تلقین

این روزها که می گذرد

شادم

این روزها که می گذرد

شادم

که میگذرد

این روزها

شادم

که میگذرد...

شعر از قیصر امین پور

همین که گفتم

می خواستم بگویم:

«گفتن نمی توانم»

آیا همین که گفتم

یعنی

همین که

گفتم؟

شعر از قیصر امین پور

شکار

مرد ماهیگیر

طعمه هایش را به دریا ریخت

شادمان برگشت

در میان تور خالی

مرگ

تنها

دست و پا می زد!

شعر از قیصر امین پور

آرمانی

پرنده

نشسته روی دیوار

گرفته یک قفس به منقار


شعر از قیصر امین پور

لب به آواز گشودم به لبم مُهر زدند

شاخه ها تن به تقاضای شکستن دادند
برگ ها یک به یک از شاخه به خاک افتادند

باز موسیقی تار شب و قانون سکوت
بادها باز هم آواز عزا سر دادند

بس که خمیازه فریاد کشیدم، دیری است
خواب هایم همه کابوس، همه فریادند

لب به آواز گشودم به لبم مُهر زدند
چشمم آمد به سخن، سرمه به خوردش دادند

گرچه یاران همه از شادی ما غمگینند
باز شادیم که یاران ز غم ما شادند

 

شعر از قیصر امین پور

اول ماه است و نان در سفره نیست

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد: "کهنه قالی می خرم
دست دوم، جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری، شیشه خالی می خرم"
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود
بوی نان تازه هوش اش برده بود
اتفاقا مادرم هم، روزه بود
صورت اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته
باز هم بانگ درشت پیرمرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد...
"دوره گردم، کهنه قالی می خرم
دست دوم، جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری، شیشه خالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!"

 

شعر از قیصر امین پور

دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست

      طلوع  می کند  آن  آفتابِ  پنهانی    ز سمت  مشرق  جغرافیای  عرفانی

دوباره پلکِ دلم می پرد نشانه چیست    شنیده ام  که  می آید  کسی  به  مهمانی

   کسی که سبزترست از هزار بار بهار    کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی

  کسی که نقطه آغاز هر چه پروازست    تویـی کـه در سفر عشق خطّ پایانی

       تویی بهانه آن ابرها که می گریند    بیا که صاف شود  این  هوای  بارانی

       تو  از  حوالی  اقلیمِ  هر  کجا آباد    بیا که می رود این شهر رو به ویرانی

   کنار نام تو لنگر گرفت کِشتی عشق    بیا که یـادِ تـو آرامشی است طوفانی

 

شعر از قیصر امین پور

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر

مرا زخویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن

به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر

به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم

به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر

به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک

به میهمانی پر چشم و گونه ی تر

به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب

به چشم روشن و بیدار خسته از بستر

من از تو بالی بالا بلند می خواهم

من از تو تنها بالی بلند و بالا پر

من از تو یال سمندی، سهند مانندی

بلند یالی از آشفتگی پریشان تر

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر


شعر از قیصر امین پور

گفت: احوالت چطور است؟

گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالیست
.
مثل حال گل!

حال گل در چنگ چنگیز مغول!


شعر از قیصر امین پور
پ ن: هشتم آبان سالروز درگذشت قیصر امبن پور عزیز، روحت شاد و یادت تا ابد باقی

از تمام رمز و راز های عشق

از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی
راستی
دلم
که میشود!

 

شعر از قیصر امین پور

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر

 

شعر از قیصر امین پور

گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست

وحشت از عشق که نه 
                             ترس ما فاصله هاست 
وحشت از غُصــه که نه 
                             ترس ما خاتمه هاست 
تــرس  بیهــوده  نداریـم 
                           صحبت از خاطره هاست 
صحبت از کُشتنِ ناخواسته ی عاطفه هاست 
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست 
گِله از دست کسی نیست 
                            مُقصر دل دیوانه ماست

 

شعر از قیصر امین پور

چرا از دهن حرف های من افتاد

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن حرف های من افتاد

شعر از قیصر امین پور

از اين خاك امكان پرواز بود

چه می شد اگر مثل پروانه ها

كمی دست و پای دلت باز بود

كه هرجا دلت خواست سر مي زدی

             از اين خاك امكان پرواز بود

 

شعر از قيصر امين پور

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت        

گر چه چون موج مرا شوق زِ خود رَستن بود              

موج موجِ دل مـــن تشـــنۀ پیوســتن بــود

یک دَم آرام ندیـدم دل خـود را همـه عمــر                     

بس که هر لحظه، به صد حادثه آبستن بود

خواستــــم از تو، به غیـر از تـو نخواهم اما

خواستن هــا همه موقوفِ توانســــتن بود

کاش از روز ازل هیــچ نمی دانستـــم                        

 که هُبوطِ ابدم از پی دانســتـــن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت        

همه طول سفر یک چمدان بستن بود

 

شعر از قیصر امین پور

اما من  بی نام تو حتی یک لحظه احتمال ندارم

ما در عصر احتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینیِ وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید

در عصر قاطعیتِ تردید

عصر جدید

عصری که هیچ اصلی

جز اصل احتمال، یقینی نیست

اما من

بی نام تو

            حتی

                   یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو

عین الیقین من

قطعیت نگاه تو

                   دین من است

من از تو ناگزیرم

من

بی نام ناگزیر تو می میرم

 

شعر از قیصر امین پور

من از عهد آدم تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

 

شعر از قیصر امین پور

دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!

سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!

 

شعر از قیصر امین پور

از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی 
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

 

شعر از قیصر امین پور

خسته ام

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری 

 

شعر از قیصر امین پور

پ ن : زندگی این روزهای ما دست کمی از این شعر ندارد، کاش سرنوشتمان چیز دیگری بود...

هزاران دلیل و سند لازم است، که ثابت کند: تو توئی؟

وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی 
در باغ ما عزیز نماندند

گلهای کاغذی نیز 
با سیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی مانند

اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمی ،آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است

چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار 
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئی؟

هزاران دلیل و سند،
که ثابت کند...

شعر از قیصر امین پور

گیسوان من سفید می شوند

واژه واژه
سطر سطر 
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند

خواستی که به تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه 
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه 
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن! 

 

شعر از قیصر امین پور

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

 

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

 

شعر از قیصر امین پور

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود،ابری شد،سیاه و سرد شد

 

آفتابی بود،ابری شد،ولی باران نداشت

رعد و برقی زد،ولی رگبار برگ زرد شد

 

صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه

آه،این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

 

هرچه با مقصود خود نزدیکتر می شد،نشد

هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد،شد

 

هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هرچه می پنداشت درمان است،عین درد شد

 

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

 

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

 

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد زوجی فرد شد

 

بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

 

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد!

 

شعر از قیصر امین پور

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟

با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست...

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

 

شعر از قیصر امین پور

ناگهان چقدر زود دیر می شود

حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

 

قیصر امین پور

پر از خاطرات ترک خورده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

 

قیصر امین پور

در انتظار تو

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام !!!

 

قیصر امین پور

من ولی تمام استخوان بودنم لحظه‌های ساده‌ی سرودنم درد می‌کند

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
   

                                                                            
قیصر امین‌پور

جرم ما هم عاشقی است

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواریست، نیست؟

 زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

 

قیصر امین پور

شاید امروز نیز روز مبــــادا باشد

وقتی تو نیستی 

نه هست های ما چونان که بایدند

                               نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض میخورم

عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

                                           باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچــه باشد

   روزی شبیه دیروز

   روزی شبیه فــردا

   روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه میداند

       شاید امروز نیز روز مبــــادا باشد

وقتی تو نیستی

        نه هست های ما چونان که بایدند

                                نه باید ها

        هر  روز  بی  تو روز مباداست

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارنــد

آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار

     دیوارهای صاف

          دیوارهای شیشه ای شفاف

                               دیوارهای تو

                                        دیوارهای من

                                                دیوارهای فاصله بسیارند

آه...

    دیوارهای تو همه آیینه اند

                  آیینه های من همه دیوارند

 

قیصر امین پور

دلم نیومد این شعر زیبا را در ادامه مطلب ببرم

چقدر زود دیر می‌شود

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....

تا نگاه می‌کنی 
وقت رفتن است...

 

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

       چقدر زود

                  دیر می‌شود...

 

قیصر امین پور

در گلو شکست

آواز  عاشقانــــه ی  مــا در گلـو شکست        حق با سکوت بود، صــدا در گلو شکست
دیگر  دلـــم  هـــــوای  سرودن  نمی کند        تنها  بهانه ی  دل  مـا  در  گلو  شکست
سربسته  ماند بغض  گره  خورده  در دلم        آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای  داد ، کس  به  داغ  دل  باغ، دل نداد        ای وای ، های  های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که  دیدیم ،  خواب  بود        خوابم  پرید  و  خاطره ها در گلو شکست
«باد...ا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت        آیـــا  ز یاد  رفت و چــــرا در گلو شکست

فرصت  گذشت  و  حرف  دلم ناتمام ماند        نفرین  و  آفرین  و  دعا  در گلو  شکست
تا  آمدم  که  با  تـــــــو  خداحافظی  کنم        بغضم امان نداد و خــدا...در گلو شکست

 

قيصر امين پور