رفتن ... که استخاره نداشت!

وقتی یک جوری
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،
یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید!

کاش از پشتِ این دریچه‌ی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد
می‌آمد و می‌پرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت ... خاموش است؟

و تو فقط نگاهش می‌کردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب!
می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل می‌داد
می‌رفتند آن طرفِ‌ این قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!

حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!


راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَم‌نَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بُلبُلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست

به خدا ... دریایی هست!

شعر از سید علی صالحی

تنها شکوفه ی جهان که در پاییز روییدی

بهار به بهار ...

در معبر اردیبهشت ،

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم !

در پاییز یافتمت ...

تنها شکوفه ی جهان

که در پاییز روییدی !

شعر از سید علی صالحی

بجنگ

بجنگ...!   

هر کجایِ این دارالعذاب    

عاجزت کردند   

بجنگ!   

 

به او که از صلح سخن می گوید از قول من بگو:    

دروغگو    

گریستن به موسم میلاد    

خود آغاز جنگِ آدمی علیه آدمی ست.   

 

زنهار!   

وقتی که مجبورت می کنند،

تاریکی را کنار بزن    

بگذار مرگ خیال کند   

کارِ کرامتِ فانوس تمام است.

 

به قول بیهقی    

"اّبله مّردا..."!   

مُردن   

تازه آغازِ داستانِ دیگری ست.   

 

ببین   

من به یادت می آورم:   

در این پشه بّندِ خسته کُش، 

از خوابِ خوش   

خبری نخواهد بود.    

 

او که از صلح سخن می گوید

دروغگویِ دیوثی ست   

که خود ضامنِ نارنجک را کشیده است. 

 

شعر از سید علی صالحی

اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم

اگرچه گفته‌اند
دهان تو را دوباره خواهیم بست
اما نگرانِ سکوتِ من نباش،
چشم‌های دلواپسِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه خواسته‌اند
چشم‌های مرا دوباره ببندند
اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم
دست‌های خستهٔ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه آمده‌اند
دست‌های بستهٔ مرا خسته کرده‌اند
اما نگرانِ سر زدنِ سپیده‌دم نباش
نَفَس‌های روشنِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه
گفته
خواسته
و آمده‌اند مرا برای همیشه
با خود بُرده‌اند
اما نگرانِ من نباش
غیاب من
تا اَبَد
با تو
سخن خواهد گفت.

 

شعر از سید علی صالحی

سپیده دم از تحمل تاریکی زاده می شود ، آدمی از مدارا با مرگ!

نه چراغی برای ماندن وُ
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...!
تنها می‌دانم
که سپیده‌دَم
از تحملِ تاریکی زاده می‌شود.

به همین دلیل
دشنام‌ها شنیدم وُ
به روی خود نیاوردم
تازیانه‌ها خوردم وُ
به روی خود نیاوردم
نارواها دیدم وُ
به روی خود نیاوردم
من داشتم به یک نیلوفر آبی
بالای چینه‌ی قدیمیِ یک راه دور فکر می‌کردم.
با این همه ... می‌دانم
سرانجام روزی از این چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست
چمدان‌های شما را
از ایستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به یادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌اید.

سپیده‌دَم از تحملِ تاریکی زاده می‌شود،
آدمی از مدارا با مرگ!

 

شعر از سید علی صالحی

بر این مردمِ خسته چه می‌رود؟

حوصله کن
صبح که باران آمد
همهٔ ما زیرِ فوارهٔ گل سرخ نماز خواهیم خواند.

این حرف‌ها از تو بعید است سیدعلی!
ابداً !
تو فکر می‌کنی من بی‌خبر مانده‌ام
که بر این مردمِ خسته چه می‌رود؟

من با یک عدهٔ عجیب سَرِ دعوا دارم آقا !
لگام بر دهانِ زنبق و ستاره می‌زنند
به من می‌گویند تو نامحرمِ حضورِ عیش وُ انتظارِ علاقه‌ای!

خدایا نیزارهای خزانی به شِکَر نشسته‌اند.
اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمی‌بینم
نمی‌دانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،
واقعاً مشکل است؛ به من بگویید:
چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟

شما (یعنی همین عدهٔ عجیب)
چطور عصای کور و لقمهٔ گرسنه را ربوده
باز به وقت نماز گریه می‌کنید؟

بی‌پدر! توقعِ من از هر ترانه بیش از این تکلم ساده نیست،
بگذارید زندگی کنم.
در تاریکی تیرم کرده‌اید که از کمانِ کشیدهٔ شما بترسم!؟

می‌ترسم اما نه از مرگ،
بلکه از برادرانی که فرقِ میانِ گاو وُ هفت سُنبلهٔ گندم را نمی‌فهمند.

باری به قولِ قدیم:
باری...چه کور و چه نابینا،
اسفندیار به انزوا بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.

شوخی کردم.
ماهِ مجروح را از این برکهٔ مُرده نجاتی نیست.
به سیمرغ بگو...تو هَم!؟

سید علی صالحی

در خوابِ اين خشت‌ها هرگز انعکاس هيچ تبسمی نخواهی ديد

در خوابِ اين خشت‌ها
هرگز
انعکاس هيچ تبسمی
نخواهی ديد.
به بالا برآ
عجيبی نيست
ما
مرارت مکشوف مادران خويشيم
در تغزل شبنم و
گياه.
اکنون گهواره بگير،
هم اين وقت هوش
خشت مرده نيز
دانای ديوار و
آينه است.
به تماشا برآ
عجيبی نيست

 

شعر از سید علی صالحی

پ ن: از خرمشهر فقط نامی ماند و عکسی به یادگار ، افتخاری که باد در غبغب بیندازند و بگویند "خرمشهر، شهر خون، شهر قیام آزاد شد" ، بمیرم برای شهیدانی که وجب به وجب خاک آن شهر را گلگون کردند ، که باقی بماند ، باشد ، نه فقط اسمش ، ارزشش ، مردمش ، حال نه هوایی برایش مانده ، نه آبی ، کاش مختاری بود تا انتقام از یزیدیان عصر ما می گرفت...
ممد نبودی ببینی شهر بی آب گشته...

نبايد کسی بفهمد دل و دستِ اين خسته‌ی خراب از خوابِ زندگی می‌لرزد

تظاهر می‌کنم که ترسيده‌ام
تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسيده‌ام
تظاهر می‌کنم که پير، که خسته، که بی‌حواس!
پَرت می‌روم که عده‌ای خيال کنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...!


دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت ... سايه‌اش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.


از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايی‌ست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...


نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسوده‌ی سايه به آفتاب برگردم.

 

شعر از سید علی صاحی

صبح‌اَت بخیر شب‌زنده‌دارِ سیگار و دغدغه

شب از هفت و نیم غروب و
آدمی از یک پرسش ساده آغاز می‌شود.

روز از پنج و نیم صبح و
زندگی از یک پرسش دشوار!

صبح‌اَت بخیر شب‌زنده‌دارِ سیگار و دغدغه

لطفا اگر مشکلات جهان را
به جای درستی از دانایی رسانده‌ای
برو بخواب!

آدمی از بیمِ فراموشی است
که جهان را به خوابِ آسان‌ترین اسامیِ خویش می‌خواند.
 

شعر از سید علی صالحی

پنج شنبه های بی دلبر

پنج شنبه های بی دلبر ؛
پنج بار شنبه است حتی کمی …
بی حوصله تر !

 

شعر از سید على صالحى

چرا که هنوز  کسی نديده است خورشيد از چاه طلوع کند

می‌دانم که می‌توانم 
بايد برای توانستن 
همه با هم آواز بخوانيم. 


ری‌را ...! 
لطفا تو هم دوتارِ "مختوم قُلی" را با خودت بياور. 
من يکی را می‌شناسم 
صبح‌ها ليبرال است 
ظهرها چپ می‌زند 
و غروب 
که از کوچه‌ی تاريک می‌گذرد 
زيرِ لب آهسته می‌گويد: "بسم‌الله ...!" 


هيهات ری‌را! 


من برای کبوتران کوهی 
توراتی نوشته‌ام 
تمام کلماتم 
از قله به قله می‌گذرند، 
چرا که هنوز 
کسی نديده است 
خورشيد از چاه طلوع کند.

 

شعر از سید علی صالحی

همه‌چیز را از من گرفته‌اند، حتی نومیدی را ... پس زنده‌ باد امید !

در ازدحامِ این همه ظلمتِ بی‌عصا
چراغِ راهم را از من گرفته‌اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمسِ معطر ماه
به سایه‌روشن خانه باز خواهم گشت.
پس زنده‌ باد امید !

در تکلم کورباشِ کلمات
چشم‌های خسته‌ی مرا از من گرفته‌اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی‌باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده‌ باد امید !

در تحملِ بی‌تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته‌اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی‌پایان دریا رسیده‌ام .
پس زنده‌باد امید !

در چه‌ کنم‌های بی‌رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته‌اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه‌ی موعود
توفان‌های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده‌باد امید !

چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته‌اند ،
همه‌ چیز
همه‌ چیز را از من گرفته‌اند ،
حتی نومیدی را ...
پس زنده‌ باد امید !

 

شعر از سیدعلی صالحی

پ ن : من همیشه گفته ام شعرهای استاد سید علی صالحی بوی باران می دهند ...

فرصت برای گریستن بر این روزگار بسیار است

کمی صبر کن
حوصله کن
پایان کتاب را با هم خواهیم خواند
حالا بخواب
تا فردا صبح
فرصت برای گریستن بر این روزگار بسیار است

 

شعر از سید علی صالحی

من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم

از پشت این پرده

خیابان
جور دیگری است
 درها
     پنجره ها
           درخت ها
                     دیوارها
و حتی قمری تنبل شهری


همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب،
تو را به روح روشن دریا،
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف
چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم


بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگی‌های تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است
دارد صبح می شود
دیدار آسان کوچه
دیدار آسان آدمی
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
هی تکرار چشم به راه کی
تا کی؟


شعر از سید علی صالحی

حالا ديدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی

خداحافظ ...! 
خداحافظ پردهْ‌نشين محفوظِ گريه‌ها 
خداحافظ عزيزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی 
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم 
خلاصه‌ی هر چه همين هوای هميشه‌ی عصمت! 
خداحافظ ... ای خواهر بی‌دليل رفتن‌ها 
خداحافظ ...! 

حالا ديدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی 
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد 
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديده‌اند. 
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی 
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ 
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند! 
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود 
قرارِ ما به سينه‌سپردن دريا و ترانه تشنگی نبود 
پس بی‌جهت بهانه مياور 
که راه دور و 
خانه‌ی ما يکی مانده به آخر دنياست! 
نه، ... 
ديگر فراقی نيست 
حالا بگذار باد بيايد 
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و روياهامان شاعر شويم 
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده‌اند 
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين 
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد 
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست! 

حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشه‌ی عصمت خواهی رساند. 
يادت نرود گُلم 
به جای من از صميم همين زندگی 
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس! 
ديگر سفارشی نيست 
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌ئی که دی ماه به ايوانِ خانه می‌آيند 
خداحافظ!

 

شعر از سید علی صالحی

پ ن: تا حالا تو زندگیتون به آدمایی برخوردین که شاید حضورشون بیشتر از دو روز نبوده ، اما انقدر بزرگ و مهربون و خوب بودن که فکر می کردی صد سال در کنارشون زندگی کردی، وقتی هم که دیگه نیستن جای خالیشون و مثلِ یه خلاء بزرگ احساس می کنی، بعضی ها سرشتشون مثل بارونِ، می شورن و می برن روزای بد آدمو...

گيسوانم را مثلِ ری‌را بباف!

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بينم
ابری می‌آيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه می‌کند.
تابستان که بيايد
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غريبی
مرتب می‌گويدم:
پس تو کی خواهی مُرد!؟
ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌ميرند
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ ری‌را بباف

 


شعر از سيد على صالحى

ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم

خوابت می‌آيد، خسته‌ای
ديدم دير آمدی
نگران حرف و حديث همسايه‌ها شدم
راست می‌گويند پايين‌دست آسمان
ابر سنگينی گرفته است؟
می‌گويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمه‌های کهنه‌ات اينجاست
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامه‌ات را نبرده‌ای
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايه‌ها از احتمال باران...
شام خورده‌ای؟
دير است ديگر

چراغ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رخت و لباس بچه‌ها آماده است
چيزی از خواب اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدان بسته و
چند کتاب کهنه و قاب عکسی کوچک
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپرده‌ام،
گلدان‌ها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال می‌کنند
ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم
دير است ديگر، برو بخواب

 

سید علی صالحی

ما بارها به شوخی از لبه‌ی تيز هر تيغی عبور کرده‌ايم

فقط يک عده‌ی بخصوص می‌فهمند
که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه
چقدر دشوار است.
برای رسيدن به آينه
البته شکستن می‌خواهد،
بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی
تا طعم ترشدن از شوق گريه را بفهمی!
حالا من اينجايم
بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همين چيزهای پيش پا افتاده‌ی ارزان رسيده‌اند.
حالا چقدر دل‌کندن از چراغ و گفت‌وگو دشوار است!
من آن پايين
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشته‌ام
و حس می‌کنم هنوز
طلبکار يکی دو بوسه
از دوستان محرم آن همه قرار نيامده‌ام!
من دارم به وضوح … شما را می‌بينم
بارانی که بيرون خانه می‌بارد،
پرده‌ای که نم‌نم باد،
يا اناری آنجا
که خيس خاطره می‌لرزد!
شما غمگين و بی‌سوال،
هوا گرفته و من
که پی نشانی کسی در جيب آخرين پيراهنم
باز به خانه برگشته‌ام

من اينجايم
کنار سفره نشسته‌ام
يک شعر ناتمام من آنجا جوری
در خواب خط‌خورده‌ی همان ورق‌پاره‌های بی‌حوصله
جا مانده است.

بيرون چه بارانی گرفته است!
گريه نکن نسيما
من از اين پيشتر نيز
با مرگ عزيز خود آشنا بوده‌ام،
ما بارها به شوخی از لبه‌ی تيز هر تيغی عبور کرده‌ايم
دوباره هم به واهمه‌های بی‌نشانِ همين زندگی بازآمده‌ايم.
گريه نکن بابا، من هرگز نمی‌ميرم

 

سید علی صالحی

پراکنده پراکنده

برو! 
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته 
بر چينِ پرده نگاه می‌کنم. 

برو! 
تو را نخواهم نوشت، 
دست از سَرَم بردار، برو! 

خرداد هم تمام شد، 
بچه‌ها دارند از آخرين امتحانِ سال 
به خانه برمی‌گردند. 

پايينِ کوچه 
زيرِ خنکایِ درختِ پير 
خوابِ دوچرخه و بستنی می‌بيند 
کودکِ فال‌فروش. 

حالا هی بگو پرده 
بگو سنجاقک 
بگو کيميا 
بگو کلمه!

 

سید علی صالحی

سينه به سينه

آسمان آمد وُ 
آهسته زير گوشِ ماه 
چيزی گفت انگار. 

ماه آمد وُ 
به کوچه‌ی کهن‌سالِ مُشيری 
چيزی گفت انگار. 

کوچه 
کوچه‌ی بی‌گفت و بی‌گذر 
رو به روشن‌ترين پنجره چيزی گفت انگار. 

چيزی، رازی، حرفی 
سخنی شايد 
سَربَسته از چراغی 
شکسته‌ی هزار پاييزِ بی‌پايان. 

دريغا هزاره‌ی بی‌حالا، 
حالا کوچه، پير 
درخت، پير 
خانه، پير 
من پير وُ گلدانِ بالای چينه 
که پُر غبار! 

اگر مُرده‌ای، بيا و مرا بِبَر، 
و اگر زنده‌ای هنوز، 
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بی‌انصاف!

 

سید علی صالحی

رساله‌ی عشق

لابه‌لای هزار جفت کفشِ ميهمان 
يک جفت دمپايیِ پُرگو 
داشتند از بازگشتِ سندباد بحری 
قصه می‌گفتند. 


خانه پُر از همهمه بود: 
حرف، حرف، حرف ...! 


آن شب 
آخرين کشتی قاهره 
برای بُردنِ سقراط آمده بود. 
کرايتون گفت 
ممکن است بين راه باران بيايد. 


روزنامه‌ها نوشته بودند 
عده‌ای در بندرِ بنارس 
هنوز هم 
شربتِ شوکران می‌فروشند. 
سقراط گفت: 
حيرتا ... مردمانی که من ديده‌ام، 
ديروز با گرگ گفت‌وگو می‌کردند، 
امروز با چوپان! 
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟ 


دمپايی‌ها داشتند برای خودشان قصه می‌گفتند. 
دمپايی پای راست گفت: 
امشب ماه خيلی غمگين است، 
به همين دليل 
آب از آب تکان نخواهد خورد. 
دمپايی پای چپ گفت: 
آرامتر حرف بزن دوستِ من 
من به اين کفش‌های واکس‌زده مشکوکم!

 

شعر از سید علی صالحی

به خدا من خسته ام

به خدا من خسته ام
خیلی دلم می خواهد از این جا
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم،
آیا تو قول می دهی
دوباره من از شوق سادگی... اشتباه نکنم؟

حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره برمی گردیم..
آن جا تمام پریان پرده پوش،
در خواب نی لبک های پرخاطره، ترانه می خوانند

آن جا خواب هم هست، اما بلند...
دیوار هم هست، اما کوتاه...
فاصله هم هست، اما نزدیک...

 
 سید علی صالحی

ديدی شبی در حرف و حديث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم

چه بوی خوشی می‌دهد اين جامه‌ی قديمی 
اين پيراهن بنفش 
اين همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها، 
اين چند حَبه‌ی قند در کُنج روسری 
قابِ عکسی کهنه 
بر رَف گِل‌اندودِ بی‌آينه، 
و جستجوی خط و خبری خاموش 
در ورق‌پاره‌های بی‌نشان 
که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است. 


ديدی! 
ديدی شبی در حرف و حديث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم 
ديدی در آن دقايقِ دير باورِ پُر گريه گُمَت کردم 
ديدی آب آمد و از سَرِ دريا گذشت و تو نيامدی! 


آخرين روزِ خسته، 
همان خداحافظِ آخرين، يادت هست!؟ 
سکه‌ی کوچکی در کف پياله با آب گفتگو می‌کرد، 
پسين جمعه‌ی مردمانِ بی‌فردا بود، 
و بعد، صحبتِ سايه بود، سايه و لبخندِ اين و آن. 
تمامِ اهالیِ اطراف ما 
مشغول فالِ سکه و سهمِ پياله‌ی خود بودند، 
که تو ناگهان چيزی گفتی 
گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما 
در پچپچِ محرمانه‌ی روزگار ... ناپيدا! 
گفتی انگار حرفِ ما بسيار و 
وقت ما اندک و 
آسمان هم بارانی‌ست ... 


راستی هيچ می‌دانی من در غيبت پُر سوالِ تو 
چقدر ترانه سرودم 
چقدر ستاره نشاندم 
چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟! 
رسيد، اما وقتی 
که ديگر هيچ کسی در خاموشیِ خانه 
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمی‌ديد. 


در غيبت پُر سوالِ تو 
آشنايان آن همه روزگارِ يگانه حتی 
هرگز روشنايیِ خاطرات تُرا بياد نياوردند. 
در غيبت پُر سوال تو آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکيد. 
در غيبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هيچ ساعتی به ساعت شش و هفتِ پسينِ پنج‌شنبه نرسيد. 
حالا که آمدی، آمدی ری‌را! 
پس اين همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌مجال چرا؟! 


راستی اين همان پيراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سالها نيست؟ 
مگر همين نشانی تو از راهِ دور دريا نبود، 
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گُمت کردم 
پس چطور در حرف و حديثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟ 
مگر ما کجای اين باديه‌ی بی‌نشان به دنيا آمده‌ايم ری‌را! 
ما هم زير همين آسمانِ صبور 
مردمان را دوست می‌داريم. 


حالا بيا به بهانه‌ای 
تمام شبِ مغموم گريه را 
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنيم 
من به تو از خواب‌های آينه اطمينان داده‌ام ری‌را! 
سرانجام يکی از همين روزها 
تمام قاصدک‌های خيسِ پژمرده از خوابِ خارزار 
به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

 

شعر از سید علی صالحی

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام

می‌دانم 
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری 
آن همه صبوری 
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده 
هی بوی بال کبوتر و 
نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد 
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم! 
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام 
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ 


حالا که آمدی 
حرفِ ما بسيار، 
وقتِ ما اندک، 
آسمان هم که بارانی‌ست ...! 


به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و 
دوری از ديدگانِ دريا نيست! 
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟ 
می‌دانم که می‌مانی 
پس لااقل باران را بهانه کُن 
دارد باران می‌آيد. 


مگر می‌شود نيامده باز 
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟ 
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟! 
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام 
تمامم نمی‌کنی، ها!؟ 
باشد، گريه نمی‌کنم 
گاهی اوقات هر کسی حتی 
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد. 
چه عيبی دارد! 
اصلا چه فرقی دارد 
هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد 
هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال 
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند 
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و 
آسمان هم که بارانی‌ست ...! 


آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور 
دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش 
هی مرا می‌نگريست 
جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان 
اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود. 
مثلِ تو بود و بعد از تو بود 
که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی 
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال 
خبر داد و رفت. 
نه چتری با خود آورده بود 
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...! 
رو به شمالِ پيچک‌پوش 
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد 
نشانم داده بود 
من منظورِ ماه را نفهميدم 
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک 
پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد 
او نبود، رفته بود او 
او رفته بود و فقط 
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود. 


آن روز غروب 
من از نور خالص آسمان بودم 
هی آوازت داده بودم بيا 
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی 
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد 
جز من کسی تُرا نديده بود 
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی 
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی 
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی. 


يادت هست 
زيرِ طاقیِ بازار مسگران 
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد 
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را! 
يادت هست 
من با چشمان تو 
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را 
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی! 


آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود 
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت 
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود، 
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار 
هر دو پَرپَر زدند، رفتند 
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند. 


حالا بيا برويم 
برويم پای هر پنجره 
روی هر ديوار و 
بر سنگ هر دامنه 
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را 
برای مردمان ساده بنويسيم 
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من 
هوای تازه می‌‌خواهند! 
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و 
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی. 


يادت هست؟ 
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز 
همين گهواره‌ی بنفش 
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟ 
ها ری‌را ...! 
من به خانه برمی‌گردم، 
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند 
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.  

 

شعر از سید علی صالحی

شايد ما نباشيم

کم نيستند شادي‌ها
حتي اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نيافتني نيستند
که تو عمري‌ست
کز کرده‌اي گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط مي‌كشي به انتظار

حبس ابد هم حتي ، پايان دارد

پاياني بزرگ و طولاني

چه آسان تماشاگر سبقت ثانيه‌هاييم

و به عبورشان مي‌خنديم

چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ مي‌کنيم 

و چه ارزان مي‌فروشيم لذت با هم بودن را

چه زود دير مي‌شود

و نمي‌دانيم که ؛ فردا مي‌آيد شايد ما نباشيم.


شعر از سيد علي صالحي

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین  

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد 
مثل کم داشتن یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه !! ... 
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالیست
همه ی پنجره ها بسته است
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...
واقعا ... 
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن!

به کدام جانب جهان بگریزم ...

 

سید علی صالحی

ترس

تمام ترسم از این است که یک شب

بخواهی که به خوابم بیایی

و من

همچنان به یادت بیدار نشسته باشم ... !

 

سیدعلی صالحی

حال و روز این روزهای من...

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
                     واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
                   حوالی جایی بی اسم،
                                   بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
                        روی دست خدا مانده ام
                                                         خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟

 

سید علی صالحی

پیام تسلیت سید علی صالحی در سوگ استاد نامیرا شاملوی بیدار

در گزند شامگاهی بی باور، بامداد ما هم رفت.دریای روشنی که رازسرای دو ساحل دور از هم بود.ساحلی اینجا با عزاداران آزرده اش، از این همه آواز بد آیند، و ساحلی آنجا با غمگسارانی دور مانده از ماوای مشترکی که میهنش می نامیم. مرگ مدارا شکن بی چرا، به نیت شکستن چراغی که در این خانه می سوخت، ساحتی دیگر گسترد، مگر که به طعنه ی تاریکی امید و آینه و روشنایی را از ما بازستاند. زهی به غفلت که بامداد نامیراست، ماناست، مکرر است. عقابی که از این قله در گذشت و رفت، برای آسمان آزادای کبوتران بیشماری را زیر پر و بال مادرانه ی خود باز پرورد.

برای همه ی ما درد شناسان هم سلوک، احمد شاملو آخرین پدیده ی ساحت کلمه و تغزل، طی قرن ماضی بود.اسطورگی این گهواره بان بزرگ همان دهه ی دوری رقم خورد، که خود پا در رکاب رویای آزادی تنها در برابر فرهنگ شکست بازماند، تا شرافت مجروح انسان ایرانی را، به رساترین آواز فرا خواند. این وطن هرگز از همسرایان ناصری شعر باشکوه خویش غافل نخواهد ماند.با این همه این روزها، اگرچه به دلیل طولانی شدن روزگار سوگ و سیاهی، شاید عدم حضور شاملو، چندان تنهایی همه ی ما را به رخ روزگار نکشد، اما در پایان این گریستن طولانی ، وقت که اندکی از بی باوری یتیمانه ی خویش به در آییم، فقدان عظیم این آینه ی بی روبرو، بی تا و تکتاب را درک خواهیم کرد. حیرتا که چراغش در این خانه می سوخت، دل و دیده اش به راه شما بود.

دهه ی دلگیر هفتاد، دهه ی غیاب غمگین باشکوه ترین فرزندان ملت ما بوده است. چندان که فرصت نداده فرصت نمی دهد حتی رخت عزای خویش را از تن به در آوریم و به یکی آب دیده شست و شو دهیم.

شاملوی شما و شاملوی ما همو بود که نیما بی او نبود ، و باز بی او نسلهای مقتدر قلم امروزی نیز. شاملو به شهادت شعر شورانگیزش، زمان را به دوپاره در پس و پیش حیات خویش تقسیم کرد و رفت، تا سلام عاشقانه ی ما را به مرتضی کیوان ها و وارتان های همیشه ی روزگار برساند.

من از سوی اهل قلم و نسل خود به همه ی دوستان، عزیزان، و بیداران مهاجرمان تسلیت عرض می کنم. همدردی ما را بپذیرید، ما هم آنجا میان اهل فراقی، در وصف این سوگ سیاوشانه هم شانه ی شما نشسته ایم. بدین باور بی شکست که شما نیز با ما و در میان ما هستید، بر مزار مهتابی ترین ستاره ی دنباله داری که دریا به حسادتش تن به طوفان سپرده است . تسلیت ما را بپذیرید و فراموش هم نمی کنیم که هیچ طوفانی حتی به نام مرگ، نمی تواند سلسله ی نور و نسترن و شعله های سرکش سرودن را، به ویژه در دیار حافظان مدارا و حوصله، قیچی کند.

من در آخرین کلام خود، به شدت در حیرتم که این خاک سرد و خود سر، چگونه آتشفشان نامیرایی چون «ا.بامداد» را تحمل خواهد کرد."

شنیدن صدای سید علی صالحی:

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=50&t=0

سید علی صالحی

عصر آهسته عجیبی‌ست

انگار هر چه پراکندگی‌ست

آمده‌اند حوالی همین بی‌حواس من

جمع شده می‌خواهند سر به سرم بگذارند.

یعنی پاییز همه پارک‌های جهان

همیشه همین قدر خلوت است؟

 

به من چه که شب

شکل کامل کم آوردن کیست

مگر من پیامبر باران و پروانه‌ام

که راه رخنه در صبوری علف را به سایه بگویم

وفتی هنوز

عده‌ای علاقه بی دریغ آفتاب را نمی‌فهمند

معلوم است که به کور‌سوی هر شب تاب بی قراری

قناعت خواهند کرد.

چه نمی  دارد  این نیمکت قدیمی!

انگار تمام جهان را

نوعی پشیمانی بی پایان فرا گرفته است.

عده‌ای می‌آیند و عده‌ای می‌روند

قلیلی سواره، سادگانی پیاده، بعضی به سایه ‌و تک توکی در آفتاب.

پس من کجا بروم

من که تو را همان عصر آهسته عجیب

جایی در سایه سار گردو ها گمت کرده ام...

دلم می‌خواهد نقطه بگذارم تمامش کنم

اما حس خسته‌ای مرتب مزاحمم می‌شود

باید ادامه داد

همین گوشه‌ی دنج بی دنیا خوب است

و خوب است خیره به همان خوشی‌های مشترک

خیال کنم مثلا حواسم نیست.

کج می‌آییم که صاف بنشینیم

اما ایستاده می‌میریم.

( چه شعار مزخرف دلنشینی!)

آیا تمام زندگی

چیزی جز همین پروانه‌ی پاییزی نیست

که از ترس باد

به آن بوته بی دلیل پناه برده است؟

چه عصر آهسته عجیبی!

چه کج بیایی،

چه صاف بنشینی و

چه ایستاده بمیری،

فرقی نمی‌کند

پاییز همه پارک‌های جهان

همیشه همین قدر خلوت است...

 

سید علی صالحی

سلام حال همه‌ی ما خوب است

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

 

سید علی صالحی