جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید 

شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود

جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود

لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود

از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود

از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود

از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود

رشته جان با دل آزاده من می‌کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود

از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود

آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود

عمرها شد در لباس لاله بیرون می‌دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود

جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود

دید تا آن سرو سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود

حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود

شعر از صائب تبریزی

تمکین: قبول ‌کردن؛ پذیرفتن . فرمان کسی را پذیرفتن.
سویدا: خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است.

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است

آنچه از عمرِ سبک‌رفتار می‌ماند به جا

نیست غیر از رشتهٔ طول اَمَل چون عنکبوت

آنچه از ما بر در و دیوار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گل‌چین ز گلشن خار می‌ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است

خار خاری در دل از گلزار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب کِی دیوار می‌ماند به جا؟

غافل است آن‌ کز حیات رفته می‌جوید اثر

نقش پا کِی زان سبک‌رفتار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش، کز او آثار می‌ماند به جا

زنگِ افسوسی به دستِ خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردارِ ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم، چرخ افزون دهد

بیشتر از مور اینجا مار می‌ماند به جا

سینهٔ ناصاف در میخانه نتوان یافتن

نیست هر جا صیقلی، زنگار می‌ماند به جا

می‌کِشد حرف از لبِ ساغر میِ پُر زور عشق

در دل عاشق کجا اسرار می‌ماند به جا؟

عیشِ شیرین را بوَد در چاشنی صد چشمِ شور

برگ، صائب! بیشتر از بار می‌ماند به جا

شعر از صائب تبریزی

طول اَمَل:کنایه از حرص دنیاست
گلشن:
باغ، حدیقه، گلزار، گلستان، لالهزار
عاریت:آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می‌شود


غم دنیا

از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم

چون ترازو از دوسر دایم گرانی می‌کشم

شعر از صائب تبریزی

پشت پا زن بر دو عالم

پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سَرِ دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی

شد حباب از خودنمایی، گویِ چوگانِ فَنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی

طوطی از خاموشیِ آیینه می آید به حرف
مُهرِ خاموشی به لب زن، تا به دل گویا شوی

بینش ظاهر غبارِ دیده ی باطن بوَد
خاک زن در چشمِ ظاهر، تا به جان بینا شوی

غُور کن، در بحرِ هستی، تا گُهر آری به کف
ورنه با دست تهی، چون کف ازین دریا شوی

با هوسناکان به یک پیمانه نتوان مِی کشید
سعی کن صائب، شهید تیغ اِستغنا شوی

شعر از صائب تبریزی

غور: فرو‌شدن؛ فرو‌رفتن
استغنا:توانگری؛ بی‌نیازی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کُشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی

شعر صائب تبریزی

فلاخن: قلابسنگ

جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم

زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم

مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم

ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم

به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم

مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم

به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم

نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم

شعر از صائب تبریزی

غافلی از حالِ دل، ترسم که این ویرانه را

  نقش پردازان مُیَسر نیست تصویرش کنند    ساده لوح آنان که می خواهند تسخیرش کنند

چون شرر از سنگ آسان است بیرون آمدن    وای بر آن کس که از حیرت زمین گیرش کنند

  غافلی از حالِ دل، ترسم که این ویرانه را    دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند

             بالِ اِقبال هما را بهر دور انداختن    گر به دست اهلِ دل افتد پر تیرش کنند

        نعمتِ اَلوانِ عالم را کُنَد خون در جگر    هر فقیری کز قناعت چشم و دل سیرش کنند

      رَحم کُن بر خود، زبان شِکوۀ ما را ببند    می شود مَعزول هر عامل که تَقریرش کنند

 خط آزادی بود مَشقِ جنون در مُلکِ عشق    هر که عاقل می شود اینجا به زنجیرش کنند

کُشتگان را زِ خط تسلیم سَر پیچیدن است    گر نگاه کج زبیتابی به شمشیرش کنند

کودکی کز جود بی بهره است در مَهدِ زمین/خونِ خود را می خورد طفلی چو هم شیرش کنند

 این جواب آن غزل صائب که می گوید مَلِک    بال جبریل اَر به دست اُفتد پرتیرش کنند

 

شعر از صائب تبریزی

شرر: آنچه از آتش به ‌هوا می‌پرد، جرقه
بهر: سهم، قسمت، نصیب
معزول: از کار برکنار شده، بیکار
عامل: عمل کننده، اجرا کننده
تقریر: بیان کردن
جود: بخشش،کرم،جوانمردی
مهد: گهواره

می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

                   هر که خار آرزو در دیدۀ دل بشکند    بی تَرَدُد پای در دامان منزل بِشکند

           از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست    سخت می ترسم که آخر شَهپَرِ دل بشکند

               با دوصد بَندِ گِران عالم زِما پرشور شد    آه اگر زورِ جنونِ ما سَلاسَل بشکند

         از مُروَت نیست حرفِ سخت با عاشق زدن    سنگدل آن کس که بال مرغِ بِسمِل بشکند

    هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سوال    کاسۀ دریوزه را بر فَرقِ سایل بشکند

  دستِ مجنون از حجابِ عشق بر دل نقش بست    شوخی لیلی مگر دامان مَحمِل بشکند

سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد/دل زِعُصیان سخت چون گردید مشکل بشکند

            خویش را بِشکن، که برگردد به دریا زودتر    موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند

                به که از سر گیرد اِحرامِ حَریمِ کعبه را    راهرو را زیر پا گَر خار غافل بشکند

         تشنۀ دریا به هر موجی تَسَلی کی شود؟    کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟

         تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است    می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

             نیست در طالع دل بی حاصلِ ما را قبول    کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند

 

شعر از صائب تبریزی

سلاسل: سلسله، زنجیرها، دودمان ها 
مرغِ بِسمِل: به نظرم یعنی مرغی که قبل از ذبح بالش را بشکنی(تشبیه به زمانی که قدرت در دست داری و ظلم کنی)
سوال: اینجا به معنی گدایی ، تکدی 
دریوزه: گدایی ، گدایی در خانه ها
سایل: اینجا به معنی فقیر ، گدا 
شوخی: اینجا به معنی گستاخی
محمل: اینجا به معنی انگیزه،علت،سبب،جهت
راجع: از رجوع می آید: بازگشت
تسلی: دلداری، دلجویی
طالع: بخت،اقبال،سرنوشت
گوشه: اینجا به معنی در گوشه‌ای نشستن و از مردم دوری کردن، گوشه‌گیری

تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

   تا به فکر خود فِتادم، روزگار از دست رفت    تا شدم از کار واقف، وقتِ کار از دست رفت

       تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود    از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

      داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت    خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس    دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت

     پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم    خویش را نشناختم، آیینه‌دار از دست رفت

     عشق را گفتم به دست آرم عِنان اختیار    تا عِنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

  عمرِ باقی مانده را صائب به غفلت مگذران    تا به کِی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

 

شعر از صائب تبریزی

من از همواری این خلق ناهموار میترسم

        ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم    همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم

      ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان    شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم

       خطر در آبِ زیر کاه بیش از بحر میباشد    من از همواری این خلق ناهموار میترسم

  ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم    اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم

 ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم    که من از گردش گردون کج رفتار میترسم

          بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد    ز تار سُبحه بیش از رشتهٔ زُنّار میترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب    ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم

 

شعر از صائب تبریزی

سبحه: تسبیح 
زنّار: رشته ای که مسیحیان به وسیلة آن صلیب را به گردن آویزند.

میان خوف و رجا حالتی است عارف را

      گلی که بلبل ما برگ عیش ازو دارد    هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد

خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت    به هر طرف که کند روی، رو به او دارد

              به آبرو ز حیاتِ ابد قناعت کن    که خضرِ وقت بوَد هر که آبرو دارد

            به فکر پا سرِ آزادگان نمی افتد    که سرو، پای به گِل در کنار جو دارد

دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش   علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد

  میان خوف و رجا حالتی است عارف را    که خنده در دهن و گریه در گلو دارد

    ز حرف، حالت بی مغز را توان دریافت    که در پیاله بود هر چه در کدو دارد

   به سرو سرکشی افتاده است کار مرا    که رفتن دل من حکم آب جو دارد

          ز سِیرِ عالم بالا نمی شود غافل    چه شد که سرو به گِل پای جستجو دارد

      نخورده کرد سیه مست عندلیبان را    چه باده غنچهء این باغ در سبو دارد؟

    به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست    ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد

     فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل    کشش توقع ازان آفتاب رو دارد

  امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا    که آب زندگی آتش ز خوی او دارد

     اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خَم زلف    خبر ز پیچش عشاق مو به مو دارد

به هیچ رشته جان نیست تن پرستان را    علاقه ای که دل من به زلف او دارد

           بجز سپند کز آتش نمی کند پروا    که ره به محفل آن تُرک تندخو دارد؟

     به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب    که حرص عادت طفل بهانه جو دارد

 

شعر از صائب تبریزی

دامن دنيايي بي حاصل نمي بايد گرفت

              در خرابات مُغان منزل نمي بايد گرفت    چون گرفتي، کين کس در دل نمي بايد گرفت
            يا نمي بايد ز آزادي زدن چون سرو لاف    يا گره از بي بري در دل نمي بايد گرفت
               سدِّ راه عالمِ بالاست معشوقِ مجاز    دامن اين سرو پا در گل نمي بايد گرفت
           تا توان سر پنجه دريا چو طوفان تاب داد    تيغ موج از قبضه ساحل نمي بايد گرفت
           خونبها بهتر ز حفظ آبروي عشق نيست    در قيامت دامن قاتل نمي بايد گرفت
با وجود حسن معني، خواهش صورت خطاست    پيش ليلي دامن محمل نمي بايد گرفت
 صاف چون آيينه مي بايد شدن با خوب و زشت    هيچ چيز از هيچ کس در دل نمي بايد گرفت
        طالب حق را چو تيري کز کمان بيرون جهد    هيچ جا آرام تا منزل نمي بايد گرفت
           چشم بد بسيار دارد در کمين آسودگي    چون سپند آرام در محفل نمي بايد گرفت
        آه افسوس است صائب حاصل موج سراب    دامن دنيايي بي حاصل نمي بايد گرفت
 
 
شعر از صائب تبریزی

دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

                دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند    آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش    دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

                آزادگان به مشورت دل کنند کار    این عقده کار سبحهٔ صد دانه می‌کند

       ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی    دست بریدهٔ که ترا شانه می‌کند؟

       غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن    فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند

              یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند    صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند

 

شعر از صائب تبریزی

بس كه بد ميگذرد زندگى اهل جهان

                         بس كه بد ميگذرد زندگى اهل جهان

                                                       مردم از عمر چو سالى گذرد، عيد كنند

 

شعر از صائب تبریزی

از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان

      باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت    نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت

چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟    کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت

   وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار    سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت

            دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار    که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت

           طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد    سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت

        دست و دامان تهی رفت برون از گلزار    هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت

      خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح    غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت

  از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان    گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت

           زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد    نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت

             آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من    چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت

 از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است    که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت

           کرد خون در جگر خار علایق صائب    هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت

 

شعر از صائب تبریزی

هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما

در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیست    گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست

کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال    کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست

     محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان    هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست

       می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد    حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست

      هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما    این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست

        در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او    عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست

   به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم    در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست

 

شعر از صائب تبریزی