقص کن

بگذار به خنده فرود آید آفتاب

بر صبح شانه هایت

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند

بر شاخه لبان تو، مرغان بوسه ها

لب بر لبم نهی

تا با نشاط خویش مرا آشنا گنی

تا با امید خویش مرا آشتی دهی


شعر از نادر نادرپور

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست... ابری نیست... یعن؛ نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را

دلِ تنگِ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لبِ دیوار باغت سرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دست های لاابـــالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه ی حــالی به حــالی را

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!

شعر از اصغر معاذی

پ ن: تقدیم به مینای شهر خاموش ، همیشه سبز و همیشه خیال انگیز ، فراموش نشدنی و ماندگار

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید

تا خانهٔ تقدیر بساط چمن آراست
نشنید کس از سروقدان یک سخن راست

هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار
هر سو نگری روی وی از پرده هویداست

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید
ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست

ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان
ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست

در پردهٔ تحقیق نه نور است و نه ظلمت
در عالم توحید نه امروز و نه فرداست

در دیر و حرم نور رُخش جلوه کنان است
نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست

چشمِ منِ دل سوخته سرچشمهٔ خون شد
کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست

هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت
هم با خم موی تو جهان را سر سوداست

هم شیفتهٔ حسن تو صد واله بی دل
هم سوختهٔ عشق تو صد عاشق شیداست

هم نسخهٔ لطف از تن سیمین تو ظاهر
هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست

المنة لله که همه بزم فروغی
دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست



شعر از فروغی بسطامی

تا سر شیشه می وانشود، وانشویم

ما به برهان و خبر پیروِ ترسا نشویم

تا رخ بت نپرستیم شکیبا نشویم

در تماشای تو چون آینه گُم گردیدیم

که ز پیدایی دیدار تو پیدا نشویم

مُهر بر لب چو سر کیسه مُمسِک زده ایم

تا سَرِ شیشۀ مِی وانشود، وانشویم

سُرمه در دیده دل تا نکِشد لطف حکیم

گر سراپای شود دیده که بینا نشویم

برگذر بودن حُسن گل و خوبی بهار

گوشمالی است که مشغول تماشا نشویم

ابتلاهای عزیزان همه زآنست که ما

غره مهلت دَه روزۀ دنیا نشویم

نقش امید به صد دوزخ و دریا، شُستیم

تا دگر مصدر هر عرض تمنا نشویم

نرود خامه تکلیف خرد، از سر ما

تا چو سودای جنون، بی سر و بی پا نشویم

قیمت خاک در آن کوی، به افلاک رسید

ما ندانیم چه نرخیم، که بالا نشویم

بگذارید که در تنگ شکر، گُم گردیم

کان پشیزیم که بیعانه سودا نشویم

در محبت دل و دین باختن اول قدم است

ما «نظیری» ز تو خرسند به این‌ها نشویم

شعر از نظیری نیشابوری

ممسک: بخیل، تنگچشم، تنگنظر، خسیس
غره: مغرور به چیزی؛ پشتگرم
مصدر: اصل ، منشا

ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم

ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رَهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم

تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت

به طلبکاریِ این مِهرگیاه آمده‌ایم

با چُنین گَنج که شد خازِنِ او روحِ امین

به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌ایم

لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟

که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابرِ خطا پوش ببار

که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما

از پِیِ قافله با آتشِ آه آمده‌ایم

شعر از حافظ

حشمت: بزرگی
عدم: نابودی ، نیستی
خازن: نگهبان خزانه ، خزانه دار
حلم: بردباری، صبر

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

بند 1

صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می‌گفت:

مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد

اگر تو با این دل حزین عهد بستی

حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟

چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟

بیا برم شبی از وفا ای مه الستی

بند 2

تازه کن عهدی که با ما بستی

به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم

چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم

روا نباشد اگر ز من کناره جوئی

که من ز بهر تو از جهان کناره کردم

بند 3

ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری

مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری

به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم

ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم

به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم

ببین در وطن از رفیقانت

بند 4

وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم

ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم

از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم

به پادشاه عجم بده ز باده جامی

مگر که پادشه عجم ز دل برد غم

بند 5

خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی

دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی

ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد

ز بارش تیر آهنین حذر نباشد

مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد

تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو

بند 6

از رقیبانم حذر نباشد

شعر از عارف قزوینی

پ ن: سال نو مبارک امیدوارم سالی پر از عشق آرامش و امنیت پیش روی داشته باشین