و مردم چون درختان ،چون گوشت بر چنگک قصابی، تکه تکه می‌شوند

عشق من
آنها در رژه‌اند
سرها به جلو، چشمها گشاده
شهر در لهیب ارغوانی آتش
مزرعه‌ها لگد‌کوب شده
جا پاها
تا بی‌انتها

و مردم چون درختان
چون گوشت بر چنگک قصابی
تکه تکه می‌شوند
اما
آسان‌تر
سریع‌تر .

در میان جا پاها ، سلاخی‌ها
گاه تو را،
نان را
و آزادی را گم کردم

اما ایمانم را از کف ندادم
ایمانم به روزهایی که
از میان تاریکی‌ها ،
ضجه‌ها و گرسنگی‌ها
حلقه بر درِ‌ مان خواهد کوبید
با دستانی همه از آفتاب

 

شعر از ناظم حکمت

من نام حسرت‌ها را

بعضی‌ها انواع گیاهان را خوب می‌شناسند،
بعضی‌ها انواع ماهی‌ها را،
من انواع جدائی‌ها را
بعضی‌ها نام ستارگان را از حفظ می دانند
من نام حسرت‌ها را


شعر از ناظم حکمت

پ ن: روحت شاد حکمت عزیز ، تو نام حسرت ها را حفظ می کردی ، من نامم حسرت شد...

من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه ی جلاد را

جنازه ام زير چكمه های شما نمی ماند
برمی خيزد
شما را قدرتِ آن نیست که زمین گیرم کنید
تابوتِ من روان نمی شود روی دست ها
و پله ها برای رسیدنِ به من کوتاهند.

ستاره ای می شوم
خورشید ، ماه
با باران می بارم و
جهان از گل های کوچکم سرشار می شود
فریادی می شوم شاد
بر لبانِ کودکانِ خیزان در برف
و حبابی بر سینه ی آسفالت.

و شما در سطل زباله ايد
مثل همیشه ی زمان.

در هر آنچه بجنبد و به لرزه درآید
پشت کامیون ها ، صورت ها ،شادمانی ها ، و اخم ها
تکه های منند که شعر می شوند

جایی نیست که آنجا نباشم - سربلند -

آتشم بزنید یا خاکم کنید
چه در گورستان باشم و چه نباشم
تعمید دهنده بیاید یا نیاید
حلالم کنيد یا نکنيد
فرقی نمی كند
هر بلایی که بر سرم بیاورید
کودکان به سراغم می آیند
شبانه که همه در خوابند
و از من قصه های تازه می خواهند
گوش می دهند و در شبنم و سپیده به خواب می روند
هر چقدر هم كه بگويند
کودکان از مرده می ترسند !

مرا می بینند
از پنجره ی آشپزخانه برایم دست تکان می دهند
روی طناب های درخت
در هیاتِ لباس های رقصان در باد.

من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه ی جلاد را
من با میل خودم زندگی کردم
و به میل خودم مُردم.

ای جلادان من
از برکتِ زبان من است
که شما هنوز
به زندگی ادامه می دهید.


شعر از ناظم حکمت

عاشق شدم

هنوز سرطان نگرفته‌ام
حتما هم لازم نیست که بگیرم
نخست‌وزیر و فلان هم نخواهم شد
و نمی‌خواهم هم بشوم
به جنگ هم نرفته‌ام
در دل شب به پناهگاه‌ها هم ندویده‌ام
در زیر حمله‌ی هواپیما‌ها هم در جاده‌ها دراز نکشیدم
اما نزدیک شصت‌سالگی عاشق شدم.

 

ناظم حکمت

رد پاهايي که دور مي شوند

از به دوش کشيدن من خسته شدي
سنگين بودم
از دست هايم خسته شدي
و از چشم هايم
و از سايه ام
حرف هايم تند و آتشين بودند
روزي مي آيد
ناگهان روزي مي آيد
که سنگيني ردپاهايم را
در درونت حس کني
رد پاهايي که دور مي شوند
و اين سنگيني
از هر چيزي طاقت فرساتر خواهد بود

ناظم حکمت

قصه يك جدايي

مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، ديوانه وار
انگار كه قلبم را شبيه شيشه اي
در مشت فشرده و انگشتهايم را بريده باشم

مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گستراي كيلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بي نهايت ، در بي كران در صد

زن گفت : با ترس و اشتياقي كه داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تكيه دادم
و حال آنچه كه مي گويم
تو چون نجوايي در تاريكي مرا آموختي
وخوب مي دانم
كه خاك چگونه چونان مادري با گونه هاي آفتابي اش
آخرين و زيبا ترين كودكش را شير خواهد داد
اما گزيري نيست
گيسوانم پيچيده بر انگشتان كسي است كه
روي بر مرگ نهاده
و اين سر را رهايي ممكن نيست

تو
رفتني هستي
حال اگر چه خيره بر چشمان نوزادمان بنگري
تو
رفتني هستي
حال اگر چه مرا رها سازي
زن سكوت كرد
در آغوش هم فرو رفتند

كتابي بر زمين افتاد
پنجره اي بسته شد
از هم جدا شدند


ناظم حکمت 

ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ


ناظم حکمت

امید

بگذار
مرگ دست از
سرمان برندارد
خورشید بر نعشمان خواهد تابید عزیزم
و اگر
لبخندت را
مرگ به گلوله ای
نشانه رفت
از خاطر مبر که
امید با
هیچ گلوله ای
نخواهد مرد

ناظم حکمت

زندگی

زندگی یعنی

امیدوار بودن عشق من

زندگی مثل دوست داشتن تو،

                          کاری ست جدی....

 

ناظم حکمت