شعر ناتمام 3
با تو
آفتاب
در واپسین لحظات روز یگانه
به ابدیت لبخند می زند .
با تو یک علف
و جنگل ها همه ،
با تویک گام و
راهی به ابدیت .
ای آفریده دستان واپسین !
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد .
دستان من از نگاه تو سرشارست .
چراغ رهگذری
شب تنبل را
از خواب غلیظ سیاهش بیدار می کند
و باران
جویبار خشکیده را
در چمن سبز
سفر می دهد ....
آفتاب
در واپسین لحظات روز یگانه
به ابدیت لبخند می زند .
با تو یک علف
و جنگل ها همه ،
با تویک گام و
راهی به ابدیت .
ای آفریده دستان واپسین !
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد .
دستان من از نگاه تو سرشارست .
چراغ رهگذری
شب تنبل را
از خواب غلیظ سیاهش بیدار می کند
و باران
جویبار خشکیده را
در چمن سبز
سفر می دهد ....
احمد شاملو
+ نوشته شده در یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ ساعت 21:17 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ