یادداشتی از کانون نویسندگان ایران دوم مرداد؛  شاملو در گورستان ، شاملو در تلوزیون

روز چهارشنبه دوم مرداد ماموران امنیتی و انتظامی باز هم از گردهمایی اعضای کانون نویسندگان ایران و دوستداران احمد شاملو بر مزار او جلوگیری کردند. شب‌هنگام نیز شبکه سه صدا و سیما «مستندی» با نام قدیس پخش کرد سراپا دروغ و توهین به احمد شاملو. نه بر هم زدن مراسم بزرگداشت احمد شاملو اتفاق تازه‌ای است و نه آلودن تصویر او در صدا و سیما و مجلات و روزنامه‌های حکومتی و شبه‌حکومتی. و نه حتی این رفتار مختص و موقوف به شاملوست. هر نویسنده و هنرمند مستقل بسته به درجهٔ محبوبیت و اعتبارش نزد مردم موضوع این رفتار و برخورد دم و دستگاه‌های حاکمیت بوده است. چهل سال است که نویسندگان و هنرمندان از سوی دستگاه‌های ذیربط «نظارت» و «کنترل» می‌شوند؛ خودشان و آثارشان. از آنها که اهل متابعت و گردن گذاشتن نبودند و بر استقلال خویش پا سفت کردند برخی طاقت از دست دادند و باقیمانده‌ی توش و توانشان را برداشتند و از دایره‌ی مصیبت بیرون زدند؛ شماری ناچار خانه را غربت‌نشین خود کردند؛ گروهی کار و کردشان را چنان سامان دادند که به دیده نیایند؛ کسانی اما حرمت خود و هنرشان را نگه داشتند و دندان بر جگر کار خود کردند بی‌که در مقابل «نظارت»ها و «کنترل»ها سر فرو آورند. این کسان در چهل سالی که گذشت نه تنها سوژه‌ی نهادهای اطلاعاتی و امنیتی بوده‌اند که موضوع ستون فحاشی و تهمت‌زنی و لجن‌پراکنی روزنامه‌هایی چون کیهان و آیتم «پرونده» سازی مجلات رانت‌گرد و «سند» «مستند»های صدا و سیما نیز. احمد شاملو از این گونه بوده است. شاعر، نویسنده، مترجم و پژوهشگری توانا که شهرت و محبوبیتش را از تسلط و تعهدی که به کارش داشت، و از مخالفتش با هرچه ضدانسانی بود، به‌دست آورده است. صاحبان قدرت و دم‌ودستگاه‌های «نظارت و کنترل» بسیار کوشیدند از او «آری» بگیرند و همواره «نه» نصیبشان شد. اینان با مرگ شاملو نفسی به‌راحتی کشیدند که: تمام شد! «مرده‌ها بی‌خطرند»؛ اما غافل بودند که هرچه و هرکه در مردم جاری شود تمام نمی‌شود. شاملو در میان نویسندگان مستقل و دوستداران ادبیات و مخالفان سانسور به یکی از چهره‌های استوار جنبش آزادی بیان، به نماد روشنفکر مستقل تبدیل شد و ماند. پس برای آنها که شاملو را دشمن می‌دانستند، خطر او همچنان باقی است. از نظر آنها شاملو و نه هیچ نویسنده و هنرمند مستقل و خوشنامی نباید نقطه‌ی اتصال کسانی قرار گیرد، یا نماد "نه" به قدرت باشد. پس سربازهاشان را به صف کردند: سربازان گمنام، سربازان نشان‌دار مسلح و سربازان قلم ‌به‌دست و هنرمند. این‌ها در نقش‌ها، لباس‌ها و عرصه‌های گوناگون به شاملو در حیات و ممات تاخته‌اند .... تا هنوز. عصر چهارشنبه دوم مرداد سربازان گمنام و سربازان نشان‌دار از برگزاری مراسم یادبود شاملو جلوگیری کردند و شب‌هنگام سربازان فرهنگی کوشیدند با نمایش دادن یک «مستند» اعتبار شاملو را سر ببرند. خنده‌دارند کسانی که ده‌ها «قدیس» دارند اما دیگرانی را که قدیسی ندارند به داشتن قدیس متهم می‌کنند؛ مضحک‌اند کسانی که از متد فکری پیشرو غربی بیزارند اما با سوء‌استفاده از آن دیگرانی را که قدیس لازم ندارند به قدیس‌پروری متهم می‌کنند. گرچه هدف از این «مستند»ها ابراز نظر و احساس نیست و صرفا جنبه‌ی سرکوب دارد؛ اما این سربازان فرهنگی را از نقد و رد و حتی اعلام بیزاری نسبت به شاملو نباید منع کرد این حق هر کس است [حتی این سربازان] که بتواند آزادانه فکر و احساسش را به ویژه درباره‌ی شخصیت‌های اجتماعی بیان کند این مشکل و محل اعتراض نیست، مشکل جایی است که آزادی بیان به حاکمیت و پیرامون و موافقانش منحصر باشد؛ وقتی است که دیگران حق حرف زدن ندارند. مخالفان شاملو هرچه می‌خواهند باید بتوانند بگویند اما موافقان او نیز باید چنین حقی داشته باشند. این ملاک آزادی بیان است. سرکوب آزادی بیان ماموریت انواع «سربازان» است آنها از هم پشتیبانی و کارهای یکدیگر را تکمیل می‌کنند: گروهی از آنها عصر با انواع تجهیزات شماری نویسنده را از برگزاری مراسم یادبود احمد شاملو بازمی‌دارند و گروهی دیگر شب با استفاده از تلویزیون می‌کوشند اعتبار او را لکه‌دار کنند. اما شدت یافتن هجوم به شاملو از چیست؟ شاملو که همان شاملوست پس چه چیز در این میان تغییر کرده است؟

کانون نویسندگان ایران

■ وب‌سایت رسمی احمد شاملو

■ www.shamlou.org

■ instagram.com/shamlouhouse

■ twitter.com/shamlouhouse

میانِ آفتاب‌های همیشه زیبایی تو لنگریست

میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
           لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
                از سپیده‌دمِ همه ستارگان
                                                بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
       شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
                               از مِهر
                                      جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
                      شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند
که فردا
        روزِ دیگری‌ست ــ

آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
           تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم. 

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.

 میانِ آفتاب‌های همیشه
زیباییِ تو
           لنگری‌ست ــ
نگاهت
       شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.

 

شعر از احمد شاملو -  شهریور ۱۳۴۱

به خاطر تو

بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه‌ی بام کوچکش
به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ست

به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

به خاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند
نه به خاطر شاهراه‌های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک
به خاطر تو… 

شعر از احمد شاملو

من رؤیاهایم را زندگی می‌کنم

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

اگر لب‌ها دروغ می‌گویند
از دست‌های تو راستی هویداست
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم.

دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند.

از جنگل‌های سوخته
از خرمن‌های باران‌خورده سخن می‌گویم
من از دهکده‌ی تقدیرِ خویش سخن می‌گویم.

بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می‌کنی من مُجاب می‌شوم
من فریاد می‌زنم
و راحت می‌شوم.

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

تو اینجایی و نفرینِ شب بی‌اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می‌شود.
با دست‌های تو من لَزج‌ترینِ شب‌ها را چراغان می‌کنم.

من زندگی‌ام را خواب می‌بینم
من رؤیاهایم را زندگی می‌کنم
من حقیقت را زندگی می‌کنم.

از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لب‌خنده‌یی
چرا که هر شهید درختی‌ست.
من از جنگل‌های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.

کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه‌های شب‌زده
عشقِ تازه را اخطار کردی.

من هلهله‌ی شب‌گردانِ آواره را شنیدم
در بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها
لبخندت را آتش‌بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه‌یِ ماست.

دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند
بگذار از جنگل‌های باران‌خورده از خرمن‌های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده‌ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.


شعر از احمد شاملو  - ۱۳۳۴ - از دفتر هوای تازه

انسان سرچشمه‌ی دریاهاست

در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشم‌هایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.

تو را صدا کردم
در تاریک‌ترینِ شب‌ها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دست‌هایت برایِ دست‌هایم آواز خواندی
برای چشم‌هایم با چشم‌هایت
برای لب‌هایم با لب‌هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم‌ها و لب‌هایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره‌ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی‌ام را
بازیافتم.

در من شک لانه کرده بود.

دست‌های تو چون چشمه‌یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سال‌های نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهواره‌ی رؤیاهایم بود.

و لبخندِ آن زمانی، به لب‌هایم برگشت.

با تنت برای تن‌ام لالا گفتی.
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان‌بخش بود

بدی، تاریکی‌ست
شب‌ها جنایت‌کارند
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را به‌سانِ روزی بزرگ آواز می‌خوانم.

صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم،
از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست
انسان سرچشمه‌ی دریاهاست.

 

شعر از احمد شاملو  - ۱۳۳۴

نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم

چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

گهواره‌های خستگی
از کشاکشِ رفت‌ و آمدها
بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی‌قرارِ ابر
نطفه می‌بندد.
و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام

تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار
نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

من
برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.


شعر از احمد شاملو ـ ۱۳۳۶  

■ شعر باغ آینه | از دفتر باغ آینه

مروری بر زندگی احمد شاملو

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ ‌نویس، ادیب و مترجم ایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر "الف. بامداد" و "الف. صبح" بود.

 

در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام «آهنگ‌های فراموش شده» به چاپ می‌رسد و هم‌زمان، کار در نشریاتی مثل «هفته نو» را آغاز می‌کند.


در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال سمت مشاور فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده میگیرد .

 در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار "هوای تازه" خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است و بعضی از معروف‌ترین اشعار شاملو همچون "پریا و دخترای ننه دریا" در این مجموعه منتشر شده‌است. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام و بابا طاهر نیز روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جمله برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.

آشنایی او با آیدا تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های "آیدا در آینه" و "لحظه‌ها و همیشه" را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام "آیدا، درخت و خنجر و خاطره" بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گوید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.»


سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت) درگذشت.

چیزی فسرده است و نمی‌سوزد امسال، در سینه، در تنم!

بی‌آنکه دیده بیند،
                    در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که
                            بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.

 

بر شیشه‌های پنجره
                         آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
 
با آفتاب و آتش
                 دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
                            در
                              رؤیای اخگری.

 

این
   فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
               از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
                        پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
                     با آن
توفانِ رنگ و رنگ
                   که برپا
در دیده می‌کند!

هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
                       چو دی‌سال:
خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
                                       امسال
در سینه
در تنم!


شعر از احمد شاملو - از دفتر شکفتن در مه سال ۱۳۴۹

پ ن: امروز 21 آذر نود و دومین زادروز شاعر آزادی ، بامداد نامیرا ، احمد شاملوی عزیز است
من شعر را با تو آغاز کردم
من آزادی و بیداری را با تو لمس کردم
من نادیده تو را عاشق شدم
جانِ جانان ، دوستت دارم
تولدت مبارک شاملوی عزیزم

شاملو عاشق صداها بود

شاملو در تاریخ ادبیات ایران یگانه است. هیچ کس دیگری را نمی‌توان با او قیاس کرد. چند نسل از بهترین فرزندان ایران با شعر شاملو بزرگ شدند. با شعر شاملو عاشق شدند. با شعر شاملو زندگی کردند. با شعر شاملو مردند. ولی شعر تنها دستاورد او نبود. حتی بزرگ‌ترین دستاورد او نبود.
آن‌قدر دستاوردهای بزرگ دیگری داشت که اگر هم روزی آن شعرها ‌فراموش شود باز چیزی از ارزش و اعتبار او کم نمی‌شود. در تاریخ ادبیات ایران جایگاهی دارد که ‌دست کسی به آن ‌نمی‌رسد.
گاهی فکر می‌کنم طبیعت ‌چقدر سخاوتمند بود که شاملو را به ما داد. با خود ‌شاملو هم سخاوتمند بود. چیزی را از او دریغ نکرد. ‌اقبال عمومی، هوش و حافظۀ سرشار، استعداد وافر، ‌شم غریزی بی‌نظیر، دوستان یکرنگ، همسر عاشق. ‌صدای استثنایی، سیمای باشکوه... آن سیمای باشکوه ‌خودش می‌تواند موضوع یک بحث نشانه‌شناسی در ‌تاریخ اجتماعی ایران باشد.

یکی از استعدادهای جوراجوری که شاملو داشت و من در جای دیگری با تفصیل بیشتر از آن سخن گفته‌ام، شناخت او از صداها بود. من کس دیگری را ندیده‌ام که به اندازۀ شاملو از صداها شناخت داشته باشد. اصلاً شعر شاملو شعر صداست. بسامد لغاتی مثل غرش و غریو و غوغا و آواز و زمزمه و نجوا و بانگ و هیاهو و فریاد و فغان به‌قدری در شعرش بالاست که به یکی از خصوصیات سبکی شعر او تبدیل شده.
شاملو عاشق صدا بود. شما کس دیگری را پیدا نمی‌کنید که این‌قدر در شعرش صدا وجود داشته باشد. این قدر در شعرش اسم صوت وجود داشته باشد و همۀ این اسم‌ها را هم بجا و درست به کار برده باشد. از اسم‌های رایج مثل همهمه و هلهله و غلغله و قهقهه و چهچهه گرفته تا اسم‌هایی که انگار بیشتر دستاورد خودش بود. خودش آنها را ساخته بود، مثل رپ‌رپۀ طبل و داردار شیپور و غشغشۀ مسلسل و له‌له باد و لاه‌لاه سوز زمستانی و هرّای دیوانگان و امثال اینها. شعر شاملو پر از این صداهاست.

در نثر هم همین طور. در ترجمۀ «دون آرام» به‌قدری از این صداها وجود دارد که خواننده شگفت‌زده می‌شود. از خودش می‌پرسد شاملو چطور این همه صدا را می‌شناخت. به عقیدۀ من دستاورد شاملو برای نثر فارسی خیلی مهم‌تر از دستاورد او برای شعر فارسی است.
خدماتی که برای نثر فارسی انجام داده، خیلی مهمتر از کاری است که در شعر فارسی کرده. ترجمۀ «دون آرام» دائرة‌المعارفی از لغات و تعبیرات فارسی است که در هیچ جای دیگری وجود ندارد. آمار نگرفته‌ام. ولی تصور می‌کنم اگر مجموع لغاتی را که در ترجمۀ «دون آرام» شاملو وجود دارد، با ترجمۀ به‌آذین یا بیگدلی خمسه از همین کتاب مقایسه کنیم، شاملو چند برابر آنها در ترجمه خودش لغت فارسی دارد. من الان قصد ندارم در خصوص همۀ وجوه این کتاب حرف بزنم. تأکیدم بر صداهاست. شما صداهایی را که در کار شاملو وجود دارد با کار به‌ آذین مقایسه کنید تا ببینید این مرد چه استعداد بی‌نظیری در زبان فارسی داشت. قرن‌ها خواهد گذشت و کس دیگری را مثل او پیدا نخواهیم کرد. خیلی از این اسم‌ها را خودش ساخته یا اگر از قبل در زبان عامۀ مردم وجود داشته، وارد کتاب‌ها و فرهنگ‌ها نشده. برعکس به‌آذین که هر جا در متن اصلی اسم صوت به کار رفته، یا به‌ جای آن «صدا» و «خش‌خش» و این طور چیزها گذاشته یا تعبیر دیگری به‌کار برده که به‌کلی ‌غلط است و نشان می‌دهد استعدادی در زبان فارسی نداشته. حالا من چند فقره را مثال می‌زنم:

خرّۀ اسب (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
وزوز زنبور (که به‌آذین به جای آن «خرخر» آورده)
زق‌زق دستۀ سطل (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
لچّ‌ولچّ گل جاده که (به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
شرشر باران (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
خش‌خش برگ (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
چرقّ‌وچرقّ مال‌بند (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ژیغ‌ژیغ چرخ‌های ماشین (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تاپ‌تاپ پا (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تق‌تق کفش (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ماغ گاو (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
غرش چرخ‌ها (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
جرنگ‌جرنگ سکه (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
جلینگ‌جلینگ زنگوله (که به‌آذین به جای آن «صدا« آورده)
ملچ‌وملچ دهان (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
غش‌غش خنده (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)

اینها را من فقط در بیست صفحه از کتاب پیدا کردم. ترجمۀ «دون آرام» پر از این صداهاست. شناخت این صداها یکی از استعدادهای مخصوص شاملو بود. قصد من این جا اشاره به استعداد شاملو در شناخت صداها بود.



■ نویسنده: مجتبی عبدالله‌نژاد | وب‌سایت و کانال رسمی تلگرام احمد شاملو 
www.shamlou.org

بر کدام جنازه زار می‌زند

 

بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه،
این پنجه‌ی نادان؟


بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟


بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

 

شعر از احمد شاملو  -  ۱۸ شهریورِ ۱۳۷۲

عشق خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد

عشق
خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:

در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.


تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.

مردی و زنی خفته.

و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.


شعر از احمد شاملو ـ ۱۳۳۸ - از دفتر باغ آینه

نظر احمد شاملو درباره ی سهراب سپهری

درباره‌ی سهراب سپهری نظرتان چیست؟

■ باید فرصتی پیدا کنم یک‌بار دیگر شعرهایش را بخوانم شاید نظرم درباره کارهایش تغییر پیدا کند. یعنی شاید بازخوانیش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سال‌های پس از کودتای ۳۲ در نظرم نامربوط جلوه می‌کرد امروز به‌صورتی توجیه کند. سر آدم‌های بی‌گناهی را لب جوب می‌بُرند و من دو قدم پایین‌تر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید»! ــ تصورم این بود که یکی‌مان از مرحله پرت بودیم، یا من یا او. شاید با دوباره خوانی‌اش به‌کلّی مجاب بشوم و دست‌های بی‌گناهش را در عالم خیال و خاطره غرق بوسه کنم. آن شعرها گاهی بیش از حد زیباست. فوق‌العاده است. اما گمان نمی‌کنم آب‌مان به یک جو برود. دست‌کم برای من «فقط زیبایی» کافی نیست. چه کنم. اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح می‌دهم شعر شیپور باشد نه لالایی، یعنی بیدارکننده باشد نه خواب‌آور.


درباره‌ی هنر و ادبیات؛ گفت‌وگوی ناصر حریری با احمد شاملو

لالایی احمد شاملو

لالای لای لای گل پونه لالای لای
بابات رفته دلم خونه لالای لای
بابات امشب نمی‌آید
گرفتن بردنش شاید لالای لای

لالای لای لای گل آهن لالای لای
باباتو دشمنا کُشتن لالای لای
نشون دشمنا اونه
دساشون غرقِ در خونه لالای لای

بخواب آروم توی بستر لالای لای
مث آتیش تو خاکستر لالای لای
که فردا شعله‌ور میشی
تو خون‌خواه پدر میشی لالای لای

 

پ ن: اثری کمتر خوانده‌شده: لالایی احمد شاملو. این ترانه نخستین ترانه‌یی‌ست که زندانیان سیاسی به‌ صورت دسته‌جمعی در زندان‌های بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ می‌خواندند. لالایی شاملو به‌عنوان رایج‌ترین سرود مقاومت آن سال‌ها همراه با ملودی‌های مختلف خوانده شده و در خاطره‌ی جمعی زندانیان آن سال‌ها باقی مانده است.

من بامدادِ نخستین و آخرینم

من بامدادم سرانجام

خسته

       بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.

هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،

که پیش از آنکه باره برانگیزی

                                  آگاهی

که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال

بر سراسرِ میدان گذشته است

تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است

و تو را دیگر

             از شکست و مرگ

گزیر

نیست.

 

من بامدادم

شهروندی با اندام و هوشی متوسط.

نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.

نامِ کوچکم عربی‌ست

                         نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی

                                                  کُنیَتَم پارسی.

نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است

و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم

                                      (تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی

                                      این نام زیباترین کلامِ جهان است

                                      و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

 

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان

بدین رُباط فرود آمدم

هم از نخست پیرانه خسته.

 

در خانه یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند

کنارِ سقا  ‌ی آینه

نزدیکِ خانقاهِ درویشان.

                            (بدین سبب است شاید

                            که سایه‌ی ابلیس را

                            هم از اول

                            همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

 

در پنج‌سالگی

هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم

و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم

بی‌ریشه

بر خاکی شور

در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

 

در پنج‌سالگی

بادیه در کف

در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم

پیشاپیشِ خواهرم که هنوز

با جذبه‌ی کهربایی مَرد

بیگانه بود.

 

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.

و تشریفات

سخت درخور بود:

صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،

و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْ رقص

و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل

تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زرد رویی نبرد.

 

 

بامدادم من

خسته از با خویش جنگیدن

خسته‌ی سقاخانه و خانِقاه و سراب

خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل

خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.

دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون

هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم

که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

 

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است

و پرچم

        با هیبتِ رنگین

                        برافراشته.

 

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی

راست در خورِ انسانی که برآنند

تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها

به مقراضش بچینند.

 

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند

و دهان‌بندِ زردوز آماده است

بر سینی‌ حلبی

کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

 

آنک نَشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان

با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش

وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:

تشریفات آغاز می‌شود

 

هنگامِ آن است که تمامتِ نِفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.

من بامدادِ نُخستین و آخرینم

هابیلم من

بر سکّوی تَحقیر

شَرفِ کیهانم من

تازیانه‌خورده‌ی خویش

که آتشِ سیاهِ اندوهم

                          دوزخ را

از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.

 

شعر از استاد احمد شاملو

پ ن : اگر خواستید تاریخچه ی زندگی شاملو را از زبان خودش بشنوید حتما این شعر را بخوانید و چه بهتر که با صدای مهربانِ خودش گوش جان کنید

http://s9.picofile.com/file/8301986884/Ahmad_Shamloo_%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88_%D9%85%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%85_1597408241.mp3.html

 

 

هفدهمین سالگرد استاد احمد شاملو

احمد شاملو

فردا مصادف با هفدهمین سالگرد استاد بی بدیل شعر آزادگی و رهایی ست
مردی که هیچ وقت سر خم نکرد
ماند و با تمام قوا جنگید
مردی که سالگرد رحلتش هم، رعشه بر اندام حاکمان ظلم می اندازد
و برای پراکنده کردن محبانش نیروهای امنیتی به آماده باش کامل در می آیند
و مثل سال گذشته درهای امامزاده طاهر را می بندند
که مبادا جمعشان جمع شود و شعری از آزادی بخوانند...
این نشانه ی بر حق بودن کسی ست که هیچ وقت، در هیچ تریبونی از او یاد نمی شود
مردی که تا آخرین لحظه ی زندگی اش قلم از دست نیانداخت و نوشت، تا فرهنگ این مملکت زنده بماند
ترجمه کرد تا مرزها را در هم شکند
پزوهش کرد تا بینش مردم را گسترش دهد
کتاب کوچه ها را نوشت تا کلمات از بین نرود
شعر گفت تا آزادی از دهن نیوفتد
در صورتی که شاعران نان به نرخ روز خور صله بگیر همیشه به، به به و چه چه از آن ها یاد می شود

شاملو جان می دانم که هستی و می بینی که یادت در دل این مردم همیشه شاد و نامت همیشه گرامیست
اشعارت مانند چراغ راه در این کور سوی نیاندیشیدن سو سو می زند
دوستت دارم و این را برای نیاکانم به ارث می گذارم

به رسم ادب 2 مرداد در امامزاده طاهر کرج گرد مزارت حاضر می شویم ، تا آبی باشد بر آتش دل آیدایت....

حسرت - 1 مرداد 1396

------------------------------------------------------------------

مرگ من سفری نیست
هجرتی است
ازسرزمینی که دوست نمی داشتم
به خاطر نامردمانش!

احمد شاملو

عشق عمومی

اشک رازی‌ست

لبخند رازی‌ست

عشق رازی‌ست

 

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

 

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

 

من دردِ مشترکم

مرا فریاد کن.

 

 

درخت با جنگل سخن می‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می‌گویم

 

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

 

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام

برایِ خاطرِ زندگان،

و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترینِ سرودها را

زیرا که مردگانِ این سال

عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

 

 

دستت را به من بده

دست‌های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

به‌سانِ ابر که با توفان

به‌سانِ علف که با صحرا

به‌سانِ باران که با دریا

به‌سانِ پرنده که با بهار

به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

 

زیرا که من

ریشه‌های تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

 

شعر از استاد احمد شاملو  -  ۱۳۳۴

که چو رفتی ز برم

من چنان آینه‌وار

در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،

که چو رفتی ز برم

چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند

در خیال و نظرم

غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،

جز خطوطِ گُم و ناپیدایی

در رسوبِ غمِ روزان و شبان...

 

شعر از استاد احمد شاملو

یک سخن در میانه نبود: آزادی! ما نگفتیم  تو تصویرش کن!

پیش از تو

           صورتگران

                     بسیار

از آمیزه‌ی برگ‌ها

                    آهوان برآوردند؛

یا در خطوطِ کوهپایه‌یی

                          رمه‌یی

که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه

                                                  نهان است؛

یا به سیری و سادگی

در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود

گوزنی را گرسنه

که ماغ می‌کشد.

تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:

آه و آهن و آهکِ زنده

دود و دروغ و درد را. ــ

که خاموشی

               تقوای ما نیست.

 

 

سکوتِ آب

می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛

سکوتِ گندم

می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛

همچنان که سکوتِ آفتاب

                              ظلمات است ــ

اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:

غریو را

تصویر کن!

 

عصرِ مرا

در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛

همسایه‌ی مرا

بیگانه با امید و خدا؛

و حرمتِ ما را

که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.

 

 

تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و

آن نگفتیم

           که به کار آید

چرا که تنها یک سخن

                          یک سخن در میانه نبود:

ــ آزادی!

 

ما نگفتیم

تو تصویرش کن!

 

شعر از احمد شاملو  -  ۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت

دلم کَپَک زده، آه

که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،

همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش

به رها کردنِ فریادِ آخرین.

 

 

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت

تا به جانش می‌خواندی:

نامِ کوچکی

تا به مهر آوازش می‌دادی،

همچون مرگ

که نامِ کوچکِ زندگی‌ست

و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری

هنگامی که قطاربان

                        آخرین سوتش را بدمد

و فانوسِ سبز

                 به تکان درآید:

نامی به کوتاهیِ‌ آهی

که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد

به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:

به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته

یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

 

 

سطری

شَطری

شعری

نجوایی یا فریادی گلودَر

که به گوشی برسد یا نرسد

و مخاطبی بشنود یا نشنود

و کسی دریابد یا نه

که «چرا فریاد؟»

یا «با چه مایه از نیاز؟»

و کسی دریابد یا نه

                       که «مفهومی بود این یا مصداقی؟

صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟

ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟

فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟

خانی که به وادی برکت راه می‌نماید

یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

 

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه

که پیکانِ فریاد

                 از چِلّه

                        رها شود؟ ــ:

 

نیازی ارضا شده؟

پرتابه‌یی

         به در از خویش

یا زخمی دیگر

                به آماجِ خویشتن؟

 

و بگو با من بگو با من:

که می‌شنود

و تازه

چه تفسیر می‌کند؟

 

شعر از استاد احمد شاملو

مرا دیگر از او گریز نیست

دوستش می‌دارم
چرا که می‌شناسمش،
                              به دوستی و یگانگی.

ــ شهر 
   همه بیگانگی و عداوت است. ــ

 

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم
تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.

 

 

اندوهش 
           غروبی دلگیر است
                                   در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی‌اش
طلوعِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره‌ای
             که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می‌شود،
و طراوتِ شمعدانی‌ها
                             در پاشویه‌ی حوض.

 

 

چشمه‌ای
پروانه‌ای و گُلی کوچک
از شادی
           سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
                       از اندوهی
                                    گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.

 

چندان که بگویم
                    «امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
                       که به دریاچه‌ای
و بودا
       که به نیروانا.
و در این هنگام
                   دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
                              تنگ در آغوش گرفته باشد.

 

 

اگر بگویم که سعادت
                           حادثه‌ای‌ست

بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ای
                         که سنگی را
و نیروانا
          که بودا را.
چرا که سعادت را
                       جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
              بجز تفاهمی آشکار 
                                       نیست.

 

بر چهره‌ی زندگانیِ من
که بر آن
          هر شیار
                     از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند
آیدا
    لبخندِ آمرزشی‌ست.

 

نخست
          دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
                  همه چیزی
                                به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
                               از او
                                    گریز نیست.

 

شعر از استاد احمد شاملو

ای پدر، اینان را بیامرز چرا که،خود نمی‌دانند که با خود چه می‌کنند!

 

و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمده‌اید
ــ خود اگر هنوز «دنیایی» به جای مانده‌ باشد
و «کتابی» که شعرِ مرا در آن بخوانید ــ !
خفّتِ ارواحِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید
  

اگر مبداءِ خراب‌آبادی هستیم
                                     که نامش دنیاست!

 

ما بسی کوشیده‌ایم
                          که چکشِ خود را 
بر ناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرودآریم،
بر خروس‌قندیِ بچه‌ها
و بر جمجمه‌ی پوکِ سیاستمداری 
 که لباسِ رسمی بر تن آراسته باشد. ــ

 

ما بسی کوشیده‌ایم
                          که از دهلیزِ بی‌روزنِ خویش
 دریچه‌یی به دنیا بگشاییم. ــ

 

ما آبستنِ امیدِ فراوان بوده‌ایم،
دریغا که به روزگارِ ما
                          کودکان
 مُرده به دنیا می‌آیند!

 

اگر دیگر پای رفتنِمان نیست،
باری 
      قلعه‌بانان
                  این حجت با ما تمام کرده‌اند
که اگر می‌خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
 می‌باید با ابلیس قراری ببندیم.

 

آمدن از روی حسابی نبود و
                                   رفتن
                                          از روی اختیاری.

 

کدبانوی بی‌حوصله
آینه را
        با غفلتی از سرِ دلسردی
                                        بر لبِ رَف نهاد.
ما همه عَذراهای آبستنیم:
بی‌آنکه پستان‌هایمان از بهارِ سنگینِ مردی گُل دهد
زخمِ گُل‌میخ‌ها که به تیشه‌ی سنگین
ریشه‌ی درد را در جانِ عیساهای اندُهگینِمان به فریاد آورده‌است
 در خاطره‌های مادرانه‌ی ما به چرک‌اندر نشسته؛

 

و فریادِ شهیدِشان
به هنگامی که بر صلیبِ نادانیِ خلق
                                             مصلوب می‌شدند؛
« ــ ای پدر، اینان را بیامرز
     چرا که، خود نمی‌دانند
                                  که با خود چه می‌کنند!»

 

احمد شاملو

پ ن: شاملو انگار می دانست که شاید روزی دیگر نامش را به زبان نیاورند، شاید می دانست روزی سنگ قبرش را می شکنند، و نمی گذارند مراسم سالگردش گرد مزارش جمع شوند، و هیچ یادبودی از زحماتی که کشیده و ، عمری که گذاشته به جا نیاورند، شاملو جان،اما نگران نباش ، پیامت به دست جوانان روشنفکر این مرز و بوم رسید، باورت دارند، و تو را پیر مرید خود می دانند، ما هم با ابلیس قراری نمی بندیم...

آفتاب درآمد

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.

 

احمدشاملو

من امیدم را در یأس یافتم

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.

 

زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.

 

احمد شاملو

زندگی دام نیست

زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…

 

احمد شاملو

و قلب برای زندگی بس است

برای کامیار شاپور

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

 

احمد شاملو  - ۱۳۳۴/۴/۵

رها

نفسِ خشم‌آگینِ مرا

                         تُند و بریده

                                      در آغوش می‌فشاری

و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم

و عشق

مرگِ رهایی‌بخشِ مرا

از تمامیِ تلخی‌ها

                     می‌آکند.

 

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست

و شهادتِ مرا پایانی نیست.

 

احمد شاملو  -  ۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

خاک را بدرودی کردم و شهر را

خاک را بدرودی کردم و شهر را

چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.

آسمان را بدرود کردم و مهتاب را

چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.

نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،

که اینان هیمه‌ی دوزخ‌اند

و آن یکان

         در کاری بی‌اراده

به زمزمه‌یی خواب ‌آلوده

                   خدای را

        تسبیح می‌گویند.

 

استاد احمد شاملو

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

 

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

در این بُن‌بستِ کج ‌و پیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بارِ سرود و شعر فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

 

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

 

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

 

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

استاد احمد شاملو  -  ۳۱ تیر ۱۳۵۸

برف

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ

همه آلودگی‌ست این ایام.

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب

تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند

ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،

نقشِ همرنگ می‌زند رسام.

مرغِ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست

کآتش از آب می‌کند پیغام!

کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد

که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!

تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

 

استاد احمد شاملو  - 1337

نخستین باران پاییز

وقتی که نخستین بـــارانِ پاییز

عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید

و پنجره‌ی بزرگِ آفتـابِ ارغوانی

به مزرعــــــــه‌ی بردگان گشود

تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به ‌پا خیزند...

 

استاد احمد شاملو

پ ن: خداوندا تو را سپاس می گوییم به خاطر باران زیبایت...

بودن

گر بدین‌سان زیست باید پست

من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

 

گر بدین‌سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.

 

استاد احمد شاملو  -  ۱۳۳۲

میان نبودن و بودن

آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه‌ی آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش بازمانَد.
و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ
میانِ نبودن و بودن
                      درنگی نمی‌کند،
خوشا آن دَم که زن‌وار
با شادترین نیازِ تنم به آغوش‌اش کشم
تا قلب
         به کاهلی از کار
                              باز مانَد.
و نگاهِ چشم
                به خالی‌های جاودانه
                                           بر دوخته
و تن
عاطل!

 

دردا 
دردا که مرگ
نه مُردنِ شمع و 
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوشِ زنی
که در رجعتِ جاودانه
                          بازش یابی،
نه لیموی پُر آبی که می‌مَکی 
تا آنچه به دورافکندنی‌ست
تفاله‌یی بیش
                 نباشد:

 

تجربه‌یی‌ست
                 غم‌انگیز
                           غم‌انگیز

 

استاد احمد شاملو

احتضار فضیلت

ای دریغ! ای دریغ

                    که فقر

چه به‌آسانی احتضارِ فضیلت است

به هنگامی که

                 تو را

از بودن و ماندن

                  گزیر نیست.

 

ماندن

       ــ آری! ــ

و اندوهِ خویشتن را

شامگاهان

به چاهساری متروک

                        درسپردن،

فریادِ دردِ خود را

در نعره‌ی توفان

                 رها کردن،

و زاریِ جانِ بی‌قرار را

با هیاهوی باران

                   درآمیختن.

 

استاد احمد شاملو

 

ميان  ماندن و رفتن

ميان ِ ماندن و رفتن...

ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم

که آشکارا در پرده‌ي ِ کنايت رفت.

مجال ِ ما همه اين تنگ ‌مايه بود و، دريغ

که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.

 

استاد احمد شاملو  -   ۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹

با زشتی سوگند خورده بودند

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:

«ــ برای چه بر خاک ریختی

    خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ برای چه یارانی برگزیدی

    که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟

 

استاد احمد شاملو

دل فریفته بودند...

با چشم‌ها

            ز حیرتِ این صبحِ نابجای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق

بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای،

دستانِ بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

 

فریاد برکشیدم:

«ــ اینک

    چراغ معجزه

    مَردُم!

    تشخیصِ نیم‌شب را از فجر

    در چشم‌های کوردلی‌تان

    سویی به جای اگر

    مانده‌ست آنقدر،

    تا

     از

     کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب

    در آسمانِ شب

    پروازِ آفتاب را !

 

    با گوش‌های ناشنوایی‌تان

    این طُرفه بشنوید:

    در نیم‌پرده‌ی شب

    آوازِ آفتاب را!»

 

«ــ دیدیم

           (گفتند خلق، نیمی)

    پروازِ روشنش را. آری!»

 

نیمی به شادی از دل

فریاد برکشیدند:

 

«ــ با گوشِ جان شنیدیم

    آوازِ روشنش را!»

 

باری

من با دهانِ حیرت گفتم:

 

«ــ ای یاوه

              یاوه

                   یاوه،

                         خلایق!

    مستید و منگ؟

                         یا به تظاهر

    تزویر می‌کنید؟

    از شب هنوز مانده دو دانگی.

    ور تایبید و پاک و مسلمان

                                       نماز را

    از چاوشان نیامده بانگی!»

 

 

هر گاو گَند چاله دهانی

آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:

 

«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را

    از ما دلیل می‌طلبد.»

 

توفانِ خنده‌ها...

 

«ــ خورشید را گذاشته،

                               می‌خواهد

    با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش

    بیچاره خلق را متقاعد کند

                                        که شب

    از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

 

توفانِ خنده‌ها...

 

من

درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیرِ آتش در جانم

                             پیچید.

 

سرتاسرِ وجودِ مرا

                     گویی

چیزی به هم فشرد

تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید

جوشید از دو چشمم.

از تلخیِ تمامیِ دریاها

در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

 

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقتِشان بود

احساسِ واقعیتِشان بود.

با نور و گرمی‌اش

مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود

با تابناکی‌اش

مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.

 

 

(ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتا

   با نانِ خشکِشان. ــ

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند.)

 

 

افسوس!

           آفتاب

مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

      با آفتاب‌گونه‌یی

                        آنان را

اینگونه

      دل

         فریفته بودند!

 

 

ای کاش می‌توانستم

خونِ رگانِ خود را

من

   قطره

   قطره

   قطره

   بگریم

تا باورم کنند.

 

ای کاش می‌توانستم

                         ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ

بر شانه‌های خود بنشانم

این خلقِ بی‌شمار را،

گردِ حبابِ خاک بگردانم

تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست

و باورم کنند.

 

ای کاش

می‌توانستم!

 

شعر از استاد احمد شاملو  -  ۱۳۴۶

پ ن : شاملو در این شعر تمام باورهای مردمی که عقلشان به چشم هایشان است را به چالش می کشد . تمام دردش در این شعر سو استفاده حکمرانان به وسیله اعتقاد و افکار مردم و سواستفاده ایشان از جماعت ساده و دهن بین است

از خاطر گریخت

با ما گفته بودند:

                   «آن کلامِ مقدس را

                    با شما خواهیم آموخت،

                    لیکن به خاطرِ آن

                    عقوبتی جانفرسای را

                    تحمل می‌بایدِتان کرد.»

 

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم

                                       آری

که کلامِ مقدسِمان

                   باری

از خاطر

         گریخت !

 

استاد احمد شاملو  -  ۱۳۴۹

هملت

بودن

    یا

     نبودن...

بحث در این نیست

وسوسه این است.

 

استاد احمد شاملو

عمر چه شاهانه می‌گذارد

ماندن
      آری
         ماندن
        و به تماشا نشستن
                             آری
        به تماشا نشستن دروغ را
        که عمر چه شاهانه می‌گذارد
        به شهری که
                ریا را
                     پنهان نمی‌کنند
        و صداقتِ همشهریان
                          تنها
                             در همین است.

استاد احمد شاملو

عاشقانه ای برای آیدا

کیستی که من اینگونه به اعتماد

نام خود را با تو می گویم

کلید قلبم را در دستانت می گذارم

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و سر بر شانه‌ی تو

این چنین آرام به خواب می روم

کیستی که من

اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!

کیستی که من جز او نمی بینم و نمی یابم ؟!

دریای پشت کدام پنجره ای؟

که اینگونه شایدهایم را گرفته ای

زندگی را دوباره جاری نموده ای

پر شور

        زیبا و

                 روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم جان می گیرد

و هر لحظه تعبیری می گردد از فردایی بی پایان

در تبلور طلوع ماهتاب

باعبور ازتاریکی های سپری شده...

کیستی

ای مهربان ترین؟

 

شعر از استاد احمد شاملو

پ ن: آیدا تو چه کرده ای با شاملو که این چنین مدهوش حضور توست؟

نوشته ای به یادگار از شاملو ، مردی که هیچ وقت سر خم نکرد...

می‌نویسد: « نوشته‌‏ايد موقعيت ‏خاص من ارتباط يا مكاتبه ‏با مرا مستلزم رعايت ‏هزار نكته باريك‏ مى‏‌كند و سرانجام انسان را به ‏آن‏‌جا مى‏‌كشاند كه سكوت ‏را برگزيند. ـ نه ‏عزيزم، اين ‏كار به ‏معنى گردن‏ نهادن به ‏شكست‏ خود و تأييد اصالت‏ عمل سياسى كوتوله‌‏هاى ‏حاكم ‏است. ما در هر شرايطى كارمان را مى‏‌كنيم بى‌‏ترس‏ از هر عكس‏‌العملى. روزى‏ كه‏ آيدا و من قاطعانه ‏مصمم ‏شديم پا از ايران بيرون ‏نگذاريم زير گوش‏‌مان پر از زوزه مرگ‏ بود، ديوانه آدم‌‏خورى ‏به ‏اسم خلخالى خلع‏ سلاح نشده‏ بود و كسى ‏هم با ما قصد شوخى ‏نداشت.
گر ما ز سر بريده مى‌‏ترسيديم
در كوچه عاشقان نمى‏‌گرديديم.»
پرواضح است که شاملو در این فراز، سکوت را معادل «گردن‏ نهادن به ‏شكست‏ خود و تأييد اصالت‏ عمل سياسى كوتوله‌‏هاى ‏حاكم» می‌داند.

 

منبع:

http://shamlou.org/?p=1702

لعنت

در تمامِ شب چراغی نیست

                در تمامِ روز

نیست یـــــــک فریـــــــــاد.

 

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.

تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته‌ست.

راهِ من پیداست.

پایِ من خسته‌ست.

پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.

 

با تنِ بشکسته‌اش،

                      تنها

.

.

.

استاد احمد شاملو

شعر ناتمام 3

با تو 

آفتاب

در واپسین لحظات روز یگانه

به ابدیت لبخند می زند .



با تو یک علف

و جنگل ها همه ،

با تویک گام و

راهی به ابدیت .

ای آفریده دستان واپسین !

با تو یک سکوت و

هزاران فریاد .



دستان من از نگاه تو سرشارست .

چراغ رهگذری

شب تنبل را 

از خواب غلیظ سیاهش بیدار می کند

و باران

جویبار خشکیده را

در چمن سبز

سفر می دهد ....

 

احمد شاملو

شعر ناتمام 2

کنون من در نیمشبان عمر خویشتنم

آنجا که ستاره ای نگاه مشتاق مرا انتظار می کشد ...


در نیمشبان عمر خویشتنم ، سخنی بگو با من ، زود آشنای دیر یافته !

تا آن ستاره اگر تویی

سپیده دمان را من

به دوری و دیری 

نفرین کنم .


احمد شاملو

شعرناتمام

خرد و خراب و خسته جوانی خود را پشت سر نهاده ام

با عصای پیران و 

وحشت از فردا و

نفرت از شما



احمد شاملو

چهاردهیمن سالگرد احمد شاملو

سلام دوستان عزیز

فردا 2 مرداد مصادف با چهاردهمین سالگرد بزرگ مرد تاریخ ادبیات معاصر ایران ، مرد همیشه مانا و نامیرای شعر ایران ، استاد زنده یاد احمد شاملو می باشد

وعده دیدار ما عصر روز پنجشنبه امامزاده طاهر کرج بر سر مزار استاد احمد شاملو

روحت شاد و یادت همیشه تا ابد گرامی

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام
 اگر چه دستانش
 از ابتذال شکننده تر بود
 هراس من باری
 همه از مردن در سر زمینیست
 که مزد گور کن
 از بهای آزادی آدمی
 افزون باشد
 سوختن، ساختن
 جستن، یافتن
 و آنگاه به اختیار برگذیدن
 و از خویشتن خویش
 بارو یی پی افکندن
 اگر مرگ را
 از این همه ارزشی
 افزون باشد
 حاشا ،حاشا
 که هرگز از مرگ
 هراسیده باشم

احمد شاملو

 

به تماشای من بیا!

در فرصت میان ستاره ها شلنگ انداز

رقصی می کنم-

دیوانه

به تماشای من بیا!

 

احمد شاملو

نظر استاد شاملو در مورد شعر و سیاست

((حتما بخونید و با دقت بخونید))

 

هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت، هر حکومتی به خودش حق می دهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند. "اهل سیاست، به قداست زندگی نمی اندیشد"، بلکه زندگان را تنها، به مثابه وسایلی ارزیابی می کند، که عندالاقتضاء باید بی درنگ قربانی پیروزی او شود، و ای بسا به همین دلیل است که باید قبول کرد در جهان هیچ چیز، شرط هیچ چیز نیست، و در دنیای بی قانونی که، اداره و هدایتش به دست اوباش و دیوانگان افتاده، هنر چیزی است در حد تنقلات، و از آن امید نجات بخشیدن نمی توان داشت.

 

(روحت شاد)

 

برگرفته از ویدئو تصویری از سایت آپارات:

http://www.aparat.com/v/370c6a0495d59e5334c05c7d04cd3a9c175729

   مرا انسان آفریده‌ای

«ــ اقیانوس است آن:

    ژرفا و بی‌کرانگی،
    پرواز و گردابه و خیزاب
                               بی آنکه بداند.

    کوه است این:
    شکوه پادرجایی،
    فراز و فرود و گردنکشی
                                 بی اینکه بداند.

 

    مرا اما
            انسان آفریده‌ای:
    ذره‌ی بی شکوهی
                            گدای پشم و پشک جانوران،
    تا تو را به خواری تسبیح گوید
    از وحشت قهرت بر خود بلرزد


    بیگانه از خود چنگ در تو زند
    تا تو
         کُل باشی.

    مرا انسان آفریده‌ای:
    شرمسار هر لغزش ناگزیرِ تنش


    سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عفن:
    یا خشنود گردن نهادن به غلامی‌ تو
    سرگردان باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

 

    فانی‌ام آفریده‌ای
    پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

 

    بر خود مبال که اشرف آفرینگان توام من:
    با من
           خدایی را
                      شکوهی مقدّر نیست.»

 

«ــ نقشِ غلط مخوان
                        هان!

 

    اقیانوس نیستی تو
    جلوه‌ی سیال ظلمات درون.
    کوه نیستی
    خشکینه‌ی بی‌انعطافیِ محض.
    انسانی تو
    سرمست خُمب فرزانگی‌یی
    که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
    از معماهای سیاه سر برآورده

    هستی

             معنای خود را با تو محک می‌زند.

    از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری
    و دایره‌ی حضورت
    جهان را
              در آغوش می‌گیرد.

 

    نامِ توام من
    به یاوه معنایم مکن

 

استاد شاملو

سه دختر از جلوخان سرایی کهنه سیبی سرخ پیش پایم افکندند

سه دختر از جلوخان سرایی کهنه سیبی سرخ پیش پایم افکندند

رخانم زرد شد اما نگفتم هیچ

فقط آشفته شد یک دم صدای پای سنگینم به روی فرش سخت سنگ

دو دختر از دریچه لاله عباسی گیسوهایشان را در قدم های من افکندند

لبم لرزید اما گفتنی ها بر زبانم ماند

فقط از زخم دندانی که بر لبها فشردم ماند بر پیراهن من لکه ای نارنگ

به خانه آمدم از راه پا پر آبله دل تنگ و خالی دست

به روی بستر بی عشق خویش افتادم از اندوه گنگی مست

شب اندیش ناک خسته از راه درازش می گذشت آرام

کلاغی بر چناری دور در مهتاب زد فریاد

در این هنگام

نسیم صبح گاه سرد بر درگاه خانه پرده را جنباند

در آن خاموش رویایی چنان پنداشتم کز شوق روی پرده قلب دختر تصویر می لرزد

چنان پنداشتم کز شوق هر دم با تلاشی شوم و یاس آمیز

خود را می کشد آرامک آرامک به سوی من...

دو چشمم خسته بر هم رفت

سپیده می گشود آهسته جعد گیسوان تاب دار صبح

سحر لبخند می زد سرد

طلسم رنج من پوسید

چنین احساس کردم من لبان مرده یی لب های سوزان مرا

                                                 در خواب می بوسید...

 

استاد شاملو

"سرود آن کس که از کوچه به خانه بازمی گردد"

و تو ای جاذبه ی لطیف عطش

                               که دشت خشک را دریا می کنی ،

حقیقتی فریبنده تر از دروغ ،

با زیبایی ات ـ باکره تر از فریب ـ که اندیشه ی مرا

                                              از تمامی آفرینش ها بارور می کند !

در کنار تو خود را

                  من

کودکانه در جامه ی نودوز نوروزی خویش می یابم.

 

شاملو

"انگیزه های خاموشی"

و از آن پس

بسیارها گفتنی هست که نا گفته می ماند...

چون ما

        تو و من

              به هنگام دیدار نخستین

                                          که نگاه ما بهم درایستاد

                                                                      و گفتنی ها به خاموشی درنشست

و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که نا گفته می ماند بر لب آدیمان

 

و از آن پس

گفتنی ها تا نا گفته بماند

                                انگیزه ها بسیار یافت...

 

استاد شاملو 

بی تاب

چه بی تابانه می خواهمت

                                    ای دوریت

                                               آزمون تلخ زنده به گوری...

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

 

شاملو

 

سرود پنجم

خاک را بدرودی کردم و شهر را

چرا که او ، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود .

آسمان را بدرود کردم و مهتاب را

چرا که او ، نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود .

نه از جمع آدمیان نه از خیل فرشتگان بود ،

"که اینان هیمه ی دوزخ اند

و آن یکان

         در کاری بی اراده

به زمزمه ای خواب آلوده 

خدای را

تسبیح می گویند "

 

استاد شاملو

کوه ها با هم اند و تنهای اند

کوه ها با هم اند و تنهای اند

 

همچو ما

               با همان تنهاییان  

                                 .....

 

 

استاد شاملو