به عشوهای که جهانت دهد نلغزد پای
شبی که بار امانت از آسمان افتــاد
خروش و ولوله در جان عاشقان افتاد
به بام بخت ، مرا ، یک دو پله فاصله بود
به گردشی که فلک کرد ، نردبان افتاد!
برون شدم ز عدم تا روم به منزل دوست
ندانم از چه گذارم براین جهان افتاد؟
قرار « رحمت » ما مینوشت کاتب دهر
ز رشحهٔ قلمش ، نقطهای بر آن افتاد
به روز هجر ، به لنگر نشست کشتی عمر
شب وصال ، نسیمش به بادبان افتاد
فریب صحبت ابلیس را چــرا خوردم؟
فرشته بود و به صدقش مرا گمان افتاد!
به عشوهای که جهانت دهد ، نلغزد پای
که آدم از سر لغزش ، از آسمان افتاد
به کوی دوست ،خبر از وجود خویشم نیست
چو قطرهای که به دریای بیکران افتاد
همیشه دلبر ما ، حال « سالکان » پرسید
چه شد ،به دور من این رسم از میان افتاد؟
بهرام سالکی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ ساعت 15:38 توسط بیراهه ای در آفتاب
|