زندگی کردن من مردن تدریجی بود

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

شعر از فرخی یزدی

جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید 

شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود

جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود

لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود

از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود

از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود

از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود

رشته جان با دل آزاده من می‌کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود

از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود

آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود

عمرها شد در لباس لاله بیرون می‌دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود

جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود

دید تا آن سرو سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود

حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود

شعر از صائب تبریزی

تمکین: قبول ‌کردن؛ پذیرفتن . فرمان کسی را پذیرفتن.
سویدا: خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است.

کولی

به گرد آتشی خاموش رقصید
سرودی خواند، با لب های خاموش.
درون عمق شبرنگ دو چشمش،
نگاهی، در سیاهی شد فراموش

زمان زنجیری شیطان مست بود
«شمایان» مست از افیون هستی!
غمی شیرین به رگ هایم روان بود،
غم خودکامی و شهوت پرستی

به پایش سایه سان تن را فکندم
ولیکن سایه اش از من جدا بود.
اثیری بود و کس جز من ندیدش
گمان دارم که فرزند «هوا» بود

نه دامانش به چنگ افتاد آن شب
نه از او یادگاری در کفم ماند.
نه پای بوسه ای، در بوسه ای رفت
نه دستی موی را بر رویم افشاند

چو دودی در هوا پیچید و گم شد.
چو نوری از میان شیشه بگریخت.
چو عطری در فضا خود را رها کرد.
چو شادی، از دل اندیشه بگریخت!

«ملیحه»! دختر همسایه من
سحرگاهان ندیدی پیکری را،
که از دیوارها می رفت بیرون؟
.......................................!

شعر از نصرت رحمانی - خرداد 33 تهران
اثیری: روح

پ ن: اگه بهتون بگم این شعر تو اینترنت وجود نداره باورتون میشه! برای خودم خیلی جالب و عجیب بود.