تو به دنیا آمدی

و خداوند اذن فرمود
باد آمد
باران گرفت
تو به دنیا آمدی
               یک جهان خندید...


حسرت
پ ن : به دنیا امدنت در ابتدای دومین ماه از قرن جدید مبارک باشه عزیز دایی
         به یمن ورودت چه باد و بارونی گرفت

 

به رسم دوست داشتن

به رسم دوست داشتن
به یاد خاطراتی که دست به گریبانِ این همه 
                روز و ماهِ ساکتِ بی حوصله بود
به خاطر عشق
که ما آن را نادیده گرفتیم
به خاطر حرف هایی که برای همیشه ناتمام ماند...

حسرت 23 دی 96

 

تو  بیا  تا  که  ببینند  زِ چه  کافر  شده ایم

عید سعید فطر


ماه  من  رخ  برافـروز  که  بیتاب  شده ایم

                               من و این اهل صیام چشم به راهت شده ایم
من که غافل زِ همه خلق و زِ مهمانی حق
                               تو  بیـــا  تا  که  ببینند  زِ چه  کافــر  شده ایم

حسرت - 96/4/4

تو که بودی دعای تحویل سالم شدی

تو که بودی دعای تحویل سالم شدی

دل و دیده ام جان گرفت

شب و روزم رو به راه شد

سال و حالتم سامان گرفت

حالم خوب شد...

 

حضورت بهار بود و عطر بهار نارنج

باران بودی و پرواز پرستو ها

 

وقتی رفتی

آخرای ادا بازیِ سال میمونِ نامیمون بود

که دلم گرفت

 

خدا گفت:

بگو یا مقلب القلوب و الابصار

گفتم سر به سرم نگذار، دل و دیده ام او بود تغییر نمی کند

گفت لااقل بگو یا مدبر اللیل و النهار

گفتم چه فرقی می کند شب و روز بی او

گفت منم یا محول الحول و الاحوال

گفتم آری ولی اوست سال و حالتم

گفت بی منتت می دهم حول حالنا الی احسن الحال

گفتم باورت دارم ولی حال من بی او هیچ وقت نیکو نمی گردد

 

باور کن این خروس بی محل را

این سال بد شگون را بی تو تحویل نمی گیرم...

 

حسرت 95/12/30

انسان به وسعت بزرگی خدا تنهاست

در این بیغوله ی متـــروک دنیـــا

در این شهر اساطیــری نسیان

در این مهجوری هجران کشیده

در این عمـــری که بوی نا گرفته

 

 

آیا یاری کننده ای نیسـت؟

این واژه ها چقدر غریب اند

     چه بی اندازه غریب اند

 

 

حسرت - 95/12/6

این فصل از سال را محرم می نامند

اینجا ایران است

این فصل از سال را محرم می نامند

ایران ما سرشار از شور حسینی ست

غافل از اندکی شعور حسینی

تمام کوچه ها از برق بیت المال مانند روز تا صبح روشن است

تمام خیابان ها از دسته ها و ایستگاه های صلواتی بن بست شده است

تمام دختران و پسران با شور خاص حسینی خود، بهترین لباس ها را به تن کرده و با آرایشی در خور این مراسم با شکوه به خیابان ها سرازیر می شوند و تا پاسی از شب در ماشین ها و یا مکان های امن خود مشغول عزاداری می شوند

هزینه های سر سام آور هیئت هایی که فقط برای خود نمایی اشخاصی که در ظاهرِ حسینی،  اعمال یزیدانه ی خود را پیش می برند و از اسم این شب ها ، روز و شب هایی برای خود می سازند. مداحانی که هیئت ها را با کنسرت های ستارگان آمریکایی اشتباه گرفته اند. مردمی که از این سر شهر برای منبر فلان حاج آقا  و به عشق نفس حق فلان مداح ساعت ها قبل از شروع مراسم راهی می شوند تا جا رزرو کنند

آیا در این فصل از سال کسی واقعا به امام حسین و اهدافش فکر میکند؟

 

پ ن :کاش این همه سیاه بازی در نمی آوردیم و اندکی از این همه هزینه های سر به فلک کشیده را خرج مستمندان می کردیم ، آیا حسین و خدای حسین خوشنود تر نمی شدند؟

 حسرت

دلنوشته ای از جنس اغماء

به اینجای قصه ی زندگی که رسیدم

باورم شد که در مدار دایره شکلی ، جا پای تمام اشتباهات گذشته ام می گذاشتم و

به نقطه ی آغاز می رسیدم.

اکنون چند فرسخی از خودم  دورم ، نه دوری فلسفی ، نه!!!

دوری که نمی دانم چه کنم ، بیشتر فرار کرده ام از خودم ، بیزارم از خودم

احساس پوچی تمام وجودم را گرفته

غرق در توهمات خویشم

دروغ چرا ، باز احساس می کنم خدایی نیست ، دستی نیست ، ریسمانی نیست...

می دانم تمام انتخاب های زندگی ام اشتباه بوده است و

مقصر بی چون و چرای این حیرانی ، جوانی خزان زده ام است.

اما تو بدان ،  تو بی منطق و بی دلیل انتخاب نمی کنی

تو مرا برگزیدی و روحت را در من دمیدی

تو جای اشتباه نداری ، پس فرقی از ازل تا به ابد در من و توست

تو راه را به من نشان بده

قول می دهم به کسی نگویم که تو کمکم کرده ای

که هم توقع بندگانت از خدایشان زیاد نشود ، و هم اهل کبریا والعظمه به زحمتی بیوفتند...

 

 حسرت 95/5/27

دلگیر

دلـــــگـــــیـــــرم

از پدری که مسبب است و

از مــــادری کــه مـیـزایـد

از خدایی که روحش را بی پرسشی صله می کند

از روزهایی که تـــنــــهـــایـــی اش روزمرگی و

شب هایـــــــــش

.

.

.

بـــــمــــانــــــد...

 

حسرت95/5/5

سیزده بدر

کاش فردا بی امون بارون بباره

کاش فردا سبزه ای آروم نگیره

کاش فردا رقیبم خواب به خواب شه

کاش فردا، غروب جمعه ی سیزده

آسمون آتیش بگیره

 

حسرت

1395/01/12

شانس

همسایه سلام

من سپیده دم ، با فوج کبوتران بیقرار

               از دیار شما کوچ می کنم

اگر روزی شانس در خانـــه ام را زد

بی زحمت بگویید:

به اندازۀ تمام برگ ریزان آرزوهایـــــم

به حسرت تمام لحظه هایی که زیسته ام

                    کنار پنجره

روبه روی حوض خیـــــال

کنـــــار رقص رویاهایـــــم

روی صندلی چشم انتظاری

جایش را خالـــی نگه داشتم

فارغ از نشانه ای از آمدنت...

اگر دلش شکست و سراغم را گرفت

سلام مرا برسان و بگو:

سال دیگر

      حوالی کوچ مرغابی ها

                    کنار دشت ستاره ها

                                           شبانگاه

شاید به اندازۀ لبخندی مرا دید...

 

حسرت 94/10/18

تنهایی

بعد از تــــو

خدا هم با شمعدانی های خانۀ مان قهر کرد

من مانــــدمُ 

چهرۀ عبوس کاکتوس کنج حیاط

که طعنه به تنهایـــــی ام می زد

 

حسرت 27/09/94

نمک نشناس

شنیده بودم بعضی دست ها نمک ندارند و

                    بعضی ها نمک نشناسند

اما به سرم نیامده بود و

سر به سرم نگذاشته بود این بازی بی نمکی روزگار

شنیده بودم دست را تا گریبان عسل کنی

                         باز انگار نه انگار

نفهمیدم

شور باشم یا شیرین

تلخ شدم از این همه بی محبتی

 

حسرت93/5/27

صدا

برخورد موج سرد سخت سکوت صدایت

به فوج فوران آتشفشان اضطرابم

عجب هیاهوی عجیبی به راه انداخت...

سرد شد

     خرد شد

            تکه تکه شد

تمام غرورم

          زیر بار سنگین سخت سکوتت

و آب شد

        خاک شد

                 و رویید

بذر حسرت در وجودم

و غنچه داد گل خاطراتت را 

که بوی یادت مسخ کرد تمام وجودم را

حسرت 93/5/14

تو

جای خالی ات را در شعرهایم با " تو" پر می کنم

" تو"یی که صرف ضمیرت از تمام سوم شخص ها غایب تر است و از همه ی اول شخص ها حاضر تر

" تو"یی که دیر یافتم و زود راندمت

" تو"یی که ساحر روزهای خوب سراب گونه ام شدی

" تو"یی که زیباترین بهانه بودی برای ترک تمام بهانه هایم

" تو"یی که کاشف زخم های قلب درمندم بودی

" تو"یی که پای نداشته ی زندگی ام شدی

" تو"یی که حضورت ، حضور باران و عطر نرگس بود

" تو"یی که نگاهت ، چشمان سرخت تلالو اسم اعظم بود

آیا این " تو" ضمیر تمام خدایان نیست؟

حسرت93/5/3

درد و دل حسرت با خدا

سلام خدای مهربون

خدای هفتا آسمون

می خوام برات زن بستونم

آستین و بالا بزنم

یه ماه منیر چادر به سر برای تو تور بزنم

دیگه بسه عذبی تنهایی و چونه زنی

الان دیگه بزرگ شدی نون آور دنیا شدی

الان دیگه همه خدان

رهبر کل آدمان

بخوای نخوای جون میگیرن

بهونه بی جا میگیرن

یه کشور و با ضعفاش

تو کوچه و خیابوناش

سر تا سری سر می برن

چشمارو پر خون می کنن

تنها باشی فکر میکنی چاره بیجا میکنی

حوصلتم که سر بره دنیارو داغون میکنی

عزراییل و  گسیل میدی

دنیارو هی تکون میدی

باد و هماهنگ می کنی

طوفان و بیداد میکنی

آمریکارو شاخ میکنی

ایران و پاره میکنی

سوریه رو خون می کنی

لبنان و ویرون میکنی

فلسطین و جووناشو

مشغول پرتاب میکنی

افغانی ده دوازدهی با یه پراید فکسنی

راهی ایرون میکنی

آمریکارو جونش میدی

پولدارو پرروش میکنی

عمر ملکه انگلیس

اندازه نوحش میکنی

شارون و قصاب میکنی هیتلرو جانیش میکنی

گور دسته جمعی و چهارتاو ده تاش میکنی

هر چی خوبه که زود میرن

امون دنیا ندارن

امثال همت باقری

رجایی و آوینی

باهنر و مطهری

شهیدای این سرزمین

لاله های خون برجبین

احسن خلق عالمین

دردونه های بی نظیر

پر کشیدن تا آخرین

کهکشون این آبادی

آره خدا جون میبینی

هر چی خوبه زود میبری

اما هرچی که بده

وصله ی ناجور تنه سودشون پرضرره

بودنشون ننگ همه

عمر باعزت میدی

یه کوله باری زور میدی

یه خرواری تو زر میدی

تنای بی عیبی میدی

ثروت قارونی میدی

دیسکو میرن تو لاس وگاس قمارشونم که براس

دنس می کنن تو هاوایی رقص میکنن تو میامی

داد میزنن هوار هوار ظلم میکنن قطار قطار

خسته شدیم آخدا جون

زمینتم خسته شده

بس که سیاهی مهمونه

یه یاعلی بگو خدا

دنیارو ویرون کن خدا

خیلی بدی زیاد شده

دو رنگی و پستی شده

نامردی بیداد میکنه

ظلم که ظالم میکنه

آره خدا اگه زنت بدم

سختی دنیا بت بدم

یه ذره آروم تر میشی

سر به زیرو ساکت میشی

بی حوصله از غم میشی

از بس که کار باید کنی

دو دو تارو چهار تا کنی

فکر اجاره خونه و تحصیل بچه ها کنی

دیگه یادت میره خدایی و باید خدایی بکنی

آره خدا اینجا دیگه جای بداس

هرچی خوبه اون بالاهاس

خدا بیا جان علی

یا مارو آسمونی کن

یا خودتم بیا پایین

یه فکری به حال ما بکن...

 

حسرت ۹۲/۱۱/۱۴

پیش بینی

مادرم گفت پیش بینی نکن

                  امروزها پیش بینی ها غلط می شوند

چه هوا شناسی باشد چه راهداری  چه دل بیقرار ما

سر زده دلم  آمد  به  استقبال  چشمانت

                         سر  به  زیر  رفت

ترس بی تو بودن جسارت تنهایی ام شد

             و رفتند بهانه ای برای دروغ

                     و  سزایش  حیرانـی ام

از بهانه ها گفتم و از شیشه ها از یاکریم گفتم و از دریا

از تاریکی کوچه گفتم و از سختی جاده ها

ز تو گفتم تا عرش ز خویش گفتم تا فرش

آرد ریختیم به خیال وصال الک آویختم در وی وصال

رشته کردیـم به هوای نفس پنبه کردیـم دل در قفس

آموختیم دوست داشتنمان یگانه باشد و عشقمان از عطش

قول دادیم بمانیم نه برانیم قول دادیم که بسازیم نه بسوزیم

یاد گرفتیم یاد کنیم  ز  هم 

                     پاک کنیم  ز غم

                                   تاج کنیم به سر

شریک شویم در غم و شادی به روز سخت

جــــانــــانــــم

میدانی و می دانم که شعرهایم معطر است به اسم اعظم چشمانت

                                                          به نفس نفس هایت

می دانی راه در کور سوی زندگی من بس سخت  است  و دشوار

                                    و همراهی تو بس امید است و آرزو

آرزو...

         آرزو دارم

                        چه باک

                                قرعه ی نامت

                     به اسم من

           یک روز

در زندگی ام باشد مرا بس است.

ضیافت تو در آخرین آخر زندگی ام

چه باک از دنیایی که هر روزش زهر باشد و فقط تو کنارم باشی  و آب شوی بر آتش دلم

تو بخند که خنده هایت دروازه های بهشت را به رویم می گشـاید

و شیرین تر از خنده هایت ندیدم در این عروس هزار و یک داماد

کاش تو عروس روزهای کوتاه من بودی ...

 

حسرت ۹۲/۱۰/۲۳

صحنه روزگار

سلام خدای من

یادت هست روز اول صدای گریه هایم در خنده های دیگران گم شد

یادت هست بی پرسشی از من محکومم کردی به این زندگی

بازیچه ام کرده ای؟

چه نقشی ایفا می کنم در این صحنه روزگار

جوانی که عذاب می کشد حتی برای یک لبخند

برای یک همدم

برای یک لقمه نان

خدای من اشتباه سرشتی حواست کجا بود...

                             پیمانه را اشتباه زدی

من نه کوهم نه سنگ نه آبم نه آتش

من حقیرترین بنده ای هستم که می بینم در اطرافم

نه دل خوش دارم نه پایی برای رفتن نه لب برای خنده نه آبی دیگر برای اشک

دلی داشتم که آن هم دود شد

 نگاهم کن جان اولیایت

دلت نمی سوزد نگران نمی شوی که بنده ات ذره ذره می سوزد و آب می شود

من که چیزه زیادی نخواستم

                       دلی

                            دلداری

                                        نانی

                          لبخندی

اشکی برای داغی

       به جان آدمت چیزه زیادی نیست

خدای من

خدایی برازنده ی خداییست که وقت مناجات سر به طاق آسمان نکوبی

خدایی خداست که رو به رویت باشد از جنست با درد و غربتت مانوس باشد

نه خدایی که از خدایی خدا بوده و سر سوزنی درک درد تو را ندارد

باورت نمی شود دستم را سوزاندم عدالتم از عدالتت بیشتر است

روحم را تو سوزاندی جسمم را خودم

خواستم تا هرکسی پرسید چه شده بگویم هیچ...

                 تا باور کنم محکوم به تنهایی شدم

به خودت سوگند دیگر تاب و تحمل ندارم

گوش کن خدای بدان

              گوش کن

چه بخوای چه نخواهی تو باعث و من بانی این چرندیات شدم

حرف هم را نمی فهمیم

جانم را بگیر تا رو در رو حرف زنیم

عدالتت را به رخم بکش

                            تا باور کنم که خدایی ...

حسرت 92/4/24

دریا

خدا از سر تقصیراتت بگذرد باد خبر چین

چرا جار زدی که رفته است لبی تر کند از عیش دریا

لااقل به یا کریم رحم می کردی !

تو که دیدی دلبسته و وابسته ی نگاهش هر روز تا لحظه ی رسیدن است.

                                                                   خبرش گرفته ای!؟

دق کرد و مرد در باغچه ی نا امیدی...

کوچه و آفتاب را ببین کز کرده اند کنج دلواپسی

حالا همت کن و برو طراوت دریا را با عطر موهایش نسیم نفس هایش را بیاور

که مسیحا مرده زنده کند و جانی دوباره بخشد به سراچه ی هستیمان

یا کریم که مرد لااقل ما نمیریم...

              دست ما کوتاه است

اما مراقب سق سیاه دریا باش چشم دیدین دریادل ما را ندارد

                                      وقتی عطرش پیچید در آن دیار

پچ پچ کنان ساکنان دریا فهمیدند پری سال های دور دوباره آمده

موج ها همه سر به سجده آوردند

ماهیان دست گرفتند عروسان دریا به سماع پیش واز آمدند

گوش ماهی ها و سنگ ها به پابوسش آمدند

خوش به حالتان

               امان از دل بیقرار ما ...

حواست باشد نگویی اینجا چه خبر است دلشان میگیرد

آرام  بخند و آمدی بلند گریه کن

راستی دورش بگرد تا می توانی مست شو از عطر تنش

دلم  هوایش کرده تا می توانی دستانش را ببوس...

نگو چه بر سر ما آمده است از فراقش

            فرقش را بعدا بهت می گویم

یادت نرود کوچه و آفتاب و درخت و هوا همه منتظرند

نکند مست خنده هایش

           مات قد و بالایش

                    شیفته ی برو رویش

                                  منگ عطر تنش

                     خاک قدومش شوی

بیا به خدا یاکریم مرد...

بیا قول داده که زود شب هجران سحر کند

       و سایه ی سروش بر سرمان علم کند

بیا که زود خاک قدومش می شویم

       و همه دوباره از نوع تازه می شویم

بیا که نفس هایم

          به عطر تنش

                 به موی گیسوانش بند است.

حسرت ۹۲/۵/۲۴

شکست

شکست

صدایش بین خنده ها و همهمه هایت گم شد

من ماندم و بی کسی شیشه ها

و سیگاری که بر لبم خاکستر شد و دودش مانند حرف هایت به هوا رفت

راستی ...

خبرت دهم روزی که آمدی تنها بودم

نه شوق پروازم بود نه ترس سقوطم

وقتی آمدی جانم شکوفه زد در بهار چشمانت

دستم را که گرفتی دلم هوای سفر کرد

کوله بارم را بستم از نور و صداقت

مسیر مشخص بود

می دانستم راهی که شروعش تو باشی

پایانش خداست...

نه از راه می ترسیدم نه از راهبر

فقط امیدم تو بودی و خدا

آفتاب زندگی از مغرب دلم طلوع کرد و روزگارم منور شد

تمام جاده ها کوتاه شدند و  خستگی بهانه ای برای رسیدن

شب ها با آنکه ساز جدایی می زد

و ترانه می سرود برای دلتنگی

با چشمانم بدرقه ی راهت می شدم

و آرزوی روشنی ی چراغ کوچه تا مسیر رودخانه در ذهنم موج می زد

تمام آفاق بوی بیتابی دلت را می داد

و دلتنگی ات بهانه ای برای صبح دیدار

گریه های شبانه ات اعتباری برای دوست داشتنم و بهانه ای برای از جان گذشتنم

حالا که رفته ای تنها تر شده ام

تمام این شهر حتی آسمان و زمینش جاده ها شب ها شیشه ها به رویم رو گرفته اند

نفس هایم به شماره افتاد

از سکینه خواستم دعایم کند

دلم هوای بابا حسین کرد...

نمی دانی حیرانم

مانند گم کرده ای به این سو و آن سو میروم 

نمی توانم جایی بنشینم که آنجا بسیار یاد تو بوده ام و با تو سخن گفته ام

نفس...

حرف دلم بسیار است و صفحه های روزگارم اندک

جان تو جان خاطراتمان

تو را  قسم به دماوند بر سر عهد و پیمانمان بمان تا طلوع دوباره ی زندگی

آرزویم همه خوشحالی توست...

حسرت ۹۲/۳/۱۱

 

بهار

 گفته بود هوای دلت ابریست

 بهار را بهانه کردم و به آفتاب زدم

 راه بلد نبودم...

 چشمان سرخ ات را نشانه کردم و مهربانی ات را سوی چراغ

 پاهایم گُر گرفت از این تنهایی

 شیشه ها امانم را برید و حرف مردم نگاهم را...

 گفته بود همیشه رفتن دلیل رسیدن نیست

 دستهایت را بهانه کردم و دستپاچه رفتم ....

 آنقدر رفتم که به تو رسیدم

 فارغ از حرف و سنگینی نگاه مردم

 باور کن که خواستنت خواستن باران و دریاهاست

 و صداقتم تنها بهانه ای برای باور کردنم...

 باور کن که راز چشمانت را دریافتم و یافتم که اسم اعظم است

 چشمانت راز آتش

 آغوشت سرچشمه ی حیات

 دستانت طراوت بهار

 گیسوانت رقص هزار و یک فرشته ی بیتاب

 و دلت بهانه ای برای خلقت...

 

حسرت ۱۵/۱/۹۲

بهانه

 بی بهانه دوستت دارم

 

 و دلم مانند تنگی خالی

                بی تاب تمنای نفس های توست

 که بچرخی و تاب دهی گیسوانت را در آب

                         و نقش ببندی عکس رخت را در بطن دریاها

و دیدارت هر چند از سایه سار شیشه های دلواپسی

           بس امیدوارم می کند در این بی حوصلگی

 و حباب نفس هایت به شماره ی روزهایم  که چله نشینش بوده ام 

                                                     جانی دوباره بخشید

                                                             به نفس هایم

                                  هرچند که حسود نگاه تو به دیگرانم

 ای بی بهانه ترین بهانه ام

 بهانه گیر چشمانت شده ام

 بهانه گیری کن و دستانم را بگیر

 مردانگی می کنم و بهانه نمی گیرم...

 حسرت۲۱/۱۲/۹۱

یلدا

یلدا آمد و غم دل شکستگی تو امان من که هیچ

 

امان قوم مایا را هم سر برده بود

دل خوش بودم به بوی عطرت که باد هر از گاهی با منت مشامم را نوازش می داد

نیلوفرانه ی یلدای من لبخند مستانه ی توست

و مینای شهر خاموش کلیدش برق چشمان تو

و دیدار تو آخرین معجزه ی خدا...

حسرت یلدای ۹۱

خزان

 چگونه تصورت کنم در قاب بی رنگ تیمارخانه ای

که زندگی ها در آن بخشیده ای

و باور کنم زخم تیغی به سینه که یادگار دنیای بی محبت آدم هاست

و قلبی که شکست و هیچ طبیبی علاجی نجست

دلم برایت تنگ شده

تنگ تر از آنی که پرسه های سرگردانم در کوچه های خزانت

ارمغانش تاولی برای پایم باشد

حیرانی ام هیاهوی فرشته ات است در دریای چشمانت

 

حسرت ۲۸/۶/۹۱

 

نمی دانم نامش چیست

دلم هوای کوچ می خواهد

زودتر از فصل

اما ترسی جانکاه عذابم می دهد

نمی دانم ارمغان آن دنیا چیست

شاید انتظاری طولانی انتظارمان را می کشد

نطفه ام غم بود و با تنهایی لقاح شد و "حسرت" به دنیا آمد

دستخوش کدام بازی شده ایم

                به کجا میرویم!

کاش زاده نمی شدم تا به اجبار خدایی بپرستم که در هیچ چیز لایق خدایی نیست و هیچ دری حتی مرگش را به رویم نمی گشاید و مرده سگی به نام شیطان را به جانم انداخته که برهاندم از تنهایی 

گمراه تر از این که نمی شوم

هرچه هست دست پرورده ی اوست

قافله سالاری بوده در زمان خود

خاک و آتش بهانه است

رانده شده تا کسی باشد که گناه را گردنش بی اندازیم و او را مبرا بدانیم

رانده شده تا کسی باشد که هر که را خواست اولیا کند و هر که را خواست اشقیا

هر که را خواست بی حساب روزی دهد و هر که را خواست بی سبب حرام روزی

هرچه هست اوست در "باوری" دیگر

 

کیستم من

انسانی که خدایی آفرید در ذهنش تا به روز مبادا چنگ زند به ریسمانش تا بزداید آنچه را که نمی تواند تغییر دهد

خواه سنگ باشد یا چوب

خواه حیوان

خواه خدای یکتا

شاید هرکسی بر اساس دانشش خدایی ساخت و از نبوغش جان و مال مردم به دست گرفت و پتکی ساخت گران و چنان زد که خدایش را بپرستند و قربانی کنند ناموس و مال و جان خود را!!!

کجایی که بی سبب بپرستمت از برای فقرا و ستمدیدگان و بی کسان

کجایی که خون بی گناهانی که بر زمین میریزند را فرش راهت کنم

کجایی که با اشک مادرانی که فرزندانشان جهاد فی سبیل الله کرده اند پاشویه ات کنم

کجایی که ببینی دنیایی شده پر از خدایان جور و ناجور

نه ابراهیمی هست که بت شکنی کند

نه محمدی که خدایی تازه بی آورد...

 

حسرت 91/6/6

 

خدا

من خدای محمد را نمی پرستم و دوستش ندارم

خدای محمد خدای خصوصیست

خدایی که انحصار گرفته خوشحالی محمد را

خدایی که می کشد تا او زنده بماند

خدایی که زاده ی نبوغ اوست

خدای من خداییست که عدالتش خورشید وار بر همه می تابد

قانونش واحد است و تغییر ناپذیر برای احدی

و دوست دارد هر آنکس که او را دوست دارد

و دوست دارد هر آنکس که او را دوست نمی دارد

خدای من خدای سهراب است:

و خدایی که همین نزدیکیست

لای این شب بوها

پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب

روی قانون گیاه

و چه خوش گفت شاملوی بیدار:

من از خداوندی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود به لعنتی ابدی دل خوشترم 

همنشینی با پرهیز کاران و همبستری با دختران دست ناخورده در بهشتی آنچنان ارزانی شما باد

 

حسرت ۲۴/۵/۹۱

علی ابن ابیطالب

 دست گلی به آب داده شد

            دنیایی تشنه ماند

 مات شد خلق از جفای کردارش

 رخت بست مردانگی

                     شرمنده شد تیغ

                                   عالمی یتیم شد

                     زار زد آسمان

 راحت شد علی  

 داغی بر دل دنیا ماند تا ابد و شرمنده شد آدم

 از برای خیانت در امانتش

 و خونش شب قدری شد

 که دنیا دنیا توبه کنند

 شاید آرام شود

    دل خدا

 

حسرت ۱۹/۵/۹۱

انتظار

انتظار سبزه ها را دیده ای؟

محتاج دستی اند که در نحس ترین روز آدم ها

زمانی که گره می زنند از برای فرج

آن دو را یک گره کنند

بمانند تا ابد

 

حسرت 91/5/11

 

رب الارباب

خدای ما عادل است؟

 

گمان نمی کنم!

                      باور نداری

                                 چشمانت را باز کن

 

حسرت 91/5/2

شوق پرواز

چه زیباست زمانی که رویاها به واقعیت می پیوندد

و در میان ابرها پرواز می کنی

چه دنیای کوچکی می شود زمانی که سی هزار پا از زمین دور می شوی

باورم شد چرا گاهی از یاد خدا می روم

فاصله ام زیاد است...

 

حسرت 91/4/7

قدمت

چهار سال گذشت

از رفتن آن 

از آمدن این

رفتنش تنها باری بر دل ما گذاشت

تلخ و سرد

و  سخت کرد ما را سنگ

آمدنت خوش آرزویی بود و آرامش جان

احتیاج بودی و مرحمی

باورت می شود چهار سال گذشت

و داستانی که روزی از سر تنهایی آغاز شد

هنوز هم ادامه دارد

و شاید روزی قصه ای شود برای فرزندانمان ...

 

حسرت 91/3/23

باران

شیشه ی دلم را بخار گرفته

               اشک می ریزد

محتاج دستی است و نگاهی

تا چتری شود

              که از خیسی ایام

                                    طراوتش بماند.

 

حسرت 91/1/30

نوروز

نوروز آمد

دلت را خانه تکانی کرده ای ؟

نگاهت را چه ؟

چشمانت را گرد گیری کرده ای؟

کاش عید امسال

مهمانی از جنس فرشتگان بر سور باستانیمان بنشیند

که به یمن قدومش سراچه ی هستیمان مستور عشق شود

تا نیازهایمان رنگ و بوی تازه ای بگیرد

و بوسه زنیم بر پیشانی روزگار که یک سال دیگر تحملمان کرد

و عیدی بگیریم از طبیعت

              سبز بودنش را...

و قدر لحظه هایمان را بدانیم و دوست بداریم در کنار هم بودن را

که زمان با هم بودنمان بی رحمانه اندک است و جاودانه زمانی از یکدیگر دوریم

به اندازه تمام دورانی که با هم زیسته ایم

و قدرش را ندانسته ایم و انتظاری طولانی انتظارمان را می کشد...

 

حسرت 90/12/8

افسوس

چقدر باید از آرزوهایمان فقط حرف بزنیم

فقط حرف

دل نسپاریم!

چرا باید دنیایمان را خرج آخرت ندیده کنیم

چرا کاش و حسرت و رویا

کار شب و روزمان شده

چقدر باید بذر خواسته هایمان را در دل بکاریم و

ای کاش درو کنیم

چه عدالتی چه خدایی!!!

وقتی که نه انسانی هست و نه انسانیتی

به چه بهایی بهانه هایم را ندیده بگیرم

به نهر شیر و عسل!

فرقی نمی بینم میان زندگی و زنده بودن

دنیای پیران امیدوار و جوانان افسرده

عمرمان را خرج سرگرمی خدایمان میکنیم

که ببیند که بپسندد !

که ببالد به خود از برای اشرف مخلوقاتش

از شرع و از عالمش دزدند و از مادری که میزاید

از حاکمی که دولتش پست ترین خلایقند و خودش مبرا از آدمیان

از خدایی که دم از عدالت می زند و از پدری که دم از دلسوزی

از همسری که وفایش جیب پور پول و دست پر زر

از دوستی که رفاقتش بالی برای پرواز

بیزارم

بیزارم از کسی که نامم را حسرت نهاد

آرزو می کنم قبرم را وسیع بسازند

چون بسیار آرزو به گور می برم

و اگر آن دنیایی باشد سکوت اختیار می کنم

و زجر جهنمش را به دیده ی منت می پذیرم

چون خدایمان بی عدالت است و

حسرت خدای بی خداییان...

 

*** توجه***هیچکس حق برداشت آزاد از این مطلب را ندارد چون دوستی گفت اگر کسی بخواند و نظرش دچار تزلزل شود بنده مسئولم  پس برداشت آزاد ممنوع***

حسرت 90/10/28

عشق یا هوس

ديگر آمدنت را باور ندارم...

مي خواهم رسالتم را کامل کنم
و مانند ابراهيم کعبه ي دلم را خالي کنم از بت هايي که از تو ساخته ام
و چنان بشکنم که صدايش مانند صور اسرافيل

از عرش تا فرش هر چه عاشق شوريده حال دارد بند بندشان را از هم جدا کند

که بدانند در حريم دل به جز دلدار کس نبايد بود
و هر بي سر و پايي که دل داد

                                    عشق نبازند
تيغ داد 
         سر نبازند
مهر داد
         محبت نبازند


بدانند عاشقي افسانه ايست
در خور فرهاد و مجنون
                            در پس شيرين و ليلي
                                                       ويس و رامين

کاش همه بدانند تو هم بداني ...


حسرت 90/10/14


اين و تقديم مي کنم به تمام پسر دخترايي که تو الفباي دوست داشتن موندن و اسمش و گذاشتن عشق و در هجرت يار از کف رفتشون که بويی از دوست داشتن نبرده روزگار خودشون و میکنن حسرت...

بوی عطر عاشقی 1

بوی عطرش بعد این روزا هنوزم تر و تازس

عکس ماهش هنوزم تو قاب ذهنم مثه آینس

نمی دونم که چی کار کردی با این دل

که همش تنگ می شه و سر می ره

دنبال بونس

به دلم میگم بابا عاقبت کار و ببین

مگه کوری نمی بینی یا می خوای دیگه نبینی

اینی که جلوت می بینی اونی نیست که پا به پات بود

اونی که "سردار عشق بود ساقی روز و شبات بود"

اونی که نبود مثالش "ماه چهارده گوشه ی زلف سیاهش"

نمی دونم که چی شد تقصیر من بود یا دلم

آخه گم شد یهویی

رفت ...

مثه ردی توی ساحل

هر چی گفتم که نرو تاب و توانم و نگیر

                                         گوش نکرد

                                                 سنگ شده بود

                                                          دلش و جا گذاشته بود...

به تو چی بگم آخه ای دل دیوونه ی من

دل ساده دل تنها دل بازیگوش من

آره راست می گی آخه اون یه روزی محرم رازای تو بود

یه روزی همدم هم صحبت شیرین تو بود

قول داده بود که بمونه توی شادی توی غم

نذاره تنها بمونی مثه اون سال های قبل

اما بردش روزگار لعنتی

فهمیده بود که به جز اون من دیگه یاری ندارم

حسودیش شد پیر بد پیله ی نامرد

حالا چند صباحی هست که می گذره از اون روزا

روزای خوبی که شد خاطره ای کنج دلم

دیگه می خوام دلم و داغ بکنم

هوای عاشقی و از سر دل در بکنم

بش بگم عاشقی معنا نداره

کوره راهی که آخر نداره

هر کی رفت توی مسیر عاشقی

رفتنش با خودش برگشتش اما با خداست

                                      دم به دم زجر میکشه

                                                           مرحمشم "اشک خداست"

دیگه میخوام دلم و تخته کنم

یه دونه قفل بزرگم به نشون بی کسی

بزنم تا که بدونن کسی نیست

کلیدش رو هم می زارم کنج عقلم

تا اگه مهمونی امد واسه قلبم

دیگه این بار نزنه "هوای عاشقی" به کلم

 

حسرت 87/2/12 

زندگی فرصتیست مغتنم بشمار

زندگی ، لبخند کودکیست

زندگی ، لذت از بدی هاســت

زندگی ، طراوت باران اســــــــــت

زندگی ، تبسم دختر همسایه است

زندگی فرصتیست مغتنم بشمار

 

حسرت 90/4/12 

 

بوی عطر عاشقی ۲

یادته گفته بودم <<عاشقی معنا نداره کوره راهی که آخر نداره>>

یادته دلم شکست ...

حالا مونده از تو و اون همه خاطره ،

یه یادته ...

یادت بمونه یادته

قرارمون یادت نره

درسته داره فاصله

کی گفته معنا نداره

هر چی که شد کم نیاری

سر بزنی داد نزنی

دیدی که چاره نداره

گریه کنی جیغ نزنی

یادت بیار که شونه هام

پناه دردای تو بود

نوازش دستای من مرحم غم های تو بود

یادته گفته بودم <<چند صباحی که می گذره از اون روزا

روزای خوبی که شد خاطره ای کنج دلم>>

چند صبا چه عرض کنم

حالا شده یه چند سالی

صبا كه شد يه چند سالي

دوريت شده يه خرواري

اگه يه روز روزگار

پاشنه درب روزگار

نچرخيد و چرخيد دلت

سمت نگات سوي دلت

گولش و هيچ وقت نخوری

عقلت و قاضي بكني

 

نمی دونم که الان کجایی و چطور حالت

نمی دونم که فشار خون هنوزم می کنه خسته و زارت

نمی دونم که الان کیه قرارت

نمی خوامم که بدونم

اما این و خوب می دونم

<< خوبرويان جهان رحم ندارد دلشان

بايد از جان گذرد هر كه شود عاشقشان

روز اول كه سرشتند زگل پيكرشان

سنگ اندر گلشان بود همان شد دلشان>>...

                                      

 حسرت ۱۲ تیر ۹۰

 

 

 

یادم باشد

 یادت باشد اگر رفتی دلت را هم ببر

چون دل بی روح، گواه مردن است 

یادت باشد اگر رفتی نگاهت را ببر

چون نگاه بی فروغ آتشفشان درد است

یادت باشد اگر رفتی خاطراتت را ببر

چون خاطراتت پاسبان هر شب است

یادت باشد اگر رفتی رفتنت را هم ببر

چون رفتنت هیچ عذابت را ببر

یادت باشد اگر رفتی بودنت را هم ببر

چون بودنت هیچ مانده ها را هم ببر

یادت نرود اگر برفتی روزی

یادم نرود

دلت هیچ ، نگاهت هیچ ، خاطراتت هیچ ، رفتنت هیچ ، بودنت هیچ

و در آخر

...تو هیچ

 

حسرت 90/7/10

پاییز

پاییز فصل شکفتن نبودن هاست

پاییز خنیاگر سرد زمستان است

پاییز فصل شکفتن من است

پاییز آغاز  برگ ریزان است

 

حسرت90/7/3