اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
شعر از خیام
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
شعر از خیام
پیر ریاضت ما عشق تو بود ، یارا
گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تـو کس ندارم پنهان و آشکارا
روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بیدوا را؟
تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟
مُردم ز جورت آخر، مَردم نه سنگ خارا
آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایـان ایـن بــلا را
باد صبا ندار د پیش تو راه، ورنه
با ناله های خونین بفرستمی صبا را
چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر میکن
مشتاقی و صبوری از حد گــذشت یارا
شعر از اوحدی
زان یارِ دلنوازم، شُکری است با شکایت
گر نکتهدانِ عشقی، بشنو تو این حکایت
بیمزد بود و مِنَّت، هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را، مخدومِ بیعنایت
رندانِ تشنهلب را، آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان، رفتند از این ولایت
در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی، بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را، خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد، خونریز را حمایت
در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود
از گوشهای برون آی، ای کوکبِ هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان، وین راهِ بینهایت
ای آفتابِ خوبان، میجوشد اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان، در سایهٔ عنایت
این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟
کِش صد هزار منزل، بیش است در بِدایت
هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم
جور از حبیب خوشتر، کز مُدَّعی رعایت
عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی، در چاردَه روایت
شعر از حافظ
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ