سه دختر از جلوخان سرایی کهنه سیبی سرخ پیش پایم افکندند
رخانم زرد شد اما نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دم صدای پای سنگینم به روی فرش سخت سنگ
دو دختر از دریچه لاله عباسی گیسوهایشان را در قدم های من افکندند
لبم لرزید اما گفتنی ها بر زبانم ماند
فقط از زخم دندانی که بر لبها فشردم ماند بر پیراهن من لکه ای نارنگ
به خانه آمدم از راه پا پر آبله دل تنگ و خالی دست
به روی بستر بی عشق خویش افتادم از اندوه گنگی مست
شب اندیش ناک خسته از راه درازش می گذشت آرام
کلاغی بر چناری دور در مهتاب زد فریاد
در این هنگام
نسیم صبح گاه سرد بر درگاه خانه پرده را جنباند
در آن خاموش رویایی چنان پنداشتم کز شوق روی پرده قلب دختر تصویر می لرزد
چنان پنداشتم کز شوق هر دم با تلاشی شوم و یاس آمیز
خود را می کشد آرامک آرامک به سوی من...
دو چشمم خسته بر هم رفت
سپیده می گشود آهسته جعد گیسوان تاب دار صبح
سحر لبخند می زد سرد
طلسم رنج من پوسید
چنین احساس کردم من لبان مرده یی لب های سوزان مرا
در خواب می بوسید...
استاد شاملو
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ