باختی هستی خود بر سر می آید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت
باختی هستی خود
بر سر می آیدها
شعر از حسین پناهی
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت
باختی هستی خود
بر سر می آیدها
شعر از حسین پناهی
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمی دانم كجایم كیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیلِ آزمونت نیستم
مرگ شرطِ اوّلینِ شمع بود
از بَرَم افسانه ی پروانه را
بر ملا شد راه مِی خانه دریغ
از چه می بندی در می خانه را
تا بسازم شیشه ی چشمانِ خود را آینه
خون دل را جیوه كردم سالها
حالیا از دشت رنگِ گل درآ
زُلفِ خود را شانه زن در چشم ما
ما امینِ رازهایت بوده ایم
پای كوبِ سازهایت بوده ایم
مَحو در جاه و جلالت دست در دستِ رطیل
جان خریدِ ناز نازِ نازهایت بوده ایم
هیچ كس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بوده ای
خوشه زاران یادبودِ زلفِ تو
قبله گاه هر سجودی بوده ای
ای یگانه این قلم تب دار تو
تا سحر می خواند و بیدار تو
گوشه ی چشمی ، نگاهی ، وعده ای
تشنه ی یک لخظه یِ دیدار تو
شاه بیتِ شعرِ مرموزِ حیات
قصه ی صد داستانِ بی بدیلِ عشق بود
چشمِ انسان ، گیسِ بید و ناز گل
یك دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ كس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهرِ نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید ، این شِگفت
كرد تا عمرِ كلام جاویدشان
بار ها از خویش می پرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چاره ای كن ای معما چاره ای در چاره نیست
روز ها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی ماندهِ جا
تار مویی در كنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله ای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغاله ای
شعر از حسین پناهی
پ ن : روحت شاد حسین پناهی ، چه درد و دل عاشقانه ای کردی با خدا، چه شکوه و شکایت مخلصانه ای،چه اوج و فرود خاشعانه ای، خدایا تورا به بندگان شاعرت، که پیغمبران آیه های ناگفته ی تواند، گوشه ی چشمی ، نگاهی ، وعده ای...
شعر از حسین پناهی
شعر از حسین پناهی
شعر از حسین پناهی
شعر از حسین پناهی
هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟
شیشه ی عطــــــــــــــــــرم شکسته بود!
حیاط پر از بوی خــــــــــدا شده بود!
ستاره ام - درشت و درخشان-
روبه رویم پشت به دیوار،
سر بر گریبان برده بود
و من در آغوش ماه
برای همیشه به خواب رفته بودم!
با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام
که جای آخرین بوسه ی مــــــــــــــــــادرم بود!
حسین پناهی
حسین پناهی
چشمانِ تو گل آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی، خدا آنجاست
هزارمین سیگارم را روشن میکنم...
پس چرا سکته نمیکنم؟
نمیدانم.....
حسین پـــناهی