شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین

به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینم

بیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینم

الا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یاد

مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینم

ز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُل

بیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینم

جهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقی

که سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق می‌بینم

اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم

صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز

که غوغا می‌کند در سَر خیالِ خوابِ دوشینم

شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین

اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم

حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد، که حافظ داد تلقینم


پ ن: شب یلدا ، شیفت شب ، حافظ ، شجریان...


شعر از حضرت حافظ

طفیل: کسی یا چیزی که وجودش وابسته به وجود کس یا چیز دیگر است، همراه ، وابسته
صَباحَ الخیر:کلمۀ دعا که هنگام صبح به کسی می‌گویند؛ صبح به‌خیر

طفلی به نام شادی

طفلی به نام شادی

دیری است گم شده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند ، به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کُند خبر

این هم نشانِ ما :

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

شعر از شفیعی کدکنی

خواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم 

دريا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از هميشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش

میخواهم اعتراف کنم، هر غزل که ما
با هم سروده ايم، جهان کرده از برش

خواهر! زمان، زمانِ برادرکشیست باز
-شايد به گوش ها نرسد بيت آخرش-

با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دريا سکوت کرده و من حرف میزنم
حس میکنم که راه نبردم به باورش

دريا! منم! هم او که به تعداد موج هایت
با هر غروب خورده بر اين صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهيان که نيست
خرچنگ ها مخواه بريسند پيکرش

دريا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش

شعر از محمد علی بهمنی

تلقین

این روزها که می گذرد

شادم

این روزها که می گذرد

شادم

که میگذرد

این روزها

شادم

که میگذرد...

شعر از قیصر امین پور

همین که گفتم

می خواستم بگویم:

«گفتن نمی توانم»

آیا همین که گفتم

یعنی

همین که

گفتم؟

شعر از قیصر امین پور

شکار

مرد ماهیگیر

طعمه هایش را به دریا ریخت

شادمان برگشت

در میان تور خالی

مرگ

تنها

دست و پا می زد!

شعر از قیصر امین پور

آرمانی

پرنده

نشسته روی دیوار

گرفته یک قفس به منقار


شعر از قیصر امین پور

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

شعر از وحشی بافقی

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من 

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادارترم من

بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من

شعر از وحشی بافقی

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم 

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

شعر از وحشی بافقی


احباب: جمع حبیب ، دوستان ، یاران

دل است جای تو تنها

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نَهَم جَبین وداع و سَر سلام به پایت

شعر از حسین منزوی