دل است جای تو تنها

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نَهَم جَبین وداع و سَر سلام به پایت

شعر از حسین منزوی

من زنده‌ام به مهر تو ای مهربان من

ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من

ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبا‌ترین ستاره‌ی هفت آسمان من

آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کرده‌ای به باغچه‌ی بازوان من

در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طُرفه حادثه‌ی ناگهان من

ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من

حس کردنی‌ست قصه‌ی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایت حسنت بیان من

با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زنده‌ام به مهر تو ای مهربان من!

کی می‌رسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من

 

شعر از حسین منزوی

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود

هستی چه بود اگر که مرا و تورا نداشت؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

چون بَرّه می چرید بهشتِ همیشه را
آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند
در خلوتِ کدام دل این هر دو جا نداشت ؟

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
بر چشم و پُشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

سنگی که از فَلاخَن تقدیر می رهید
کاری به تُرد بودن آیینه ها نداشت

پایان رنج های من و تو ؟ مپرس آه
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت


شعر از حسین منزوی

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بِتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

دلتنگی ام ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستار شَبانِ تلخ بیماریم! بیمارم

عشقت چرا نبضِ پریشانِ حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مَطرود

دل از بهشت خُلد می گیرد دل از حوّا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست

می گیرد از من، تُحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شَبانِ بوسه و بیداری و بَستر؟

دیگر سُراغی خواهش جِسمت، از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

یعنی که دیگر کار عشق از حُسنِ تو، بالا نمی گیرد؟

هر سوء که می بینم همه یأس است و سوی تو همه امید

وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 

شعر از حسین منزوی

من شراب از شما نمی خواهم

من شراب از شما نمی خواهم
شهد ناب از شما نمی خواهم

ساقی شوکرانِ من نشوید
شِکراب از شما نمی خواهم

به سرابم ره گمان نزنید
سر آب از شما نمی خواهم

زشت و زیبای چهره ام ، خوش باد
من نقاب از شما نمی خواهم

ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان !
همرکاب از شما نمی خواهم

من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی خواهم

جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی خواهم

شعله را در چراغ من نکُشید
آفتاب از شما نمی خواهم

 

شعر از حسین منزوی

امشب دلم، هوای تو کرده است

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم، هوای تو کرده است

فوج اثیری درناها
در باران
شعری مهاجر است
که می ‌گذرد
و آن صدای زمزمه­ وار
که لحظه لحظه،
به من،

نزدیک می ­شود،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد

شب را
تا صبح
مهمان کوچه­ های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آن گاه شعر تازه­ ام را
ـ که شعر شعرهایم خواهدبود ـ
با دست ­های شاعرانه­ ی تو،
بر دفتری که خالی ‌ست
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم،
در باران!
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است

 

شعر از حسین منزوی

تویی که نقطه‌ی پایان اضطراب منی

تو عاشقانه‌ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره‌یی چشمه‌های بیداری
تو نبض آبی دریاچه‌های خواب منی

سیاه و سرد و پذیرنده آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده آفتاب منی

مرا به‌ سوی تو جز عشق بی‌حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی‌حساب منی

همیشه از همه پرسیده‌ام، رهایی را
تو از زمانه کنون، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه‌ی پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم، هر آنچه هست، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی


شعر از حسین منزوی

مرد داریم تا مرد ،یکی سرکار ،یکی سر بار ،یکی سردار

آهای خبردار، مستی یا هشیار 
خوابی یا بیدار ،خوابی یا بیدار

تو شب سیاه ، تو شب تاریک
از چپ و از راست  ،از دور و نزدیک

یه نفر داره ، جار می‌زنه ، جار
آهای غمی که ،مثل یه بختک

رو سینه‌ی من، شده‌ای آوار
از گلوی من، دستات و بردار

دستات و بردار،از گلوی من ،از گلوی من ،دستات و بردار، 

کوچه‌های شهر، پرِ ولگرده
دل پرِ درده ،شب پر مرد ، پر نامرده

آهای خبردار،آهای خبردار
باغ داریم تاباغ،یکی غرق گل یکی پر خار 

مرد داریم تا مرد ،یکی سرکار ،یکی سر بار ،یکی سردار 

توی کوچه ها ،یه نسیم رفته ، پی ولگردی 
توی باغچه ها، پاییز اومده ، پی نامردی

توی آسمون ماه دق می ده  ،ماه دق می ده، درد بی دردی

پاییز اومده ، پاییز اومده، پی نامردی
یه نسیم رفته ، پی ولگردی …


شعر از حسین منزوی 

میوه ی حرام همیشه شیرین تر است

وقتی

با میوه رسیده ی لب هایت

پرهیزم را به وسوسه می گیری

 من فکر می کنم پدرم حق داشت

که " میوه ی حرام

                 همیشه

                      شیرین تر است"

 

شعر از حسین منزوی

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام

اسیر خاکم و نفرین، شکسته بالی را

که بسته راه به من ، آسمان خالی را

نَزَد ستاره ی فجر از جَبین لیلی و قِیس

به هم هنوز ، گره می زند لَیالی را

ز ابر یائسه ، جای سؤال باران نیست

در او ببین و بدان راز خشکسالی را

به سیب سرخِ رسیده بدل شده است ، انگار

شفق به خون زده ، خورشید پرتغالی را

دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد

شراب عشق تو ، این کوزی سفالی را

همه حقیقت من ، سایه ایست بر دیوار

مَگرد ، هان ! که نیابی منِ مثالی را

به ناله کوک کند تا تَرنّمم چون ساز 

زمانه داد به من ، رنج گوشمالی را

هزار بار به تاراج رفت و من هر بار 

زِ عاج ساختم آن خانه ی خیالی را

پریدهِ رنگ تر از خاطرات عمر من اند

مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را ؟

نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام

هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را

در آن غریبه به هر یادِ آن خراب آباد 

نمی شناخت دلم ، یک تَن از اهالی را

بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است

که خود به هم زده تقویم من ، توالی را

هنوز مسأله ات مرگ و زندگی است ، اگر

جواب می دهم این جمله ی سؤالی را :

نهاده ایم قَدم ، از عَدم به سوی عَدم

حیات نام مَده ، فصل انتقالی را

 

شعر از حسین منزوی

نابُرده باز، سوی تو می آورد مرا

من خود نمی روم،  دِگری می بَرد مرا 
نابُرده باز، سوی تو می آورد مرا 

كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام 
این می فروشد، آن دگری می خرد مرا 

یك بار هم كه گردنه اَمن و امان نبود 
گرگی به گله می زند و می درد مرا 

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا كه زندگی 
این بار زیر پای كه می گسترد مرا 

شرمنده نیستیم زِ هم در گرفت و داد 
چندانكه می خورم غم تو ، می خورد مرا 

قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود 
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

شعر از حسین منزوی

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

لیلا دوباره قسمت اِبنُ السلام شد

عشق بزرگم آه... چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خطِ سرنوشتِ من

از دفتر کدام شب بسته وام شد

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

وان زخم کوچک دلم آخر جزام شد

گلچین رسید و نوبتِ با من وزیدنت

دیگر تمام شد، گل سرخم تمام شد

شعرِ من از قبیله خون است، خون من

فَوّاره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تنِ عشقیم و عشق را

شعرِ من و شکوه تو رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز...آه نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

 

شعر از حسین منزوی

مادر

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!
همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!

تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران
همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!

دم رفتن است باری نظری که تا ببینی
که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!

سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی
همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!

 

 شعر از حسین منزوی

که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و کلْمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن، آن کلْمه ی نخستین بود

و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغ های کواکب، تمام پایین بود

خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثه ی اولی، کدامین بود؟

اگر نبود، به جز پیش پا نمی دیدیم
همیشه عشق، همان دیده ی جهان بین بود

به عشق از غم و شادی کسی نمی گیرد
که هر چه کرد، پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی بود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

شعر از حسین منزوی

چشمان ما را در خموشي گفت و گو هاست

درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

در من طلوع آبي آن چشم روشن

ياد آور صبح خيال انگيز درياست

گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

ما هر دو آن خاموش خاموشيم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشي گفت و گو هاست

ديروزمان را با غروري پوچ كُشتيم

امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

دور از نوازش هاي دست مهربانت

دستان من در انزواي خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست

 

شعر از حسین منزوی

دلم گرفته برایت زبان ساده‌ی عشق است

      به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت    دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

 نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز    کـــه آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

               تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی    برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست    نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود،رهایت

          گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت    کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

          به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک    به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

      "دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است    سلیس و ساده بگویم: دلــــم گرفته برایت!

 

شعر از حسین منزوی

 

شگفت آور ترینم ، من چنینم : جمع اضدادم !

مرا با خاک می سنجی ، نمی دانی که من بادم

نمی دانی که در گوش کر افلاک فریادم

نه خود با آب کوثر هم سرشتم ، نز بهشتم من

که من از دوزخم ، با آتش نمرود ، هم زادم

نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم

که از قید مَصَّب و بستر و سر منزل آزادم

گهی تنگ است دنیایم ، گهی در مشت گنجایم

فرو مانده است عقل مدّعی ،در کار ابعادم

برای شب شماری ، چوب خطّ ِ روزها ، کافی است

جز این دیگر چه کاری است با ارقام و اعدادم ؟

به جای فرق خود بر ریشه ی خسرو زنم تیشه

اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم

گهی با کوه بستیزم ، گه از کاهی فرو ریزم

به حیرت مانده حتّا آن که افکنده است بنیادم

همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ

اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم

به زخمی مرحمم کس را و زخمی می زنم کس را

شگفت آور ترینم ، من چنینم : جمع اضدادم !

 

شعر از حسین منزوی

و آن غزال خانگی ، برگشت و گرگی هار شد

پله ها پیش رویم ، یک به یک دیوار شد

زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن

تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار

زیر پایم ، ناگه از خواب قرون بیدار شد

مرغ دست آموز خوش خوان ، کرکسی شد لاشه خوار

و آن غزال خانگی ، برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت

بس که در گلشن شبیخون خزان ، تکرار شد

تا بیاویزد از اینان آرزوهای مرا

جا به جا در باغ ویران ، هر درختی ، دار شد

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر

کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شد

بسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودان

گرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد

زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ

ورنه جام روزگار از شوکران ، سرشار شد

 

شعر از حسین منزوی

خورشید من ، برای تو یک ذره شد دلم

خورشید من ، برای تو یک ذره شد دلم

چندان که در هوای تو از خاک بگسلم

 

دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو

کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم

 

کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم

کز عقل نا توانمم و در عشق کاملم

 

با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست

بیرون کِش از شکنجه ی این چاه بابلم

 

بعد از بهارها و خزان ها ، تو بوده ای

ای میوه ی بهشتی از این باغ ، حاصلم

 

تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد

چشمم به هرجاست تویی در مقابلم

 

دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر

فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

 

شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر

آسان کند به یاری خود « خواجه » مشکلم

 

« با شیر اندرون شد و با جان به در شود

عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم»

 

شعر از حسین منزوی

همه تو

بی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی
جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همّتی ای دوست که این دانه ز خود سر بكشد
ای همه خورشید تو و خاک و باران همه تو

شعر از حسین منزوی

انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غــــزل، تغـــــزل من نیز مبتذل

شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل

شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟

ای از همـــــه اصیـــل تـــــر و بـــی بدیل تـر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد، بدل!

پر شد ز بی زمان تو در داستان عشق

هر فاصله کــــه تا بـــه ابد بــــود، از ازل

انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل

من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

بـــا وعده ی ثواب و بهشتـان محتمل؟



حسین منزوی

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم

نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس ، بال و پر بزند

نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ، در بزند

نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند 

شب از تب تو و من سوخت ، وصلمان آبی
مگر بر آتشِ تن های شعله ور بزند

تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد 
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟

چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست 
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند!

بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند 

 

حسین منزوی

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟ 
چه شد که بین تو و من چنین اتفاق افتاد ؟ 

زمان به دست تو پایان من نوشت آری 
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد 

دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود 
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد !

خلاف قاعده ی سرنوشت بود انگار 
میان ما دو موازی که انطباق افتاد 

جهان برای همیشه سیاه بر تن کرد 
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد 

شِکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس 
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است 
که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد

چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق 
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد !

پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من ! 
غریب واره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد

تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی 
که با جدایی تو , بینشان طلاق افتاد

هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو 
دوباره برسرم آوار اختناق افتاد

به باور دل ناباورم نمی گنجد 
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد



حسین منزوی

بهترین بهانه

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه!
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه
 
ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری , این بهترین بهانه !
 
ترسم بسوزد آخر، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
 
چون شب شود از این دست، اندیشه ای مدام است,
در بَر کشیدنت مست , ای خواهش شبانه!
 
ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
بر شاخه ی خزانم، ناگه زده جوانه
 
ای بخت ناخوش من , شبرنگ سرکش من ,
رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه
 
ای مرده در وجودم، با تو هراس توفان!
ای معنی رهایی! ای ساحل، ای کرانه!
 
جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه!  
 
 
 
حسین منزوی 

خیالی، وعده‌ای،‌وهمی، امیدی،‌ مژده‌ای،‌ یادی

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده , تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت 

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت 

خیالی، وعده‌ای،‌وهمی، امیدی،‌ مژده‌ای،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو،‌ بارم ده به دنیایت 

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت,  

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه  
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت !

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی  
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت   

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد  
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت 

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم 
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت   

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان  
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت 

 

حسین منزوی

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

 

حسین منزوی

بانوی اساطیر غزل ها

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ،كه دریای من اینست

گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

 

حسین منزوی

متن کامل این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه نوشته

امید رهائی نیست

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ، رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار   آیا ، وسواس هزار  اما

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

حسین منزوی

 

متن کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید

 

ادامه نوشته

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟

بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی!

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است ؟

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی!

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی!

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی!

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی!

 

 حسین منزوی