تلقین
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که میگذرد
این روزها
شادم
که میگذرد...
شعر از قیصر امین پور
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که میگذرد
این روزها
شادم
که میگذرد...
شعر از قیصر امین پور
می خواستم بگویم:
«گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟
شعر از قیصر امین پور
مرد ماهیگیر
طعمه هایش را به دریا ریخت
شادمان برگشت
در میان تور خالی
مرگ
تنها
دست و پا می زد!
شعر از قیصر امین پور
پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار
شعر از قیصر امین پور
شاخه ها تن به تقاضای شکستن دادند
برگ ها یک به یک از شاخه به خاک افتادند
باز موسیقی تار شب و قانون سکوت
بادها باز هم آواز عزا سر دادند
بس که خمیازه فریاد کشیدم، دیری است
خواب هایم همه کابوس، همه فریادند
لب به آواز گشودم به لبم مُهر زدند
چشمم آمد به سخن، سرمه به خوردش دادند
گرچه یاران همه از شادی ما غمگینند
باز شادیم که یاران ز غم ما شادند
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
طلوع می کند آن آفتابِ پنهانی ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلکِ دلم می پرد نشانه چیست شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزترست از هزار بار بهار کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی
کسی که نقطه آغاز هر چه پروازست تویـی کـه در سفر عشق خطّ پایانی
تویی بهانه آن ابرها که می گریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیمِ هر کجا آباد بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کِشتی عشق بیا که یـادِ تـو آرامشی است طوفانی
شعر از قیصر امین پور
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا زخویش بگیر و مرا ز خویش ببر
مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر
به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم
به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر
به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک
به میهمانی پر چشم و گونه ی تر
به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب
به چشم روشن و بیدار خسته از بستر
من از تو بالی بالا بلند می خواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالا پر
من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشان تر
دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
كمی دست و پای دلت باز بود
كه هرجا دلت خواست سر مي زدی
از اين خاك امكان پرواز بود
شعر از قيصر امين پور
گر چه چون موج مرا شوق زِ خود رَستن بود
موج موجِ دل مـــن تشـــنۀ پیوســتن بــود
یک دَم آرام ندیـدم دل خـود را همـه عمــر
بس که هر لحظه، به صد حادثه آبستن بود
خواستــــم از تو، به غیـر از تـو نخواهم اما
خواستن هــا همه موقوفِ توانســــتن بود
کاش از روز ازل هیــچ نمی دانستـــم
که هُبوطِ ابدم از پی دانســتـــن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه طول سفر یک چمدان بستن بود
شعر از قیصر امین پور
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینیِ وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیتِ تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم
شعر از قیصر امین پور
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
شعر از قیصر امین پور
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!
شعر از قیصر امین پور
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
پ ن : زندگی این روزهای ما دست کمی از این شعر ندارد، کاش سرنوشتمان چیز دیگری بود...
شعر از قیصر امین پور
شعر از قیصر امین پور
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟
شعر از قیصر امین پور
اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد
آفتابی بود،ابری شد،سیاه و سرد شد
آفتابی بود،ابری شد،ولی باران نداشت
رعد و برقی زد،ولی رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه
آه،این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟
هرچه با مقصود خود نزدیکتر می شد،نشد
هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد،شد
هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه
هرچه می پنداشت درمان است،عین درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان
ناگهان این اتفاق افتاد زوجی فرد شد
بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر
عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد
کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل
تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد!
شعر از قیصر امین پور
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوهی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
شعر از قیصر امین پور
قیصر امین پور
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
قیصر امین پور
قیصر امین پور
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امینپور
قیصر امین پور
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچــه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فــردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبــــادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارنــد
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه...
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
قیصر امین پور
دلم نیومد این شعر زیبا را در ادامه مطلب ببرم
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است...
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود...
قیصر امین پور
قيصر امين پور