چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید
به خود پناهم ده !
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید
سحر دمید ،
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید
شعر از حمید مصدق
به خود پناهم ده !
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید
سحر دمید ،
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید
شعر از حمید مصدق
«به کجا باید رفت؟»
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطهی هستی می داد.
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»
من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.
شعر از حمید مصدق
جای تو خالیست
در سردترین شب هایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند…
جای تو خالیست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند
جای تـو خالیست
در هر آن ناکجایی
که منم …
شعر از حمید مصدق
شعر از حمید مصدق
زندگی قافیه ی شعر من است
شعـر من وصف دلارایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سُرایم به امیدی که تو خوانی ،
_ ورنه
آخرین مصرع من قافیه اش « مردن » بود ...
شعر از حمید مصدق
قناريان قفس قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد؟
كه دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردي
بهار رفته در اين دشت برنمي گردد
به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد
اگر تو بازنگردي
كبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شكوفه هاي درختـان بـاغ حيـران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردي
به طفل ساده خواهر كه نام خوب تو را
ز نام مــادر خــود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني بــه او تـــوانم گفت
كه برنمي گردي
و او كه روي تو هرگز نديده در عمرش
دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد
و نام خوب تو در ذهن كودك معصوم
تصوري ست هميشه
هميشه بي تصوير
هميشه بي تعبير
اگر تو بازنگردي
نهاله اي جوان اسير گلدان را
كدام دست نوازشگر آب خواهد داد؟
چه كس به جاي تو آن پرده هاي توري را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد؟
اگر تو بازنگردي
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمي داند
كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد
شعر از حميد مصدق
در شبانِ غم تنهایی خویش
عابد چشمِ سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیرهِ شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موجِ دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شَطّ گیسوی مَوّاج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مَوّاج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرمِ رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شُست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سُربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پَرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پَر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست، با تو در خواب مرا، لذتِ نام هم آغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قَوی دار ، سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مِهر در صبحدَمانِ داس به دست
خَرمن خواب مرا می چیند
آسمان ها آبی
پَر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبحِ صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاک تری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه، سر از بالش خوابت بردار
کاروان های فرومانده ی خواب، از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بُگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مِهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودکِ خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سَرِ رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناری ها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سَروی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلب ها ز آهن و سنگ
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درختِ اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تَبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بَر گردید
دل من می سوزد
که قناری ها را پَر بستند، که پَرِ پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
چه تهیدستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
تو همه هستی من ،
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون، تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان تر ، از پژواکم
در کوه
گَرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردان تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سر و سامان
بی تو اشکم
دردم
آهم
آشیان بُرده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگری ها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشان دل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نا میمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتن ها ، رفتن ها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستان ها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتی ، تنها ، تنها
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی باز کن پنجره را
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سُرور آور مِهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بِزدای غبار
آشیانِ تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من کنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست بُرهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
شعر از حمید مصدق - آذر ، دی 1343
پ ن : شاید باورتون نشه، اما بیشتر از دو ساعت وقت گذاشتم تا این شعر و ویرایش کردم ، اصلا ما در فضای مجازی در زمینه ی شعر منبع درستی نداریم که بتونیم بهش تکیه کنیم، همه از هم به صورت اشتباه فقط کپی می کنند(البته بازم شک دارم چون شعر و با صدای حمید مصدق چک کردم اما نمی دونم چرا قسمت های زیادی از این شعر و نخوند!!!)
صبر چه مي داند چيست...
شعر از حميد مصدق
شعر از حمید مصدق
شعر از حمید مصدق
دگر کافی ست...
شعر از حمید مصدق
که به هر صبح
ترا می دیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سروِ اندامِ تو با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صد بوسه ناب
شعر از حمید مصدق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟
شعر از حمید مصدق
مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود!
به من گفتا: جهان بگذار و بگذر
شعر از حمید مصدق
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده رو به روی من و
خيره در منست
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست .
شعر از حمید مصدق
زير خاكستر ذهنم باقيست
آتشی سركش و سوزنده هنوز
يادگاريست ز عشقي سوزان
كه بود گرم و سوزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا؟؟
مانده ام زنده هنوز...
گاهگاهی که دلم می گیرد، پیش خود می گویم
آنکه جانم را سوخت، یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را بین که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گر چه از فرط غرور، اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا، دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق، قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما، همچنان روز نخست، تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق، دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی ست، آتش سرکش و سوزنده هنوز
شعر از حمید مصدق
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
حمید مصدق