ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سَر است ایشان را
گَنجِ آزادگی و کُنجِ قناعت مُلکیست
که به شمشیر مُیسر نشود سلطان را
طلب مَنصَب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جانِ بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر، حاجت نبود عاشق جان افشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارفِ عاشقِ شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مَرد اگرش سَر برود پیمان را
عاشقی سوختهٔ بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مَکُن در سَرِ فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سَرِ درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را
پندِ دلبندِ تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مَگذار
وقتِ فرصت، نشود فوت مگر نادان را
شعر از حضرت سعدی
سودا: عشق ، جنون
منصب: مقام ، رتبه
فکرت: اندیشه