کای ز زلفت صصصبحم شاشاشامِ تاریک 

پیرکی لال سحرگاه به طفلی اَلکن
می‌شنیدم که بدین نوع همی راند سخن

کای ز زلفت صصصبحم شاشاشامِ تاریک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن

تَتَتَریاکیم و بی شَشَشَهدِ للبت
صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن

طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گُگُگُم شو زِ برم ای کککمتر از زن

می‌خخواهی مُمُمُشتی به کَکَلّت بزنم
که بیفتد مممغزت ممیان ددهن

پیر گفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن

هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ و لالالالم به‌ خخلّاق زَمَن

طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
که برَستم به جهان از مملال و ممحن

مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگی مممثل مممن

شعر از قاآنی

خلاق: آفریننده
زمن:۱. عصر؛ روزگار.وقت؛ هنگام
ملال:به ‌ستوه آمدن.بیزاری. دلتنگی و افسردگی.رنج ‌و ‌اندوه
محن: محنت، رنج

آزادی آغاز می‌شود

پاروهایم را به نشان تسلیم بر هم می‌نهم،
دست‌هایم را بر هم می‌نهم،
مغزم را بر هم می‌نهم،
خود را به دست سیلاب می‌سپرم.
فریاد می‌کشم:
های، سیلاب، هر جا بروی، من نیز می‌آیم. شادم که آمده‌ای؛
برمی‌جهم و بر پشت برهنه‌ی تو سوار می‌شوم! بیا برویم!
اینک هیچ‌چیز مرا نمی‌آزارد؛
من به اوج درد رسیده‌ام؛
از آن پس آزادی آغاز می‌شود!

نیکوس کازانتزاکیس

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

در کُنجِ دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تابِ نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دلِ حسرت کِشِ ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد

دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد

شعر از حسین پژمان بختیاری

یک عمر شکسته ست دلم مثل نمازم 

وا کن دگر آغوش خود، ای مرگ مقابل!
خسته ست نهنگی که رسیده ست به ساحل

یک عمر شکسته ست دلم مثل نمازم
ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل!

بگذشت چهل سال سیاه و نشد آخر
بر روح من گمشده، یک آینه نازل

شد پیر دلم، سوره‌ی هود است مگر عشق؟
سی پاره شد این مصحف باطل ز فواصل

مرگی ست که هر لحظه به تاخیر می افتد
این زندگی تلخ تر از زهر هلاهل

من در به در تو به جهان آمدم اما
دیدم همه را جز تو، دریغ! ای دل غافل

شعر از عبدالحمید ضیایی

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

تا پر کنیم جام تهی از شراب را

وز خوشه های روشن انگورهای سبز

در خم بیفشریم می آفتاب را

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها

گلبرگ لب به بوسه خورشید وا کنیم

وآنگه چو باد صبح

در عطر پونه های بهاری شنا کنیم

برخیز و بازگرد

با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ

از دور، از دهانۀ دهلیز تاک ها

چون باد خوش غبار برانگیز و بازگرد

یک صبح خنده رو

وقتی که با بهار گل افشان فرا رسی

در باز کن، به کلبه خاموش من بیا

بگذار تا نسیم که در جستجوی تست

از هر که در ره است ، بپرسد نشانه ات

آنگاه با هزار هوس ، با هزار ناز

برچین دو زلف خویش

آغاز رقص کن

بگذار به خنده فرود آید آفتاب

بر صبح شانه هایت

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند

بر شاخه لبان تو، مرغان بوسه ها

لب بر لبم نهی

تا با نشاط خویش مرا آشنا گنی

تا با امید خویش مرا آشتی دهی


شعر از نادر نادرپور

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست... ابری نیست... یعن؛ نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را

دلِ تنگِ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لبِ دیوار باغت سرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دست های لاابـــالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه ی حــالی به حــالی را

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!

شعر از اصغر معاذی

پ ن: تقدیم به مینای شهر خاموش ، همیشه سبز و همیشه خیال انگیز ، فراموش نشدنی و ماندگار

تا سر شیشه می وانشود، وانشویم

ما به برهان و خبر پیروِ ترسا نشویم

تا رخ بت نپرستیم شکیبا نشویم

در تماشای تو چون آینه گُم گردیدیم

که ز پیدایی دیدار تو پیدا نشویم

مُهر بر لب چو سر کیسه مُمسِک زده ایم

تا سَرِ شیشۀ مِی وانشود، وانشویم

سُرمه در دیده دل تا نکِشد لطف حکیم

گر سراپای شود دیده که بینا نشویم

برگذر بودن حُسن گل و خوبی بهار

گوشمالی است که مشغول تماشا نشویم

ابتلاهای عزیزان همه زآنست که ما

غره مهلت دَه روزۀ دنیا نشویم

نقش امید به صد دوزخ و دریا، شُستیم

تا دگر مصدر هر عرض تمنا نشویم

نرود خامه تکلیف خرد، از سر ما

تا چو سودای جنون، بی سر و بی پا نشویم

قیمت خاک در آن کوی، به افلاک رسید

ما ندانیم چه نرخیم، که بالا نشویم

بگذارید که در تنگ شکر، گُم گردیم

کان پشیزیم که بیعانه سودا نشویم

در محبت دل و دین باختن اول قدم است

ما «نظیری» ز تو خرسند به این‌ها نشویم

شعر از نظیری نیشابوری

ممسک: بخیل، تنگچشم، تنگنظر، خسیس
غره: مغرور به چیزی؛ پشتگرم
مصدر: اصل ، منشا

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

شعر از حزین لاهیجی

مرا ترکی‌ست مشکین‌موی و نسرین‌بوی و سیمین‌بر

مرا تُرکی‌ست مشکین‌موی و نسرین‌بوی و سیمین‌بر

سُها لب مشتری‌ غبغب هلال‌ ابروی و مَه‌ پیکر

چو گَردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بود گُل‌بیز و حالت‌خیز و سِحرانگیز و غارتگر

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکر

چه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستان

نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شر

چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسم

ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سَر

همانا طلعتش این خلعت پیروزی و کیشی

گرفت از حال و اقبال و جمال شاه گردون‌فر

غیاث المک و المله جم اختر ناصرالدوله

کز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسر

ز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سَبَق برده

هم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صَرصَر

سَمند و صارم و سهم و سِنانش را گَهِ هیجا

سما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مُضمَر

ایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامت

پناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذُخر زَر

پُر است از عزم و حَزم و رایت جِیشِ تو کیهان را

ز پست و بُرز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و بر

فتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برت

پلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پر

یک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گردد

مداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتر

بدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صَهیل او

عقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نر

شمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسان

پل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و تر

نداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نم

چه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذر

الا تا فرق‌ها دارند نزد فکرتِ دانا

صور از ذات و حادث از قدیم اِعراض از جوهر

در و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمت

به کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشتر

شعر از جیحون یزدی

ترک: زیباروی
سها: اختر، ستاره، کوکب، نجم
مشتری‌: ستاره ای از سیارات فلک ششم که آن رابه فارسی برجیس نامند
گل بیز: گل افشان ، گلریز، معطر، خوشبو
طلعت: چهره، رخسار، دیدار ،طلوع کردن
یاره: زیوری که زنان به ‌مچ دست می‌بندند؛ دستبند
طوق: گردنبند
افسر: کلاه پادشاهی؛ تاج
تمکین: قبول ‌کردن؛ پذیرفتن ،فرمان کسی را پذیرفتن

سطوت: وقار، ابهت
سبق: پیشی
صرصر: باد تند شدید و سرد
سمند: اسبی که رنگش مایل به زردی باشد
صارم: شمشیر بُرنده، شیر درنده
سنان:قطعۀ آهن نوک‌تیز که بر سر چوب‌دستی یا نیزه نصب کنند؛ سرنیزه
هیجا: جنگ؛ کارزار؛ پیکار
سما: آسمان
بیدا: بیابان
مضمر: پوشیده و پنهان؛ نهان‌داشته؛ در ضمیر نگه‌داشته‌شده
ایا: ای
ذخر: اندوخته؛ پس‌انداز؛ چیزی که برای آینده پس‌انداز کنند
حزم: هوشیاری و آگاهی؛دوراندیشی در امری،
استوار کردن و محکم کردن کاری
رایت:
بیرق؛ پرچم؛ علم
جیش: لشکر؛ سپاه؛ ارتش
کیهان: جهان؛ روزگار؛ دنیا؛ عالم
برز: بالا : قد ، قامت
صهیل: شیهه
ارض: زمین
شط: رودخانه
حادث: رخ دادن، روی دادن، اتفاق افتادن
پیدا شدن، پدید آمدن
اعراض: روی برگردانیدن، رخ برتافتن دوری کردن، پرهیز کردن، پرهیز کردن از چیزی

می بوسمت

دوستت دارم عزیزم بی امان می بوسمت
بی مکانم که تو را در هر مکان می بوسمت

پارک ملت یا که جمشیدیه لای بوته ها
یا نشد در مُستراح رستوران می بوسمت

در آسانسور چون فضا خوب و زمانش اندک است
میزنم هی دکمه ها را توامان می بوسمت

گر خدا قسمت کند باهم زیارت می رویم
توی ولوو تا خود جمکران میبوسمت

فنگلیسی ،ساده،ترکی،آمریکایی یا فرنچ
لب فقط تر کن ببین با هر زبان می بوسمت

می شود فاش کسی آنچه میان من و توست
موقعی که با فشار و پر توان می بوسمت

درد بعد از ماچ خالی را چه میدانی که چیست
مَردَم و با این شرایط همچنان می بوسمت

با خیال بودنت هم میروم حمام و بعد
چشم خود میبندم و صابون زنان می بوسمت

شَک ندارم با همین منوال اگر ما سر کنیم
عاقبت با عینک ته استکان می بوسمت

پشت پرده جای امن و بی نهایت راحتیست
بعد برنامه بمان سطح کلان می بوسمت

شعر از علیرضا شاکرانه

جوانی

هر کجا حرف لب آن یار جانی می‌رود
رنگ از روی شراب ارغوانی می‌رود

تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی می‌رود

منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی می‌رود

عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی می‌رود

با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی می‌رود

تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی می‌رود

غافلی فیّاض سخت از بی‌وفایی‌های عمر
خفته‌ای و روزگارت در امانی می‌رود

شعر از فیاض لاهیجی

این گوهر بخون شده غلطان حسین تست

چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب

غارتگران شام به یغما گشود دست بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب

کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب بارید از ستاره برخساره خون خضاب

کردند سر ز پرده برون دختران نعش با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب

گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق آتش گرفته دامن این نیلگون قناب

از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال چون کودکی طپیده بخون در کنار آب

یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب

یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب

گفتم مگر قیامت موعود اعظم است آمد ندا ز عرش که ماه محرم است

گلگون سوار وادی خونخوار کربلا بی سر فتاده در صف پیکار کربلا

چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز از دود خیمه های نگونسار کربلا

فریاد بانوان سراپردۀ عفافر آید هنوز از در و دیوار کربلا

بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز صوت تلاوت سر سردار کربلا

ستارگان دشت بلا بسته بار شام در خواب رفته قافله سار کربلا

شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر درهم شکست رونق بازار کربلا

بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام گلچین روزگار ز گلزار کربلا

فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل آورد رو بخیمۀ سالار کربلا

مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب

گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما سر گیرد و برون رود از کربلای ما

ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما

تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس راه طواف بر حرم کربلای ما

اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما

همراز بزم ما نبود طالبان جاه بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آنکه با هوس کشور آمده سر ناورد بافسر شاهی گدای ما

ما را هوای سلطنت ملک دیگر است کاین عرصه نیست در خور فر همای ما

یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس آراسته است بزم ضیافت برای ما

برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت

چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون

صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون

ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون

گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون

آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون

لیلای شب دریده گریبان بریده مو بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون

دست فلک نمود گریبان صبح چاک بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون

افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون

گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت

شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه

در خون و خاک خفته همه یاوران قوم و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه

سرگشته بانوان سرا پرده عفاف زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه

پس با دل شکسته جگرگوشه بتول از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه

لختی عنان بدار که گردم بدور تو و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه

من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه

گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه

چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت

ایستاد در برابر آن لشکر عبوس چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس

گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس

بر درگه جلال من ارواح انبیا بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس

مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول سایش منم بعالم و عالم مرا موس

سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس

در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس

گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس

افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس

بر خاکپای توسن گردون مسیر من ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس

لیکن نموده شوق لقای حریم دوست سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس

نی طالب حجازم و نی مایل عراق نی در هوای شامم و نی در خیال طوس

تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس

درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست

لختی نمود با سپه کینه زبن خطال جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب

از غنچه های زخم تن نازنین او آراست گلشنی فلک اما نداد آب

بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت گردون گلی که چید ز بستان بوتراب

چون برگشود در تن او تیر جان شکار با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب

پیک پیام دوست بدر حلقه میزند ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب

چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب

آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب

مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب

گر سفله گان به بستر خون داد جان تو خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو

تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید

چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید

زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید

هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید

یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید

با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد قربانی خلیل کوه منا رسید

آراست گلشنی ز جوانان گلعذار آبش نداده باد خزان از قفا رسید

از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید چون بر وفای عهد الستش ندا رسید

از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد

گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من امروز بود در همه عمر انتظار من

این خنجر کشیده و این حنجر حسین سرکونه بهر تست نیاید بکار من

گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو تا باد تست مونس شبهای تار من

گو بر سر عروس شهادت نثار شو دُری که بود پرورشش در کنار من

خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی خونست آب زندگی جویبار من

عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان این نقد جان بدست سر نیزه دار من

در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو بگذر بکربلا و ببین لاله زار من

درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش بین نوجوان سرو قد و گلعذار من

پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار

کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی در موج خون چگونه فتادی و چونشدی

ایدست حق که علت ایجاد عالمی علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی

امروز در ممالک جان دست دست تست الله چگونه دستخوش خصم دون شدی

کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب اینخاکدان غم همه دریای خون شدی

ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی

آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود ای تیر چون تو محرم راز درون شدی

گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی

ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی

ای چرخ سفله داد از این دور واژگون عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟

چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی بر آب زندگانی جاوید برد پی

در راه حق فنا به بفا کرد اختیار تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ

زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ

چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی

شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد کافردلان زیاد تمنای ملک ری

پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار از هم چو برگهای خزان از سموم دی

گفتی رها نمود ز کف دختران نعش از انقلاب دور فلک دامن جدی

آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی

رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست ایدست داد حق ز گریبان برآر دست

آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار

بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار

خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران بستند بار شام قطار از پی قطار

غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار

گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار

گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان از حلقه های سلسله در آهنین حصار

آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار

ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار

پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول

این گوهر بخون شده غلطان حسین تست وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست

این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن از تار زلفهای پریشان حسین تست

این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو در پرده آفتاب درخشان حسین تست

این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات بدرود کرده با لب عطشان حسین تست

این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر از پرنیان ریک بیابان حسین تست

این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او چونگل نموده چاک گریبان حسین تست

این شمع کشته از اثر تند باد جور کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست

این شاهباز اوج سعادت که کرده باز شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست

آنکه ز جور دور فلک با دل غمین رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین

داد آسمان بیاد ستم خانمان من تا از کدام بادیه پرسی نشان من

دور از تو از تطاول گلچین روزگار شد آشیان زاغ و زغن گلستان من

گردون بانتقام قتیلان روز بدر نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من

زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک کآید هنوز دو دوی از استخوان من

بیخود در این چمن نکشم ناله های زار آنطایرم که سوخت فلک آشیان من

آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید دیدی که چون کشید غم آخر کمان من

رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای شد دست خاک بیز کنون سایبان من

گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش کز بارگاه شام برآید فغان من

پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت

اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز ایقامت تو شور قیامت بپای خیز

زینب برت بضایت مزجاه جان بکف آورده با ترانۀ یا ایها العزیز

هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش من روی در تو و دگران روی در حجیز

بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز

محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز

خرگاه دود آه و نقابم غبار راه چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز

کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز

یک کارزار دشمن و من یکتن غریب تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز

گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب

ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود

حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب جای سنان و خنجر اهل ستم نبود

انگشت او بخیره بریدی پی نگین دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود

کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود

داغ غمی کز و جگر کوه آب شد بیمار را تحمل آن داغ غم نبود

پای سریر زاده هند و سر حسین در کیش کفر سفله چنین محترم نبود

ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود

آتش به پردۀ حرم کبریا زدی دستت بریده بادنشان بر خطا زدی

زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت با عترت رسول ندانم چه سان گذشت

نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت

در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت

آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت

شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت

الله چه شعله بود که انگیخت آسمان کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت

در موقعی که عرض صواب و خطا کنند کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت

خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت

فیروز بخت من نهدار سر خط قبول بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول

چون تیر عشق جا بکمان بلا کند اول نشست بر دل اهل ولا کند

در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست احباب را به تند بلا مبتلا کند

بیگانه را تحمل بار نیاز نیست معشوق ناز خود همه بر آشنا کند

تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست دردی ندارد او که طبیبش دوا کند

آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق با دوست کی معامله کربلا کند

یکباره پشت پا بر ماسوا زند تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند

آری کسی که کشته او این بود سزاست خود را اگر بکشته خود خونبها کند

بالله اگر نبود خدا خون بهای او عالم نبود در خور نعلین پای او

عنقای قاف را هوس آشیانه بود غوغای نینوا همه در ره بهانه بود

جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر دردی کشی که مست شراب شبانه بود

یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود

در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد هر در شاهوار کش اندر خزانه بود

نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست روزیکه در حریم الست این ترانه بود

بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود

کوری نظاره کن که شکستند کوفیان آئینه که مظهر حسن یگانه بود

نی نی که باقی حق را هلاک نیست صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست

ایخرگه عزای تو این طارم کبود لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود

وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود

گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود

تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود

از خون کشتگان تو صحرای ماریه باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود

کی بر سنان تلاوت قران کند سری بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود

نشگفت اگر برند ترا سجده سروران ایداده سر بطاعت معبود در سجود

پایان سیر بندگی آمد سجود تو برگیر سر که او همه خود شد وجود تو

ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد

وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است کورانه جاش بر سر میم سنان دهد

عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد

چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد

نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد

ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد

آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد

مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است کانشاهباز را بدل شه نشیمن است

دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد روزیکه طرح بیعت منا امیر شد

واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب نمرود کفر را هدف نوک تیر شد

با داجل بساط سلیمان فرو نوشت دیو شریر وارث تاج و سریر شد

مولود شیرخوارۀ حجر بتول را پیکان تیر حرمله پستان شیر شد

از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد

در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت آندم که آهوان حرم دستگیر شد

زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد

تغییری ای سپهر که بس واژگونه‌ای شور قیامت از حرکات نمونه‌ای

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته ماهی در آب و وحش بهامون گریسته

وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته

از تابش سرت بسنان چشم آفتاب اشک شفق بدامن گردون گریسته

در آسمان زدود خیام عفاف تو چشم مسیح اشک جگرگون گریسته

با درد اشتیاق تو در وادی جنون لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار خنجر بدست قاتل تو خون گریسته

آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته

گر از ازل ترا سر اینداستان نبود اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود

بی شاه دین چه روز جهان خراب را ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را

جلباب نیلگون شب از هم گشای باز یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را

اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا

نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا

آب از برای حلق شه تشنه کام بود چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا

خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را

ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب زین آتشی که سوخت دل بوتراب را

تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت

قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود

عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود

آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد

نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین قومیکه با خدای مهیای جنگ بود

عهد الست اگر نگرفتی عنان او شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود

از عشق پرس حالت جانبازی حسین پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود

احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود

از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب

کایشهسوار بادیه ابتلای ما باز آ که ز آن تست حریم لقای ما

معراج عشقرا شب اسراست هین بران خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما

تو از برای مائی و ما از برای تو عهدیست این فنای ترا با بقای ما

دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما

جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما

باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست خود خاکروب راه تو بود انبیای ما

هین زان تست تاج ربوبیت از ازل گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما

گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور از تست آب رحمت بی منتهای ما

ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول با شهپر خدنگ بپرد همای ما

گسترده ایم بال ملایک بجای فرش کازار بر تنت نکند کربلای ما

دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما

کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین کشتی شکستگان محیط بلای ما

موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن گو باز شو بجلوه گه نینوای ما

گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح گو دار کربلا نگر و مبتلای ما

منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما

زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک از دل کشید ناله بصد درد سوزناک

کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

ایوارث سریر امامت به پای خیز بر کشتگان بی کفن خود نماز کن

طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر دستی بدستگیری ایشان دراز کن

بس دردهاست در دلم از دست روزگار دستی بگردنم کن و گوشم براز کن

سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن

برخیز صبح شام شد ای میر کاروان ما را سوار بر شتر بی جهاز کن

یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس بار دگر روانه بسوی حجاز کن

پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد

کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا

خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت تا حشر در جهان نکنی کامرانیا

این کی کجا رواست که دونان دهر را در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا

قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال تا شام شان بقید اسیری کشانیا

بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا

کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا

از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا

سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم نامد ترا از آن نگه خسروا نیا

هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع بر میهمان خویش چنین میزبانیا

آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من ای خاک بر سر من و این داستان من

شعر از نیر تبریزی

پ ن : به یاد هادی عبدی عزیزم که اولین محرم را بدون او می گذرانیم...

دل نیست هر آندل که دلارام ندارد

دل نیست هر آندل که دلارام ندارد
بی روی دلارام دل آرام ندارد

هر کار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است که آغاز وی انجام ندارد

یک خاصیت عشق همین است که عاشق
هیچ آگهی از گردش ایام ندارد

گفتند بمجنون بنما خانهٔ خود گفت
آن خانه که دیوار و در و بام ندارد

افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
این مرغ رهایی دگر از دام ندارد

پیغام بدان شوخ فرستاده‌ام ‌اما
نرسم که مرا گوش به پیغام ندارد

تنها نه صغیر است هوادار وصالش
آنکو که به دل این طمع خام ندارد

شعر از صغیر اصفهانی

پ ن: تولدت مبارک جان و جهانم

مرا نام نامی دلارام کرد

یکی دختری دید چون آفتاب
که گردد نمایان ز زیر نقاب

لبش پسته شور در جان فکند
چنان چون نمکدان نمکدان فکند

بکین ترک چشمش پی شیر داشت
کمان ز ابروان در مژه تیر داشت

جهان جوی را دل برون شد ز دست
سرش از پی عشق او گشت مست

بدو گفت ای حور رضوان سرشت
بکو کآدمی یا که حور بهشت

کزین گونه روئی ندیدم دگر
که در روز ماهست و در شب قمر

بدو گفت آن مه که ای نامدار
کمین بنده ات چاکرت روزگار

بدانگه که مادر مرا نام کرد
مرا نام نامی دلارام کرد

برشی از عثمان مختاری » شهریارنامه »بخش ۴۶ - رزم شهریار با نقابدار زرد پوش

پ ن: تولدت مبارک میوه ی دلم

ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گل‌های پرپر است!

شرم از نگاه بلبل بی‌دل نمی‌کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!

از آن زمان که آیینه‌گردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است

فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است

وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است

وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ می‌چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است

وقتی بهار، وصله ناجور فصل‌هاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است

وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر می‌نشیند و قاضی و داور است

وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است

وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است

وقتی که برخلاف تمام فسانه‌ها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است

از من مخواه شعرِ تر، ای بی‌خبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!

ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرنده‌تر از تیغ خنجر است

این تخته‌پاره‌ها که با آن چنگ می‌زنید
ته‌مانده‌های زورق بر خون شناور است

حرص جهان مزن که در این عهد بی‌ثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است

هرگز حدیث درد به پایان نمی‌رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است

***

اما هوای شور رجز در قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود، عَلَم گرفت

در عرصه ستیز، رجزخوان حق شدم
بر فرق شام تیره، عمود فلق شدم

مغموم و دل‌شکسته و رنجور و خسته‌ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته‌ام

پاییز بی‌کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است

دیگر بس است هرچه دوپهلو سروده‌ام
من ریزه‌خوار سفره ناکس نبوده‌ام

من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز!
من در طریق حیدر کرّارم ای عزیز!

من از دیار بیهقم، از نسل سربه‌دار
شمشیر آب‌دیده میدان کارزار

ای بیستون فاجعه، فرهاد می‌شوم
قبضه به دست تیشه فریاد می‌شوم

تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم

دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
کوش فلک ز ناله "بیداد" کر شود

در شهر هرچه می‌نگرم غیر درد نیست
حتا به شاخ خشک دلم، برگ زرد نیست

اینجا نفس به حنجره انکار می‌شود
با صد زبان به کفر من اقرار می‌شود

با هر اذان صبح به گلدسته‌های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار می‌شود

اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار می‌شود

با ازدحام این همه شمشیر تشنه‌لب
هر روز روز واقعه تکرار می‌شود

آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق؟!

دیدم در انزوای خزان، باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل، داغ عشق را

دیدم به حکم خار، به گل‌ها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند

دیدم لگد به ساقه امید می‌زنند
شلاق شب به گُرده خورشید می‌زنند

دیدم که گرگ، بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است

دیدم "هُبَل" به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونقِ بازارِ برده بود

دیدم خدا به غربت خود، زار می‌گریست
در سوگ دین، به پهنه رخسار می‌گریست

دیدم، دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
"باز این چه شورش است که در خلق عالَم است؟!"

از بس سرودم و نشنیدید، خسته‌ام
من از نگاه سرد شما دل‌شکسته‌ام

ای از تبار هرچه سیاهی، سرشت‌تان
رنگ جهنم است تمام بهشت‌تان

شمشیرهای کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید

بی‌شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چهار فصل سال، همیشه بهار بود

اما به حکم سفسطه، بیداد کرده‌اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده‌اید

مَردم! در این سراچه به‌جز باد سرد نیست
هرکس که لاف مردی خود زد که مرد نیست

مردم! حدیث خوردن شرم و قیِ حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست

مردم! خدانکرده مگر کور گشته‌اید؟!
یا از اصالت خودتان دور گشته‌اید؟!

تا کی برای لقمه نان، بندگی کنید؟!
تا کی به زیر منت‌شان زندگی کنید؟!

اشعار صیقلی‌شده تقدیم کس نکن!
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن!

دل را اسیر دلبر مشکوک کرده‌ای!
دُرّ دَری نثار ره خوک کرده‌ای!

آزاده باش هرچه که هستی عزیز من!
حتا اگر که بت بپرستی عزیز من!

اینان که از قبیله شوم سیاهی‌اند
بیرق به دست شام غریب تباهی‌اند

گویند این عجوزه شب، راه چاره است!
آبستن سپیده صبحی دوباره است!

ای خلق! این عجوزه شب، پا به ماه نیست!
آبستن سپیده صبح پگاه نیست!

مردم! به سِحر و شعبده در خواب رفته‌اید
در این کویر تشنه، پیِ آب رفته‌اید

تا کی در انتظار مسیحی دوباره‌اید؟!
در جستجوی نور کدامین ستاره‌اید؟!

مردم! برای هیبت‌مان آبرو نماند
فریاد دادخواهی‌مان در گلو نماند

اینان تمام هستی ما را گرفته‌اند
شور و نشاط و مستی ما را گرفته‌اند

در موج‌خیز حادثه، کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است

در زیر بار غصه، رمق ناله می‌کند
از حجم این سروده، ورق ناله می‌کند

اندوه این حدیث، دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید

هَل مِنْ مبارز از بُن دندان برآورم
رخش غزل دوباره به جولان درآورم

***

برخیز تا به حرمت قرآن، دعا کنیم!
از عمق جان، خدای جهان را صدا کنیم

با ازدحام این همه بت، در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم

در سوگ صبح، همدم مرغ سحر باشیم
در صبر غم، به سرو بلند اقتدا کنیم

باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق، کعبه‌ای از نو بنا کنیم

جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر، محض رضای خدا کنیم

در انتهای کوچه بن‌بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت، از ابتدا کنیم

با این یقین که از پسِ یلدا سحر شود
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

 

شعر از امیر حسین خوشنویسان ( بیداد )

ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم

        گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود   آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

             پایم از قُوت رفتار، فرو خواهد ماند   خُنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود

گر همه عمر،نداده است کسی دل به خیال   چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود

کس ندیدم که در این شهر،گرفتار تو نیست    مگر آنکس که به شب آید و غافل برود

      ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم    که تو و ناقه و محمل، همه در گِل برود

 سر آن کُشته بنازم که پس از کُشته شدن    سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود

باکم از کُشته شدن نیست،از آن می‌ترسم    که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود

گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد    این سخن ماند ندانم که چه با دل برود

 

شعر از شاطر عباس صبوحی

خنک: خوشا ، خوب ،خوش ،خجسته
ناقه: شتر ، اشتر
محمل:آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند؛ هودج؛ پالکی؛ کجاوه

آنکس که بداند و نداند که بداند

آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه‌ی آب است ولی تشنه بماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند

 

شعر از ابن یمین

همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم

همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم

وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم

گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم

دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوه ی دیدار نیفتاده هنوزم

غصه ی بی‌غمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بی‌دردیم از پا فکند ور نه بسوزم

رضی ام، جمله ی آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه، چشم بدریوزه ی خورشید ندوزم

 

شعر از رضی الدین آرتیمانی

ما را به غَمزه کُشت و قضا را بهانه کرد

ما را به غَمزه کُشت و قضا را بهانه کرد
برما نظر نکرد و حيا را بهانه کرد

دستی به دوش غير نهاد از ره کرم
ما را چو ديد لغزش پا را بهانه کرد

آمد برونِ خانه چو آواز ما شنيد
بخشيدنِ غذا به گدا را بهانه کرد

رفتم به مسجد از پی نظاره رُخش
دستی به رخ کشيد و دعا را بهانه کرد

زاهد نداشت تابِ جمال پَری رُخان
کُنجی گرفت و ترسِ خدا را بهانه کرد

شعر از قتیل لاهوری

گاهی خدا هم چشم بر هم می گذارد

گاهی خدا هم چشم بر هم می گذارد
یک مشت غم بر پشت آدم می گذارد

گاهی خدا هم سينه ای را می فشارد
بر گُرده ی دل داغ ماتم می گذارد

در گرمگاه رزم پاكی با پليدی
نعشی به روی دست رستم می گذارد

شايد خدا هم می پسندد داد دل را
كاين گونه اش در بوته ی غم می گذارد

دستی است بازيگر كه نان خار كن را
بر سفره ی رنگين حاتم می گذارد

هشدار‌ ، بذر نامرادی ريشه اش را
گاهی به سرعت ، گاه كم كم می گذارد

گاهی به آهی دودمانی می شود گم
آه سحر تأثير محكم می گذارد

گر ژاله از دامان گل افتاد ارفع
گل نيز سر بر گور شبنم می گذارد

شعر از ارفع کرمانی

پ ن: بی اندازه برای حوادث اخیر متاسفم، تسلیت به خانواده ی دانش آموزان و دانشجویان ، مرگ بر مسئولان مفتخور بی لیاقت، لعنت خدا بر شما و یارانتان...

باران که شدى مپرس ، این خانه ‌ی‌ کیست

باران که شدى مپرس ، این خانه ‌ی‌ کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکیست

باران که شدى، پیاله‌ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکیست

باران! تو که از پیش خدا مى‌آیی
توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست

بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره‌ى مستانه یکیست

این بى‌خردان خویش خدا مى‌دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

از قدرت حق هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق رستم و موریانه یکیست

گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى کعبه و بتخانه یکیست

شعر از مهدی مختارزاده

اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران

   ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم    چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم

      هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند    ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم

دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند    ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم

 در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان    ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم

       اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران    حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسوده‌ایم

 

شعر از عبید زاکانی

بسیار تاریکم!

خانه ات سرد است؟

خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن ...

بسیار تاریکم!

 

شعر از منوچهر آتشی

یکى زبان و دو گوش است اهل معنى را

      به هوش باش که حرف نگفتنى نَجهد    نه هر سخن که به‌ خاطر رِسد توان گفتن
  یکى زبان و دو گوش است اهل معنى را    اشارتى به یکى گفتن و دو بِشنُفتن
سخن چو سود ندارد نگفتنش اولى است    که بهترست ز بیدارى، عَبث خُفتن
      دُچار چون شَوَدت هرزه گو، تَغافُل کن    علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن
  به هرزه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض    ببین چه حاصل تُست از صباح تا خفتن

 

شعر از فیض کاشانی

تغافل:خود را به غفلت زدن؛ خود را غافل وانمود کردن؛ چشم‌پوشی ‌کردن و نادیده انگاشتن و اظهار بی‌خبری‌ کردن

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

انکحتُ… عشق را و تمام بهار را
زوّجتُ… سیب را و درخت انار را
متّعتُ… خوشه‌ خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را

هذا موکّلی غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را
یک جلد آیه ‌آیه ­ی قرآن! تو سوره‌ای
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

یک آئینه به گردن من هست دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمعدان؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پرده شب‌های تار را

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را
ده شرطِ ضمنِ… ده؟! نه! بگویید صد! هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را
  


شعر از سیامک بهرام پور

بعد از تو

سه عقربه، که سه تا خنجرند بعد از تو
گلوی ثانیه را می درند بعد از تو

همین خطوط که بر حول خویش می گردند
پُر از دقایق هول آورند بعد از تو

وَ در نمایش این قتل عام وحشتناک
تمام ثانیه ها بی سرند بعد از تو

شماره ها وسطِ این نمایش مرموز
بدون نقش؟ نَه، بازیگرند بعد از تو!

وَ با شمارش معکوس، هم زمان را، هم ـ
زمانه را به عقب می برند بعد از تو

سه عقربه، که شبیه سه ضلع «بِرمودا»ست
مثلث خطری دیگرند بعد از تو

تمام قطب نماهای این مثلث شوم
بدون سمت، وَ بی محورند بعد از تو

وَ در هوای مه آلود و گنگ ثانیه ها
دو چشم خیره بر این باورند بعد از تو:

که روی صفحه ساعت، به جای عقربه ها
سه مَرد، نعش مرا می برند بعد از تو 

شعر از مهدی زارعی

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی

وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی

عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است.. نه آنی که نیستی

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی
 
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من، تو در کجای جهانی که نیستی؟ 

شعر از غلامرضا طریقی

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند!

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست ، بجز شب هایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند!
کار خیر است اگر این شهر، مسلمان دارد !

خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو ، او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سریست که با موی پریشان دارد

"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

 

شعر از علی صفری

گر دستِ فِتاده‌ای بگیری ، مَردی

گر بر سَرِ نَفسِ خود امیری، مَردی

                            بر کور و کر ار نکته نگیری، مَردی

مَردی  نَبُوَد  فِتاده  را  پای  زدن

                            گر دستِ فِتاده‌ای بگیری ، مَردی

 

شعر از رودکی
پ ن: در برخی منابع مصرع دوم بیت اول را اینگونه نوشته اند: گر بر دگری خرده نگیری مردی

هرگز نمی توانيم به عقب برگرديم

ما هرگز نمی دانيم كه می رويم
آن هنگام كه در حال رفتن هستيم
به شوخی درها را می بنديم
و سرنوشت كه ما را همراهی می كند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما ديگر ، هرگز نمی توانيم به عقب برگرديم .

 

شعر از امیلی دیکنسون - ترجمه :آتوسا حصارکی

آشکارا آوازی دل انگیز سر داده بود

دانه های خشکش را
از او گرفتند
و بی هیچ آیینی
به خاکش سپردن

شبی دیگر،
چون خسته و خوی کرده
بر آن مزار آمدند،
شکوفه های باز را دیدند
بر آن مزار و از دانه های خشک.

شکوفه ها را شامگاهی خاکستری در بر گرفته بود
و مرغِ شبی، شیرین و گرم
آشکارا
آوازی دل انگیز سر داده بود.

 

شعر از برتولت برشت

سقوط هواپیمای تهران یاسوج

به قصد پرواز
       تجربه کردم
                 سقوط را …

شعر از عباس کیارستمی
پ ن: تسلیت هموطن عزیزم

آری، آری، زندگی زیباست

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش‌گَهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزی‌اش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.


شعر از سیاوش کسرایی

چگونه می توانی سر بر بالين عاشقيت بگذاری

چگونه می توانی در سرزمين شعر ظهور كنی
اگر به واژه اطمينان نكنی؟

چگونه می توانی سر بر بالين عاشقيت بگذاری و
كابوس خيانت نگرانت نكند
اگر به نگاهی دلگرم نباشی؟

 

شعر از معروف آقايي

باران اشک های من است

باران
اشک های من است
وقتی دلتنگی ام
قد آسمان می شود

 

شعر از محمد شیرین زاده

احساس درختی را دارم

احساس درختی را دارم
که در مسیر
        کارخانه چوب بری
               قرار گرفته است !


شعر از غلامرضا بروسان

هيچ كس لابلاي اين ملحفه ها نيست

دلتنگم
خيالت را با خودم به تخت مي برم
خيالت تخت!
جز من و خيالِ تو
هيچ كس لابلاي اين ملحفه ها نيست!

 

شعر از روشنک آرامش

برف ای سپید همیشه ببار

برف
ای سپید همیشه
ببار

بگذار تا ندانند
کجا گیسو سپید کرده‌ام !؟

من
دختر آسیابان قصه‌های
نشنیده و
نخوانده‌ام

 

شعر از لیلا محمودی

سلفی بگیر و باز،به زندگی بخند

سر میزنم به شهر ، دنیا عوض شده
معنی واژه ی رویا عوض شده
آروم و سر بزیر ، باید بری فقط
کاری نداشته باش،به فقر زیر خط
به گریه ی مدام ، به جنگ نا تموم
به اون مترسک بالای پشت بوم
به این عروسکا، به تو سری ، به خون
به مرگ بچه ها ، تو ساحل جنون
سلفی بگیر و باز،به زندگی بخند
دنبالمون برو مثل یه گوسفند
فالووراتو باز سرگرم خنده کن
اخبار بد نگو،گرگ رو برنده کن
با پول من هنوز،فکر تجارتی
تجارت اتم،یا بمب ساعتی
بفروش روحتو به آیه های پاک
ببند چشمتو به خون روی خاک
ببند چشمتو رو صورت کبود
رو هر کی مثل ما ، که اصلا حساب نبود
بی درد و دغدغه عمرت رو بگذرون
راستی چقدر شده قیمت جونمون؟؟؟
فرقی نمیکنه شلیک یا کلیک
بیرون گرگ باش ، واژه نوستالژیک
بیرنگ و بیصدا حد وسط بمون
اخبار زرد و از میون خون بخون… 

شعر از شادی امینی

این شعر را با صدای شادی امینی گوش کنید
http://www.mc4.ir/2017/10/28/shadi-amini-selfie/

پ ن: این شعر توصیف جهان امروز از بی توجهی و غرق شدن در دنیای مادی آدم ها ، و لذت بردن از هر چیزی و به نمایش گذاشتن آن، فارغ از دنیای زشتی که پیرامون ماست، شاعر و خواننده این شعر شادی امینیست که همیشه لحنی تند و اجتماعی داشته، بیشتر شعر هایی که استفاده می کنه از خوانندهایی همچون سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاریست.

مردن امر ساده ای ست و در مقابل خستگی زندگی چون سفری ست

مردن ، امر ساده ای ست
و از زندگی کردن
       بسیار آسان تر است

تمام خفقان مرگ
      در مقابل یک شک
             در مقابل یک حرص
                        در مقابل یک ترس
               در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است

مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری ست که
             در یک روز تعطیل می کنیم
و دیگر هرگز باز نمی گردیم .

 

شعر از بیژن جلالی

زخمم بزن، که زخم مرا مرد میکند

زخمم بزن، که زخم مرا مرد میکند
اصلا برای عشق سرم درد می کند
 
زخمم بزن که لا اقل این کار ساده را
هر یار بی وفایِ جوانمرد می کند
 
آن جا که رفته ای خودمانیم هیچ کس
آن چه دلم برای تو می کرد میکند؟
 
در را نبسته ای که هوای اتاق را
باد خزانِ حوصله دلسرد میکند
 
فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو
دارد چه کار با من شبگرد می کند
 
خاکسترِ غروب تو هر روز در افق
آتش پرستِ روح مرا زرد می کند
 
عاشق بکش که مرگ مرا زنده میکند
زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند

 

شعر از نجمه زارع

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار،
که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایانِ دیرینه‌سالِ سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کارِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمانِ آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زرخرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا،
هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام.
ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسان
که هرگز نتوانسته گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست‌ به‌ دست می‌گردد.


شعر از لنگستن هیوز، ترجمه‌ی احمد شاملو

کُرِ لُر تا دَمِ مرگ چی شیر میجنگَه

چَشیامه نَبَنید اَفتو قِشَنگَه
کُرِ لُر تا دَمِ مرگ چی شیر میجنگَه

دایه دایه وقت جنگه
قطارکِش بالا سَرِم پُرِش دِه شَنگَه

زین و بَرگم بَوَنید رو مادیونِم
خبر مه بوریتو سی هالوونم

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

زِ قِلا کِردهَ وِ دَر شمشیر وه دستش
چی طلا برق میزنه لغم اسبش

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

نازیه ته سی بکو جُومَه برته
دور کردن تو قُورِسو شیر نرته

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

بِرارونم خیلین هزار هزارن
سی تَقاصِ خینِ مِه سَر بَر میارن

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

کُرِ لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه


خواننده : شادروان رضا سقایی

http://sakhamusic.ir/reza-saghaei-called-daya-daya-vaghte-jange/

------
چَشیامه = چشمامو
اَفتو = آفتاب
کُر = پسر
چی = مثل
دایه = مادر (جایی خواندم که این اسم خاص است)
پُرش دِه شَنگه = پر از فشنگه
بونید = بگذارید
بوریتو = ببرید
سی هالوونم = برای دایی هایم
زِ قِلا کِردَ وِ دَر = از قلعه آمده بیرون
لغم = لگام
نازیه = ای نازی (ظاهرا باز اسم خاص است)
ته سی بکو = تو سیاه بکن
جومه برته = جامه تنت را
دور کردن = آویزان کردن
قُورِسو = گورستان
بِرارون = برادران
سی تَقاصِ خین مِه = برای قصاص خون من

جز تو یاری نگرفتیم و، نخواهیم گرفت  

ما  بدان  قامت  و  بالا ، نگرانیم هنوز           

                                  وز غمت خون دل از دیده روانیم هنوز

جز تو یاری نگرفتیم و، نخواهیم گرفت  

                                   بر همان عهد که بودیم، برآنیم هنوز

به امید تو شبِ خویش  برآریم  به روز   

                                   آن جفا دیده که بودیم ،همانیم هنوز

ای دریغا !  که پس از آن همه جان بازیها 

                              بر سوی کوی تو، بی نام و نشانیم هنوز

دیگران وادی عشق تو به پایان بردند    

                                  ما به یاد تو، دراین دشت دوانیم هنوز

آرمیدند  همه  در  حرمِ  حرمت ما    

                                     ساکن  کوی  خرابات  مغانیم  هنوز

ما از این چرخ کهن گرچه بسی پیرتریم 

                                     همچنان از مدد عشق جوانیم هنوز

اوستاد همه فن بوده و هستیم " ادیب" 

                            با همان نام و همان شوکت و شانیم هنوز

 

شعر از ادیب نیشابوری

من برای وطن خود نگرانم، نگران می فهمی؟

باز کن پنجره ای

تا هوایی بخورم

من دچار خفقانم،

                     خفقان، می فهمی؟

دست من بسته، دهانم بسته

در قفس مرده، قناری دلم.

گل وحشی ز من آزادتر است

بی زبانم کرو کور

                    بی زبان می فهمی ؟

بازکن باز

         دری را که خورشید خرد، پشت آن پنهانست

پیش آزادی و عشق

من همه ی جان و جهان را

                               به گرو بگذارم

من برای وطن خود نگرانم

                                نگران می فهمی؟

شعر از رضا دبیری جوان

هیچکس نیست برای پا در میانی ....!؟

عباس کیا رستمی

بالاخره
من ماندم و من
من
از من رنجیده است

هیچکس نیست برای
پا در میانی ....!؟


شعر از عباس کیا رستمی

پ ن:انتخاب عکس و طراحی نوشتاریش و خودم انجام دادم

گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود

گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود

گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود

گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟

گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود

 

شعر از سلمان ساوجی

شاید دوست داشتن  همین باشد

تو را
هر لحظه
به خاطر می آورم
بی هیچ بهانه ای !

شاید دوست داشتن
همین باشد !


شعر از بیژن جلالی

هی با توام ، برخیز سر کرده زیر برف

آه!
ماه را سر بریده‌اند ،
خورشید را ،
به جوخه‌ی اعدام می برند ،
قلب آسمان زخمی‌ست
هی با توام ، برخیز
سر کرده زیر برف !


شعر اکبر اتابکی
پ ن: چرا در این زمانه همه ی انسان ها سر زیر برف کرده اند

اما هیچ چیزی سهمگین تر از انسان نیست

ما نیازی به گردباد نداریم
ما نیازی به طوفان نداریم
کارهای وحشتباری که تندبادها و طوفان ها می توانند
ما خود نیز می توانیم...

گردباد سهمگین است
و طوفان سهمگین تر
اما هیچ چیزی سهمگین تر از انسان نیست.

 

شعر از برتولت برشت

شاعر ها اهل جنگ و دردسر نیستند

شاعر ها
اهل جنگ و دردسر نیستند
خیلی که از دستت دلخور باشند
روی یک کاغذ
می نویسند " تو "
و مچاله اش می کنند...

 

شعر از یاسمین باقرصاد

همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی

همه هست آرزویــم كه ببینم از تـو رویی
چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی

به كسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جـا به هــر زبانی بُوَد از تو گفتگویی

غم و درد و رنج و مِحنت همه مُستعد قَتلم
تو  بِبُر  سَر  از  تن  من، بِبَر از  میانه  گویی

به ره تو بَس كه نالم، زِ غم تو بس كه مویم
شده ام ز ناله نالی ، شده ام ز مویه مویی

همه خوشدل اینكه مطرب بزند به تار چَنگی
من از آن خوشم كه چنگی بزنم به تار مویی

چه شود كه راه یابد سوی آب تشنه كامی
چه شود كه كام  جوید  زِ لب  تو  كامجویی

شود این كه از ترحم دمی ای سحاب رحمت
منِ  خشك  لب  هم  آخر  زِ تو تَر كنم گلویی

بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت
سَرِ  خُمِّ  می  سلامت  شكند  اگر  سبوئی

همه  موسم  تَفَرُج  به  چمن  رَوند  و  صحرا
تو قدم به چشم من نِه  بنشین  كنار  جویی

نه  به  باغ  رَه  دهندم، كه  گُلی به كام بویم
نه  دِماغ  اینكه  از  گل، شنوم  به  كام بویی

بنموده  تیـره  روزم ، ستــم  سیــاه  چشمی
بنموده  مو  سپیــدم ، صنــم  سپیــد  رویــی

ز چه  شیخ  پاكدامن  سوی  مسجدم  بخواند
رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک كویی

 

شعر از فصيح الزمان رضوانی (شيرازى)

هنوز هم دیروز ها بهترند

سالهاست منتظر آمدن
روزهای بهترم ؛
ولی نمیدانم چرا
هنوز هم دیروز ها بهترند ..!؟


شعر از احمد محمود

در عشق  سکوت جنایت مرد است و حرف زدن جنایت زن

آنگاه که مردی به زبان نمی‌آورد
زنی را دوست دارد
همه چیز را از دست می‌دهد
حتی آن زن را.

و آنگاه که زنی به زبان می‌آورد
مردی را دوست دارد
همه چیز را از دست می‌دهد
حتی آن مرد را.

در عشق
سکوت جنایت مرد است
و حرف زدن جنایت زن...

 

شعر از شهرزاد الخلیج

هر روز یکنواخت را روز یکنواخت دیگری

هر روزِ یکنواخت را روزِ یکنواختِ دیگری
بی هیچ تغییری دنبال می کند.
همان چیزها 
روی خواهند داد و باز تکرار خواهند شد
لحظاتِ یکسان، ما را می یابند
و دیگر بار رها می کنند.

ماه می گذرد
و ماهِ دیگر را از پی خود می آورد.
چیزهایی که می آیند
هرکس به سادگی حدس می زند
همان چیزهایِ ملال آورِ دیروزند.
و سرانجام چنین می شود که فردا
دیگر فردا نباشد.

 

شعر از کنستانتین کاوافی
پ ن: داستان غم انگیز زندگی ما انسان ها

دکلمه شعر با صدای حسرت

http://s8.picofile.com/file/8308105800/mohamadalibakhshi.m4a.html

زندگی افتضاح قشنگی ست

زندگی
افتضاح قشنگی ست
هر چه بیشتر در آن غرق میشوی
بیشتر نمیمیری...!


شعر از جلال پرآذران

رفته است تا دیگر باز نگردد

اگر کسی مرا خواست،
بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند.
و اگر اصرار کرد،
بگویید برای دیدنِ طوفان‌ها رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید:
رفته است،
تا دیگر باز نگردد!

شعر از بیژن جلالی

در سفره های ما امشب جای نان، بوی خون جاریست

به ما گفتند
در سرزمین تان
در همین نزدیکی،
معدنی است که خوشبختی را،
- نان را-
با دست هایتان اگر بکاوید،
بی تیشه
با امید،
سوراخِ سفره هایتان وصله خواهدشد
...
دیگر نیازی نیست
در ره سپردن کوه و صخره ها
دیگر به ترس، به تفنگ، به مرز،
با کولهای سنگینِ خالی زِ نان،
نیندیشید.
ماندیم
بی بیل، بی تفنگ،
با دستهای خالی و دل های پر امید ...
با تاب و هر چه توان در درون جان،
با پای استوار
ایستاده همچو سرو، ...

اینک اما،
افسوس،

در سفره های ما امشب
جای نان، بوی خون جاریست
و ...
تنِ مادرانِ ما،
دَرررررررد میکند.


شعر از آسیه سپهری

باور کن صداقت فقط در قصه‌هاست

از کودکی‌ خار می‌جوم
پس چه هنگام گل می‌روید
از خونم
دوست من ای تن پوش نورانی
آیا هیچ دیده‌ای
عاشقی را درخانه سالمندان
نشسته بر صندلی
در چشمانش رعد و برق
و در روزهای باقیمانده‌اش باران یک ریز ببارد؟
باور کن صداقت فقط در قصه‌هاست
و قصه‌های قدیمی
افسانه‌ای بیش نیستند
فانوس در جویبار است و ماهی در خواب
و شب از صدف خود بیرون می‌پرد.

 

شعر از جوزف دعبول

دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی !

دلتنگ که باشی
آدم دیگری میشوی !
خشن تر
عصبی تر
کلافه تر
و تلخ تر

و جالبتر اینکه
با اطراف هم کاری نداری
همه اَش را نگه میداری
و دقیقا سرِ همان کسی خالی میکنی
که دلتنگش هستی...


شعر از مریم ملک دار

معشوقه ی ما دامپزشکی خوانده ست

لبخند بزن دو چشم بارانی را
تجویز بکن نگاه درمانی را
یک جرعه بخند تا به آتش بکشی
دانشکده علوم انسانی را

تنها غزل کلاس‌مان بود... و رفت
انگار که اهل آسمان بود... و رفت
دلتنگ شدم براش... آموزش گفت
او ترم گذشته میهمان بود... و رفت

هم ریمل و خط سرمه‌اش کم شده است
هم بستن روسریش محکم شده است
از برکت ‌عمره‌های دانشجویی
این ترم فرشته خانم آدم شده است

تو ماه زلالی و کمان ابرویی
من اِند مرامم و صداقت‌گویی
مشکل حل‌ست عصر یک سر برویم
تا دفتر ازدواج دانشجویی

با عینک ری بن زرشکی خوانده ست
درسی راجع به گاو مشکی خوانده ست
اخلاق تمام عاشقان را بلد است
معشوقه ی ما دامپزشکی خوانده ست

شب گریه و بغض این دل پیر بس است
یک قلب که بیش نیست ، یک تیر بس است
لاک یاسی مال نوازشگرهاست
دستان تو را لاک غلط گیر بس است

 

شعر از حامد عسکری
پ ن : تبریک می گم به جناب حامد عسگری ، خیلی زیبا به زبان طنز ، تمام دلتنگی اش را به تصویر کشید

مادر که باشی

نه مرز می شناسد
نه پرچم !
مادر که باشی
برای سربازهایِ دشمن هم
خواهی گریست ...

 

شعر از امید خسروی

گفتم عجب هوایی

             رفتم به او بگویم «من عاشقت شدم» را
                                               
                                                     لرزیدم از نگاهش گفتم عجب هوایی!

 

شعر از مجتبی ناصری تهرانی

‏آدم ها ‏چيزهاى قشنگ را ‏خراب می کنند...

‏سفر كن؛

به هيچكس هم نگو
‏یک رابطه عاشقانه را زندگى كن
و به هيچكس هم نگو
‏شاد زندگى كن و به هيچكس هم نگو
‏آدم ها
‏چيزهاى قشنگ را
‏خراب می کنند...

‏⁧

شعر از جبران خليل جبران

به سان سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است ،
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی !

دوست داشتن
گاهی وقت ها، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس ،
از مرگِ
قلب بدون عشق !

آگاه باش !
دوست داشتن
گاهی وقت ها
سنگین است ،
به سان
سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است
زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور

 

شعر از ازدمیر آصاف

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

            ‏‎یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
‏‎
                                                     روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد


شعر از حامد عسگری

من نظر بازم و کم معصیتی نیست ولی

چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد
من  همانم  که  پسندید و پسندیده نشد

یاد  لبهای  تو  افتادم  و  با  خود  گفتم
غنچه ای بود که گل کرد ولی چیده نشد

من نظر بازم و کم معصیتی نیست ولی
چه بسا طعنه زدنهای تو بخشیده نشد

ای که مهرت نرسیده ست به من باور کن
هیچکس  قدر  من  از قهر تو رنجیده نشد

عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد

 

شعر از سجاد سامانی

‎از آزادی که در طلبش بودیم

ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره ذره به دست می‌آوریم
‎پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بادها سیلی بزند
‎حتی لاک پشت‌ها هم هنگامی که بدانند به کجا می‌روند
‎زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند

 

شعر از يانيس ريتسوس

همه‌ی این وعده‌ها را رفتگران در یک روز جمع‌ آوری خواهند کرد

کوچک یا بزرگ ،
خوب یا بد ،
همه‌ی این وعده‌ها را ؛

رفتگران
در یک روز جمع‌ آوری خواهند کرد

 

شعر از احمد دریس

دروغ دروغ دروغ دروغ

«چهار فصل»

دروغ
دروغ
دروغ
دروغ

دلم بهار می خواهد

 

شعر از حسین درودی

با تو محشری را به تماشا نشسته ام

بودنت
بهشت
حیرانیت
برزخ
نبودنت
جهنم
با تو محشری را
به تماشا نشسته ام

 

شعر از لیلا خراسانی فر

انگار رفتنت را پیشاپیش جشن گرفته اند

از دلم خبر نداری

وقتی که باران ،

پشتِ باران و

عطسه

پشتِ عطسه می آید

انگار رفتنت را

پیشاپیش جشن گرفته اند

این زنجموره های بی پروا...

 

شعر از سلبی ناز رستمی

زیر دین سرمه دان ها چشم هایت را نبر

اخم هایت خنجر فرمانروایی ظالم است
خنده هایت لذت مهمانی یک حاکم است

از همان روزی که مویت را نشانم داده ای
تار می بینم جهان را گرچه چشمم سالم است

زیر دین سرمه دان ها چشم هایت را نبر
سرمه ی چشمان تو بی سرمه ها هم دائم است

مزه ی سیب لبم را بار دیگر مزه کن
فرض کن شیطان از اعمال قدیمش نادم است

قلب خود را پیش تو جا می گزارم خوبِ من
بازگشت از راه رفته گَه گُداری لازم است

شعر از امیر سهرابی

بیایید کتاب بخوانیم و برقصیم

بیایید
کتاب بخوانیم و
برقصیم
این دو هیچگاه
ضرری به کسی
نخواهند رساند...

 

شعر از فرانسوا ولتر

من از جهان سهمم را گرفته بودم

بوسیدمش؛

دیگر هراس نداشتم

      جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم.‌..

 

شعر از احمد رضا احمدی

با زبان بی زبانی بارها گفتی برو

اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده دیدار می خواهد مگر؟

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟

من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟

با زبان بی زبانی بارها گفتی برو
من که دارم می روم ؛ اصرار می خواهد مگر؟

روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟

 

شعر از مهدی مظاهری

آرام ترین مرد جهانم

من در آغوش تو
آرام ترین مرد جهانم

بغلم کن
که تنت معجزه ی قرن اخیرست...

 

شعر از آرش مهدی پور

لیلا ادامه دارد

مجنون اگر چه چندیست،

دست از جنون کشیده!

لطفا به او بگویید:

                        لیلا ادامه دارد...

 

شعر از نفیسه موسوی

زبانم بند آمد كه بگويم

گفت؛

فراموشم كن
من در هيچ خياباني
با تو قدم نزدم
زبانم بند آمد كه بگويم
قدم نزدم
ولي در تمامِ كوچه هاي
اين شهر
به تو فكر كردم!

 

شعر از فريد صارمي

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

شاهد مرگ غم انگیز بهارم ، چه کنم ؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟

نیست از هیچ طرف ، راه ِ برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم ، چه کنم ؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم ، چه کنم ؟

من کزین فاصله ، غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم ، چه کنم ؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟

 

شعر از سیدحسن حسینی

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشک های مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزل هایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

 

شعر از حامد عسكری

اشعارم را بپذیر

عزیزم

       عمرم

             شکنجه جانم

                                عشقم

                                           لیلی

   اشعارم را بپذیر

                شاید

       دیگر هیچ‌گاه

هیچ‌ چیز نسرودم

 

شعر از ولادیمیر مایاکوفسکی

هر بار که او می خندد کسی که عاشق می شود خود منم

آن ها به من گفتند
تا کاری کنم
او عاشق شود .
می بایست
کاری می کردم
که او بخندد ،
اما می دانی ... !

هر بار که
او می خندد
کسی که عاشق می شود
خود منم ...

 

شعر از توماسو فراری

اما همیشه عشق ورزیدم

ما همیشه با عشق فریب می خوریم
زخمی می شویم
و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود
اما باز هم عشق می ورزیم
و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم
به گذشته نگاه می کنیم
و به خودمان می گوییم
من بارها زجر کشیدم
گاهی اشتباه کردم
اما همیشه عشق ورزیدم

 

شعر از آنا گاوالدا

آهِ این هر شب نخوابیدن بگیرد دامنت

من یقین دارم
همین جا
در همین دنیا
شبي
آهِ این هر شب نخوابیدن
بگیرد دامنت

 

شعر از محمد مقدم

خُرده نان های سرِ راهت باشم

بر می داشتی

                   می بوسیدی

می گذاشتی گوشه ای امن

 

چقدر دوست داشتم

خُرده نان های سرِ راهت باشم.

 

شعر از داود سوران

هر وقت یک زن را قیچی به دست دیدی

هر زنی
لابه لای موهایش
مردی را پنهان کرده است
هر وقت یک زن را
قیچی به دست دیدی
بدان عزادار مردی ست
که موهایش را شانه میزد..

 

شعر از ثریا بیگ زاده

هیچ مردی با صفحه دوم شناسنامه مالک قلب زنی نخواهد شد

مرا با دست‌هایت ببوس
با چشم‌هایت..

با لب‌هایت
برایم حرف بزن
با دهانت مرا تصاحب کن...

هیچ مردی
با صفحه دوم شناسنامه
مالک قلب زنی نخواهد شد...!


شعر از مینو نصرالهی

بدترین حس دنیا چیست؟

بدترین حس دنیا چیست؟
شاید بگویید تنهایی... دلتنگی... و...
اما بدترین حس دنیا دل زدگی ست.

دل زدگی بعد از یک خواستن عمیق می آید
کاری را، چیزی را،کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری... چیزی... کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است...
یک جنگ نا برابر
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست...
طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
دلزدگی بدترین حس دنیاست...
فقط تصور کنید کاری... چیزی... کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد. ..
دیگر تو را سر ذوق نیاورد
بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت و فراموش کرد اما نَمُرد

 

شعر از حسین حائریان

ای عشق

ای عشق
تنها هدف ما آن است
جنگ ها را به تو واگذاریم
پس پیروز شو

تو پیروز شو
و صدای قربانیانت را بشنو
که تو را می ستایند
و می‌گویند

پیروز شو
احسنت
و سلامت بازگرد
به کنار ما بازندگان

 

شعر از محمود درویش

بهشت و جوی شرابش را ندیده ایم به خواب اما

نشاط عید نخواهد برد برون ز خاطر ما غم را 

که زنده در دل ما دارند همیشه داغ محرم را

غم و نشاط درین عالم به حکم عدل برابر بود

نشاط را دگران بردند گذاشتند به ما غم را

اگر به جامه ی رنگارنگ چو طفل چشم سیه کردیم

به رنگ سرمه به ما بستند سیاه پوشی ماتم را

چو گل به خنده اگر بودیم چو تندباد برآشفتند

به زهر چشم کدر کردند صفای خاطر خرم را

به قهر و جنگ میان بستند به هیچ و پوچ و نمی دانند

که مهر و صلح به پا دارد بنای کهنه ی عالم را

دلم گسست ز جمعیت که این هوای غبار انگیز

جدا ز یکدگر اندازد چو کاه و دانه دو همدم را

به گرد خاطر مخموران خیال باده نمی گردد

ز جام باده نباشد دور اگر ز یاد برد جم را

بهشت و جوی شرابش را ندیده ایم به خواب اما

کشیده ایم به هشیاری  عذاب های جهنم را

تو سرنوشت مرا ای عشق به خط روشن خود بنویس

به کاتبان قضا بگذار خطوط درهم و برهم را

 

شعر از محمد قهرمان

 

فرآیندِ از دست دادنِ مداوم

از یک جایی به بعد

زندگی چیزی بیشتر از

فرآیندِ از دست دادنِ

مداوم نخواهد بود...

 

شعر از هاروکی موراکامی

انسان دایره غم انگیزی ست که تکرار می شود...

چــرا که انسـان
               آزاد
به دنیا نمی آید
           که آزاد
      زندگی کند
           که آزاد
            بمیرد
انسان دایره غم انگیزی ست
که تکرار می شود...


شعر از کیومرث منشی زاده

گِره ی روسری ات می شوم...

این بار که به دنیا آمدم
گِره ی روسری ات می شوم...
من هِی
و به هر بهانه ای
خودم را وا می کنم از سرت
و تو محکمتر از قبل !
گره ام میزنی پیش خودت...

 

شعر از حمید جدیدی

کجایی پس لعنتی دوست داشتنی..

یعنی می شود..
روزی روبرویم بایستی
زل بزنم به چشمانت..
دو دستی یقه لباست را بگیرم..
بگویم تا حالا کجا بودی..
کجا بودی لعنتی دوست داشتنی..
کجا بودی ببینی زمین و زمان را به هم دوختم برای تو...
هرچه کلمه بود به پای تو ريختم ..
آخر من کجا و شعر کجا...
من کجا و هنر کجا..
من دست و پا چلفتی ، هنری جز دوست داشتن و عاشق تو بودن ندارم..
.
کجایی پس لعنتی دوست داشتنی..

 

شعر از پرويز جلیلی محتشم

دشوار است هر روزِ خدا دم جنباندن

ما نمی توانیم با هم باشیم،
راه ما جداست.

تو گربه‌ی قصابی،
من گربه‌ی سرگردانِ کوچه‌ها.
تو از ظرفی لعابی می خوری،
من از دهان شیر.
تو خوابِ عشق می‌بینی،
من خوابِ استخوان.

اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز ؛
دشوار است
هر روزِ خدا دم جنباندن!

 

شعر از اورهان ولی

گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

                 آرزومند توام، بنمای روی خویش را    ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی    هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را

          خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد، جان من    همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را

    چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی    پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را

    آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل    گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

   مرده‌ام، عیسی‌دمی خواهم، که یابم زندگی    همره باد صبا بفرست بوی خویش را

         بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی    هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را

 

شعر از هلالی جغتایی

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند

        هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم    پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

               تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند    آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

                موی تو ریخته بر شانه ی تو اما من    شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست    می روم سر بگذارم به بیابان خودم

 

 

شعر از یاسر قنبرلو

دست پخت خدا

فقط یک بار
دست پخت خدا را چشیده ام
آن هم وقتی بود
که برای اولین بار
لب های تو را
بوسیدم...

 


شعر از محسن حسین خانی