سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فِراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نُشّاب را

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان، دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را

امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمی

کآن کافر اَعدا می‌کُشد وین سنگدل اَحباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بُوَد بَوّاب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

شعر از حضرت سعدی

نشاب: تیرها
غرقاب: گرداب
یرغو بردن: داوری بردن
قاآن: پسر سوم چنگیزخان است که به کفایت و رأی و تدبیر و ثبات و وقار معروف و مشهور بوده ولی میل فراوان به همنشینی زنان و شرابخوری داشته و به همین جهت بارها مورد ملامت و مؤاخذه ٔ پدرش چنگیز قرار گرفته است
بواب: دربان ، نگهبان

احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست

آن تُرکِ پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت

آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟

تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان‌بین

کس واقفِ ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش

آن دود که از سوزِ جگر بر سر ما رفت

دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم

سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت

از پای فُتادیم چو آمد غمِ هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت

احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست

در سعی چه کوشیم؟ چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سرِ حسرت چو مرا دید

هیهات که رنجِ تو ز قانونِ شفا رفت

ای دوست به پرسیدنِ حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت

شعر از حضرت حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دائم گل این بُستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی

دیشب گِلهٔ زلفش با باد همی کردم

گفتا «غلطی بگذر زین فکرتِ سودایی»

صد بادِ صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی

یا رب به‌ که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی

ساقی! چمن گل را بی‌ رویِ تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی

وِی یادِ توام مونس در گوشهٔ تنهایی

در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست

کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایرهٔ مینا خونین جگرم، مِی ده

تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی

حافظ! شبِ هجران، شد، بوی خوشِ وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی

شعر حضرت حافظ

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست

بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

شعر از حضرت سعدی

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

شعر از فرخی یزدی

جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید 

شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود

جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود

لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود

از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود

از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود

از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود

رشته جان با دل آزاده من می‌کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود

از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود

آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود

عمرها شد در لباس لاله بیرون می‌دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود

جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود

دید تا آن سرو سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود

حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود

شعر از صائب تبریزی

تمکین: قبول ‌کردن؛ پذیرفتن . فرمان کسی را پذیرفتن.
سویدا: خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است.

کولی

به گرد آتشی خاموش رقصید
سرودی خواند، با لب های خاموش.
درون عمق شبرنگ دو چشمش،
نگاهی، در سیاهی شد فراموش

زمان زنجیری شیطان مست بود
«شمایان» مست از افیون هستی!
غمی شیرین به رگ هایم روان بود،
غم خودکامی و شهوت پرستی

به پایش سایه سان تن را فکندم
ولیکن سایه اش از من جدا بود.
اثیری بود و کس جز من ندیدش
گمان دارم که فرزند «هوا» بود

نه دامانش به چنگ افتاد آن شب
نه از او یادگاری در کفم ماند.
نه پای بوسه ای، در بوسه ای رفت
نه دستی موی را بر رویم افشاند

چو دودی در هوا پیچید و گم شد.
چو نوری از میان شیشه بگریخت.
چو عطری در فضا خود را رها کرد.
چو شادی، از دل اندیشه بگریخت!

«ملیحه»! دختر همسایه من
سحرگاهان ندیدی پیکری را،
که از دیوارها می رفت بیرون؟
.......................................!

شعر از نصرت رحمانی - خرداد 33 تهران
اثیری: روح

پ ن: اگه بهتون بگم این شعر تو اینترنت وجود نداره باورتون میشه! برای خودم خیلی جالب و عجیب بود.

کای ز زلفت صصصبحم شاشاشامِ تاریک 

پیرکی لال سحرگاه به طفلی اَلکن
می‌شنیدم که بدین نوع همی راند سخن

کای ز زلفت صصصبحم شاشاشامِ تاریک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن

تَتَتَریاکیم و بی شَشَشَهدِ للبت
صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن

طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گُگُگُم شو زِ برم ای کککمتر از زن

می‌خخواهی مُمُمُشتی به کَکَلّت بزنم
که بیفتد مممغزت ممیان ددهن

پیر گفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن

هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ و لالالالم به‌ خخلّاق زَمَن

طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
که برَستم به جهان از مملال و ممحن

مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگی مممثل مممن

شعر از قاآنی

خلاق: آفریننده
زمن:۱. عصر؛ روزگار.وقت؛ هنگام
ملال:به ‌ستوه آمدن.بیزاری. دلتنگی و افسردگی.رنج ‌و ‌اندوه
محن: محنت، رنج

باشد که مُرغِ وصل کُند قصدِ دامِ ما

ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما

مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما

ما در پیاله عکس رخِ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوامِ ما

چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهی‌قدان

کآید به جلوه سروِ صنوبرخَرامِ ما

ای باد اگر به گُلشنِ اَحباب بُگذری

زِنهار، عَرضه دِه بَرِ جانان پیامِ ما

گو نامِ ما زِ یاد به عمدا چه می‌بری؟

خود آید آن که یاد نیاری ز نامِ ما

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است

زآن رو سپرده‌اند به مستی زمامِ ما

ترسم که صَرفه‌ای نَبَرَد روزِ بازخواست

نانِ حلالِ شیخ ز آبِ حرامِ ما

حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی‌فشان

باشد که مُرغِ وصل کُند قصدِ دامِ ما

دریای اَخضَرِ فَلَک و کَشتی هِلال

هستند غرقِ نعمتِ حاجی‌قوامِ ما

شعر از حضرت حافظ

جریده: [جمع: جراید] [قدیمی] کتاب؛ صحیفه؛ دفتر
سهی: راست و بلند
احباب: جمع حبیب: دوستان ، یاران
عرضه: ارائه
صرفه:بهره، سود، فایده، نفع
اخضر: سبزرنگ

گفتم که لبت

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حبّ نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادیِ همه لطیفه‌گویان صلوات

شعر از حضرت حافظ

سینه تنگ من و بار غم او، هیهات

حالیا مصلحتِ وقت در آن می‌بینم

که کشم رَخت به میخانه و خوش بنشینم

جامِ مِی گیرم و از اهلِ ریا دور شَوَم

یعنی از اهلِ جهان پاکدلی بُگزینم

جز صُراحی و کتابم نَبُوَد یار و ندیم

تا حریفانِ دَغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خَلق برآرم چون سَرو

گر دهد دست که دامن ز جهان دَرچینم

بس که در خرقهٔ آلوده زدم لافِ صَلاح

شرمسار از رخِ ساقی و مِیِ رنگینم

سینهٔ تَنگِ من و بارِ غمِ او، هیهات

مردِ این بارِ گران نیست دلِ مسکینم

من اگر رندِ خراباتم و گر زاهدِ شهر

این مَتاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بندهٔ آصفِ عهدم دلم از راه مَبَر

که اگر دَم زَنَم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

شعر از حضرت حافظ

صراحی: ظرف شیشه‌ای یا بلوری شکم‌دار و دهان تنگ که در آن شراب می‌نوشیدند
دغا: مکار؛ دغل
صلاح: مصلحت ،نیکوکار شدن ، خیر؛ نیکی
زاهد: کسی که دنیا را برای آخرت ترک گوید و به عبادت بپردازد؛پارسا؛ پرهیزکار
متاع: آنچه بتوان خرید یا فروخت؛ کالا؛ اسباب؛ مال
زین: آراستن؛ نیکو کردن

ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست

در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست

در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدَقی خواهیم راند

عرصهٔ شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نیست

چیست این سقفِ بلندِ سادهٔ بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست

صاحبِ دیوانِ ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طُغرا نشانِ حِسبَةً لِلّه نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست

بر درِ میخانه رفتن کارِ یکرنگان بود

خودفروشان را به کویِ می‌فروشان راه نیست

هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست

ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست

بندهٔ پیرِ خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌مشربیست

عاشقِ دُردی‌کش اندر بندِ مال و جاه نیست

شعر از حضرت حافظ

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بینِ مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جانِ منِ سوخته را جز سرِ زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دلِ من می‌نشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو مَنَت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست

شعر از عراقی

رای:عقیده، نظر، اندیشه
فراق:جدا شدن و دور شدن از یکدیگر؛ جدایی
واله:شیفته، عاشق، بی‌قرار از عشق
شیدا: عاشق، آشفته از عشق ،
آشفته، پریشان

تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار

عید است و آخِرِ گُل و یاران در انتظار

ساقی به رویِ شاه ببین ماه و مِی بیار

دل برگرفته بودم از ایّام گُل، ولی

کاری بِکَرد همّت پاکانِ روزه دار

دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن

از فیض جام و قصهٔ جمشیدِ کامگار

جز نقدِ جان به دست ندارم شراب کو؟

کان نیز بر کرشمهٔ ساقی کُنم نثار

خوش دولتیست خرّم و خوش خسروی کریم

یا رب ز چشمْ زخمِ زمانش نگاه دار

مِی خور به شعرِ بنده که زیبی دگر دهد

جامِ مُرَصَّعِ تو بدین دُرِّ شاهوار

گر فوت شد سَحور چه نقصان صَبوح هست

از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار

زانجا که پرده پوشیِ عفوِ کریمِ توست

بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

ترسم که روزِ حشر عِنان بر عِنان رَوَد

تسبیحِ شیخ و خرقهٔ رندِ شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود

ناچار باده نوش که از دستْ رفتْ کار

شعر از حافظ

زیب: زینت ، زیبایی
مرصع: چیزی که در آن جواهر نشانده باشند؛ جواهر‌نشان؛ گوهرنشان
شاهوار: خوب و گران‌مایه، ویژگی چیزی که درخور و لایق شاه باشد
سحور: غذایی که برای روزه گرفتن هنگام سحر بخورند

صبوح: هرچیزی که صبح بخورند یا بیاشامند

آزادی آغاز می‌شود

پاروهایم را به نشان تسلیم بر هم می‌نهم،
دست‌هایم را بر هم می‌نهم،
مغزم را بر هم می‌نهم،
خود را به دست سیلاب می‌سپرم.
فریاد می‌کشم:
های، سیلاب، هر جا بروی، من نیز می‌آیم. شادم که آمده‌ای؛
برمی‌جهم و بر پشت برهنه‌ی تو سوار می‌شوم! بیا برویم!
اینک هیچ‌چیز مرا نمی‌آزارد؛
من به اوج درد رسیده‌ام؛
از آن پس آزادی آغاز می‌شود!

نیکوس کازانتزاکیس

در ازل بود که پیمان محبت بستند

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سَر است ایشان را

گَنجِ آزادگی و کُنجِ قناعت مُلکیست

که به شمشیر مُیسر نشود سلطان را

طلب مَنصَب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آن است که اندیشه کند پایان را

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند

وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ

وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد

مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

جانِ بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر

زجر، حاجت نبود عاشق جان افشان را

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود

عارفِ عاشقِ شوریدهٔ سرگردان را

در ازل بود که پیمان محبت بستند

نشکند مَرد اگرش سَر برود پیمان را

عاشقی سوختهٔ بی سر و سامان دیدم

گفتم ای یار مَکُن در سَرِ فکرت جان را

نفسی سرد برآورد و ضعیف از سَرِ درد

گفت بگذار من بی سر و بی سامان را

پندِ دلبندِ تو در گوش من آید هیهات

من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

سعدیا عمر عزیز است به غفلت مَگذار

وقتِ فرصت، نشود فوت مگر نادان را

شعر از حضرت سعدی

سودا: عشق ، جنون
منصب: مقام ، رتبه
فکرت: اندیشه


خاطرات رفته از دست

پشت سر آتیشه و دود
خاطرات رفته از دست
روبرو گم شده توو مه
وسط کوچه ی بن بست

سفر بدون مقصد
چمدونِ پُرِ خالی
آرزوی با تو بودن
توو یه دنیای خیالی

پرسه توو شبای غربت
تک و تنها توو خیابون
فکر چشمات قبل هر خواب
یاد دستات زیر بارون

ای امید زنده موندن
توو روزای غیرممکن
«ای به داد من رسیده
یاور همیشه مومن»

روز و شب نوشتن از هیچ
زل زدن به سقف خونه
نصف شب ها گریه کردن
با یه شعر عاشقونه

توو تن داغ برهنه ت
واسه غربتم وطن باش
ای سراسر ناامیدی
آخرین امید من باش

با تمام خستگی هات
خستگی هامو بغل کن
یه سوال بی جوابم
منو توی گریه حل کن

ای امید زنده موندن
توو روزای غیر ممکن
«ای به داد من رسیده
یاور همیشه مومن»

شعر از سید مهدی موسوی

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز

ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز،

از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛

یک‌چند درین بساط بازی کردیم،

رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز!

شعر از خیام

لعبت: عروسک ، بازیچه ، هر آن چیزی که با آن بازی کنند

پ ن: بارها و بارها این شعر را خواندم، در حقیقت که ما بازیچگان دست فلک هستیم، غافل از اینکه فراموش کرده ایم و به هر نحوی در این مدت کوتاه زندگی تا جایی که از دستمان بر می آید در حق خود و دیگران جفا می کنیم.

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث

ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا

سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود، بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط

همچو وحشی رفت جانم در هوایش حیف، حیف

خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط

شعر از وحشی بافقی

عبث: بیهوده
عارض: چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من

وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفت‌ و گوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

شعر از خیام

من جز تـو کس ندارم پنهان و آشکارا

پیر ریاضت ما عشق تو بود ، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تـو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟

مُردم ز جورت آخر، مَردم نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاول ندیده بودم پایـان ایـن بــلا را

باد صبا ندار د پیش تو راه، ورنه

با ناله های خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گــذشت یارا

شعر از اوحدی

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

زان یارِ دل‌نوازم، شُکری است با شکایت

گر نکته‌دانِ عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و مِنَّت، هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را، مخدومِ بی‌عنایت

رندانِ تشنه‌لب را، آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا

سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد، خون‌ریز را حمایت

در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود

زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

ای آفتابِ خوبان، می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بِگُنجان، در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟

کِش صد هزار منزل، بیش است در بِدایت

هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم

جور از حبیب خوش‌تر، کز مُدَّعی رعایت

عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ

قرآن ز بَر بخوانی، در چاردَه روایت

شعر از حافظ

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

در کُنجِ دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تابِ نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دلِ حسرت کِشِ ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد

دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد

شعر از حسین پژمان بختیاری

رفتن ... که استخاره نداشت!

وقتی یک جوری
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،
یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید!

کاش از پشتِ این دریچه‌ی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد
می‌آمد و می‌پرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت ... خاموش است؟

و تو فقط نگاهش می‌کردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب!
می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل می‌داد
می‌رفتند آن طرفِ‌ این قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!

حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!


راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَم‌نَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بُلبُلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست

به خدا ... دریایی هست!

شعر از سید علی صالحی

از شوق تو بی‌تاب‌تر از باد صباییم 

هرچند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

خاریم و طربناک‌تر از باد بهاریم
خاکیم و دل‌آویزتر از بوی عبیریم

از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

هم‌صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب‌اثر و پاک‌ضمیریم

از شوق تو بی‌تاب‌تر از باد صباییم
بی‌روی تو خاموش‌تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزل‌های رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

شعر از رهی معیری

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست 

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوش‌تر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون‌سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی‌ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دل‌گشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی‌پایاب نیست

شعر از رهی معیری

مردم: مردمک چشم

احباب: جمع حبیب

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

زآمدن بس بی‌نشانم وز شدن بس بی‌خبر
گوییا یکدم برآمد کامدم من یا شدم

می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش چو دانش باید و بی‌دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بی‌دل و شیدا شدم

شعر از عطار

سر فتنۀ نیکوان آفاق

سر فتنۀ نیکوان آفاق
چون ابروی خود به نیکویی طاق

منصوبه گشای عرصه ناز
محجوبه نشین پرده راز

ریحان حَدیقه امانی
گلبرگ بهار زندگانی

آهوی شکارگیر شیران
بازو شکن صد دلیران

سجاده نورد پارسایان
دُراعه نمای خودنمایان

بازار نه ستم فروشی
ارزان کن نرخ مهرکوشی

چشم عرب از جمال او باغ
جان عجم از هوای او داغ

از صوت وشاح و بانگ خلخال
خُنیاگر وَجد و مطرب حال

از طوق گلو و زیور گوش
بازی ده عقل و رهزن هوش

یعنی لیلی نگار موزون
آن چون قیسش هزار مجنون

چون دید که قیس حق شناس است
عشقش بدر از حد قیاس است

در نقد وفاش هیچ شک نیست
محتاج گواهی محک نیست

چون روز دگر به سویش آمد
جانی پراز آرزویش آمد

دل جست به خنده رضایش
جان داد به مژده وفایش

برداشت دل از جفا پسندی
بگشاد زبان به عهد بندی

خواهان رضای او به صد جهد
گفتش پی استواری عهد

سوگند به ذات ایزد پاک
گردش ده چرخ های افلاک

روشن کن این بلند طارم
از شمع مه و چراغ انجم

فیاض وجود و واهب جود
مقصود گذشتگان ز مقصود

سوگند به دیده های روشن
بر عالم راز پرتو افکن

ناظر به حقایق نهانی
حاضر به دقایق معانی

بر لوح وجود هر چه دیده
تا کنه کمال آن رسیده

سوگند به سینه های دانا
بر دانش چیزها توانا

واقف ز کنوز آفرینش
عارف به رموز اهل بینش

هر نکته مشکلی که خوانده
محروم ز حل آن نمانده

سوگند به هر غریب مهجور
افتاده ز یار خویشتن دور

نی در شب غم امیدی او را
نی از لب کس نویدی او را

هم ضربت تیغ هجر دیده
هم شربت زهر غم چشیده

سوگند به هر مهی پری وش
همچون مه خوب و چون پری خوش

دل کرده به مهر چون خودی بند
وز هر که نه او بریده پیوند

پیراهن غنچه بی تنش چاک
وز تهمت عیب دامنش پاک

سوگند به هر چه از خردمند
گویند به آن خوش است سوگند

کز مهر تو تا مجال باشد
ببریدن من محال باشد

تا دور فلک دهد امانم
یاد تو بود انیس جانم

باشم به غمت درین غم آباد
از شادی هر دو عالم آزاد

صد بار گر از غمت بمیرم
پیوند به دیگری نگیرم

بخت ار دهد اختیار کارم
از جمله تو باشی اختیارم

هر کج که نبینمش به تو راست
با وی نکنم نشست یا خاست

کس همنفسم مباد بی تو
پروای کسم مباد بی تو

تا لوح وفات شد درستم
از حرف دو کون لوح شستم

زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز

این بحر وفا مباد تیره
کین بس به قیامتم ذخیره

لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست

در پیش رهی گرفت باریک
می کرد کران ز دور و نزدیک

ترک همه کار و بار خود کرد
روی از همه کس به یار خود کرد

بنهاد به طوق یار گردن
در چید ز دست غیر دامن

چون قیس سحر ز ره رسیدی
سر در ره ناقه اش کشیدی

با او گفتی حکایت شب
شکر روز و شکایت شب

تا شب بودی نشسته با هم
از صحبت غیر رسته با هم

در وصل چو قیس جهد او دید
وین عهد وفا به عهد بشنید

وسواس محبتش فزون شد
وان وسوسه عاقبت جنون شد

آمد به جنون ز پرده بیرون
مجنون لقبش نهاد گردون

طی گشت بدین لقب سرانجام
از نامه دهر قیس را نام

در هر محفل که جاش کردند
مجنون مجنون نداش کردند

او نیز بدین خطاب خوش بود
زین تازه ترانه ذوق کش بود

زان نکته چه به که عشق راند
زان نام چه به که عشق خواند

جامی بگسل ز هرزه کاری
تا نام به عاشقی برآری

در کارگه سپهر دوار
بهتر نبود ز عاشقی کار

شعر از جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون

عرصه:. میدان.فضای جلو عمارت؛ ساحت خانه؛ حیاط. جای وسیع
حدیقه:باغ؛ بوستان
دراعه: جامه‌ای که جلوی آن باز باشد؛ جبه؛ قبا.جامۀ بلندی که مشایخ و زهاد بر تن می‌کنند.
وشاح:حمایل؛ پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل می‌کردند.

خنیاگر:آوازه خوان، سرودخوان

عزم آن دارم که امشب نیمِ مست

عزم آن دارم که امشب نیمِ مست

پای کوبان کوزهٔ دُردی به دست

سَر به بازارِ قلندر برنهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ زُهّاد می‌باید شکست

وقتِ آن آمد که دستی برزنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در دِه شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم بر سر نشست

تو بگردان دور، تا ما مَرد وار

دورِ گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حَشر گردانیم مست

همچو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از اَلست

شعر از عطار (شیخ فریدالدین ابو حامد عطار نیشابوری)

دُرد:لای ته خم شراب، که شادخواران کهنه کار مقیم در میخانه آن را می نوشیده اند به نشانه تمام کردن شراب موجود در خم و به علامت بسیار نوشیدن
مشتری: سیاره مشتری برجیس
زهره: سیاره زهره ، ناهید که خنیاگر و آوازخوان و باده پرست در شعر فارسی معرفی شده است
الست: کنایه از نخستین لحظه آفرینش و اولین لحظه زمان
حشر:رستاخیز،برانگیختن،مردم را گرد هم جمع کردن

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه ات شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو


شعر از محمد علی بهمنی