دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت.

صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله!

با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

چو آید زِ پِی دشمنِ جان ستان     ببندد اَجل پای اسبِ دَوان

در آن دَم که دشمن پیاپی رسید     کمانِ کیانی نشاید کشید

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت