پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را

پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین دِرَم دهم زاهدان را.

چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد.

یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان.

گویند غلامی عاقل و هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت:

زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم!

گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این مُلک چهارصد زاهد است.

گفت: ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمی‌ستاند و آن که می‌ستاند زاهد نیست.

مَلک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اِقرار، مر این شوخ دیده را عِداوت است و انکار و حق به جانب اوست!

   زاهد که درم گرفت و دینار     زاهدتر از او یکی به دست آر

 

حکایت از گلستان سعدی باب دوم در اخلاق درویشان

اقرار: ابراز، اذعان، اظهار، اعتراف، تقریر
عدوات: خصومت ، دشمنی

بنده‌ای را دست و پای استوار بسته عُقوبت همی‌کرد

پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‌ای را دست و پای استوار بسته عُقوبت همی‌کرد.

گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز و جل اسیر حکم تو گردانیده است

و تو را بر وی فضیلت داده شُکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند،

نباید که فردای قیامت بِه از تو باشد و شرمساری بری.

      بر بنده مگیر خشم بسیار     جورش مَکُن و دلش میازار

        او را تو به دَه دِرم خریدی     آخر نه به قدرت آفریدی

این حکم و غرور و خشم تا چند     هست از تو بزرگتر خداوند

     ای خواجهٔ ارسلان و آغوش     فرمانده خود مکن فراموش

در خبر است از خواجهٔ عالم صلی الله علیه و سلم که گفت: بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بندهٔ صالح را به بهشت برند و خواجهٔ فاسق را به دوزخ.

بر غلامی که طوع خدمت توست     خشم بی حد مران و طیره مگیر

      که فضیحت بود به روز شمار     بنده آزاد و خواجه در زنجیر

 

حکایت از گلستان سعدی باب هفتم در تاثیر تربیت

خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

پادشاهی را شنیدم به کُشتنِ اسیری اشارت کرد.
بیچاره در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن،
که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

   وقت ضرورت چو نماند گریز     دست بگیرد سَرِ شمشیر تیز

اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ     کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت:
ای خداوند همی‌ گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ.
ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت.
وزیر دیگر که ضِدّ او بود گفت:
اَبنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن.
این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت:
آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و
بنای این بر خُبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.

 هر که شاه آن کند که او گوید     حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:     

  جهان ای برادر نماند به کس     دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت     که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

  چو آهنگ رفتن کند جان پاک     چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾ همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مى كنند و خشم خود را فرو مى ‏برند و از مردم در مى‏ گذرند و خداوند نكوكاران را دوست دارد (۱۳۴) سوره آل عمران
ابنای جنس: هم‌جنسان.
خبث:  بدی، بدسرشتی، بدذاتی، پلیدی، خباثت، بدطینتی، پست فطرتی
 

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده،
مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

       مرغ بریان به چشم مردم سیر     کمتر از برگ تره بر خوان است

     وآن که را دستگاه و قُوت نیست     شلغم پخته مرغ بریان است

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

نوجوانی را دیدم که عقل و کیاستی و فَهم و فَراستی زاید الوصف داشت

سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فَهم و فَراستی زاید الوصف داشت

هم از عَهدِ خُردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا

                 بالای سرش ز هوشمندی     می‌تافت ستاره بلندی

فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمالِ صورت و معنی داشت

و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال

ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کُشتن او سعی بی فایده نمودند

دشمن چه زَند چو مهربان باشد دوست

مَلِک پرسید که موجب خَصمی اینان در حق تو چیست؟

گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود

الاّ به زوال نعمتِ من و اقبال و دولت خداوند باد

          توانم آنکه نیازارم اندرون کسی     حسود را چه کنم کو ز خود به رنج دَر است

بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست     که از مَشِقت آن جز به مرگ نتوان رست

                  شوربختان به آرزو خواهند     مقبلان را زوال نعمت و جاه

               گر نبیند به روز شپّره چشم     چشمه آفتاب را چه گناه

         راست خواهی هزار چشم چنان     کور بهتر که آفتاب سیاه

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

 

کیاست: تدبیر، تیزفهمی، درایت، زیرکی، فراست، هوش، هوشیاری
فراست: ادراک، تفرس، دانایی، درایت، دریافت، زیرکی، کیاست، مهارت، هشیاری
ناصیه: پیشانی، جبهه، جبین، ناصیت، چهره، رخ، رخسار، رو، وجنه

مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی

مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.

شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است.

درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند.

شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است.

شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت:

چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بِمُردی.

خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فَرتوت.

           سالها بر تو بگذرد که گُذار     نکنی سوی تُربتِ پدرت

     تو به جای پدر چه کردی خیر؟     تا همان چشم داری از پسرت

 

حکایت از گلستان سعدی باب ششم در ضعف و پیری

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی

عابدی را حکایت کنند که شبی دَه مَن طعام بخوردی و تا سحر خَتمی در نماز بِکردی.

صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بِخُفتی بسیار از این فاضل‌تر بودی.

               اندرون از طعام خالی دار     تا در او نور معرفت بینی

           تُهی از حکمتی به علت آن     که پری از طعام تا بینی

 

حکایت از گلستان سعدی باب دوم در اخلاق درویشان

مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن

مردکی را چشم درد خاست، پیش بِیطار رفت که دوا کن.

بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد.

حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست.

اگر این خَر نبودی، پیش بیطار نرفتی.

مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را

کار بزرگ فرماید با آن که ندامت بَرَد به نزدیک خردمندان به خِفت رای منسوب گردد.

                     ندهد هوشمند روشن رای     به فرومایه کارهای خطیر

                   بوریا باف اگر چه بافنده‌ست     نَبَرَندش به کارگاه حَریر

 

حکایت از گلستان سعدی باب هفتم در تاثیر تربیت

 

بیطار: دامپزشک

مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم

مالداری را شنیدم که به بُخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کَرم.

ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خِسَّتِ نَفسِ جِبَلی در وی همچنان مُتِمَکن،

تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمه‌ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی.

فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و ، سفرۀ او را سر گشاده.

               درویش به جُز بوی طعامش نشنیدی     مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی

شنیدم که به دریای مَغرب اَندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سَر،

حتی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ، بادی مخالف کشتی برآمد.

               با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟    شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی

دست دعا برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت. واذا رَکِبوا فی الفُلکِ دَعَوُ اللهَ مخلصینَ له الدینُ.

               دست تَضرُع چه سود بندۀ محتاج را     وقت دعا بر خدای وقت کرم در بغل

                           از زر و سیم راحتی برسان    خویشتن هم تمتعی بر گیر

                    وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند    خشتی از سیم و خشتی از زر گیر

آورده‌اند که در مصر اَقارب درویش داشت. به بقیت مال او توانگر شدند و جامه‌های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دَمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.

                            وه که گر مرده باز گردیدی     به میان قبیله و پیوند

                              ردّ میراث سخت‌تر بودی     وارثان را ز مرگ خویشاوند

به سابقۀ معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:

بخور ای نیک سیرت سِره مَرد     کان نگون بخت گِرد کرد و نخورد

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

 

خِسَّت: خسیس بودن ، فرومایگی؛ پستی.
جبلی: اصلی، ذاتی، طبیعی، غریزی، فطری، نهادین
متمکن: توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متمول
شزطه: بادموافق
اقارب: خویشان؛ بستگان؛ نزدیکان
دمیاطی: نوعی پارچۀ گران‌بها و لطیف
سره: بی‌غش ، خالص ، پسندیده ، پاکیزه.

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گِرد کردن مال

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گِرد کردن مال.

عاقلی را پرسیدند: نیکبخت کیست و بدبختی چیست؟

گفت: نیکبخت آن که خورد و کِشت و بدبخت آن که مُرد و هِشت.

مکن نماز بر آن هیچکس که هیچ نکرد    که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

 

حکایت از گلستان سعدی باب هشتم در آداب صحبت

 

تحصیل: تامین، تدارک، تملک، تهیه، حصول، دستیابی

جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید

جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید.

کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد. اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد.

گویند آن بازرگان به بُخل معروف بود.

گر به جای نانش اندر سُفره بودی آفتاب    تا قیامت روزِ روشن کَس ندیدی در جهان

جوانمرد گفت: اگر خواهم ،دارو دهد یا ندهد و گر دهد، مَنفعت کند یا نکند، باری خواستن از او زَهرِ کشنده است.

هر چه از دونان به مِنّت خواستی    دَر تن افزودیّ و از جان کاستی

و حکیمان گفته‌اند: آب حیات اگر فروشند ،فی‌المثل به آب روی ،دانا نخرد که مردن بعلت بِه از زندگانی بِه ذلت.

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟

گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد   منت حاتم طایی نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

 

سماط: آنچه بر زمین بگسترانند و بر روی آن طعام بگذارند؛ بساط؛ سفره؛ خوا

حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید

حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که مُلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید

و سیم و زَر در سَفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تَفاریق بخورد.

اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده ، وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد

که هنر در نَفس ، خودِ دولت است،

هر جا که رود قَدر بیند و در صَدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
 

سخت است پس از جاه تحکم بردن    خو کرده به ناز جور مردم بردن

وقتی افتاد فتنه‌ای در شام    هر کس از گوشه‌ای فرا رفتند

روستازادگان دانشمند    به وزیری پادشا رفتند

پسران وزیر ناقص عقل    به گدایی به روستا رفتند

 

حکایت از گلستان سعدی باب هفتم در تاثیر تربیت

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مِهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش: چرا با ما در این بحث سُخن نگویی.

گفت: وزیران بر مِثال اَطبا اند و ، طبیب دارو ندهد جز سَقیم را. پس چو بینم که رای شما بر صواب است ، مرا بر سَرِ آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کاری بی فُضول من بر آید    مرا در وی سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است    اگر خاموش بنشینم گناه است

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

 

مهتر: بزرگ، پیشوا، رئیس، سرور، کلانتر، محتشم، نقیب
سقیم: مریض؛ بیمار
صواب: درست، صحیح ، سزاوار ،بجا، معقول
 

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رُقعِه بر خِرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مِسکین را همی‌گفت:

به نان خشک قناعت کنیم و جامه دَلق    که بارِ مِحنتِ خود بِه که بارِ مِنتِ خَلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن،  منت دارد و غنیمت شمارد.

گفت: خاموش! که در پَسی مُردن بِه که حاجت ، پیش کسی بردن.

هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر    کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است    رفتن به پایمردی همسایه در بهشت

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

 

فاقه: فقر؛ تنگ‌دستی
رقعه: وصله‌ای که به لباس می‌دوزند
دلق: خرقه؛ پوستین؛ جامۀ درویشی؛ لباس ژنده و مرقع که درویشان به تن می‌کنند
محنت:آزمایش، امتحان، بلا ، تعب، رنج، سختی، عنا، اندوه، غصه، غم، آزار، عذاب، گزند
عمیم: فراگیرنده، شامل، کامل، تمام

دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت

دست و پا بریده‌ای هزارپایی بکشت.

صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله!

با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

چو آید زِ پِی دشمنِ جان ستان     ببندد اَجل پای اسبِ دَوان

در آن دَم که دشمن پیاپی رسید     کمانِ کیانی نشاید کشید

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

گفت: ای پدر فرمان توراست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نُقصان مایه و دیگر شِماتت همسایه.

مَگوی انده خویش با دشمنان    که لاحول گویند شادی کُنان

 

حکایت از گلستان سعدی باب چهارم در فواید خاموشی

شماتت: شادی کردن به ‌غم و رنج کسی ، سرزنش ، سرکوفت، عتاب، ملامت

با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم

با طایفهٔ بزرگان به کشتی دَر نشسته بودم.

زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گِردابی در افتادند.

یکی از بزرگان گفت مَلّاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.

ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد.

گفتم: بَقیَت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.

ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم: صَدق الله مَن عَمِل صالحاً فَلنَفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.

تا توانی دَرون کَس مَخراش     کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مُستمند بر آر         که تو را نیز کارها باشد

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان 

ملاح: کشتیبان؛ ملوان

آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند

آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود
غلامی به روستا رفت تا نمک آرد
گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و دِه خراب نگردد
گفتند از این قَدر چه خِلل آید
گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد بر او مَزیدی کرده تا بدین غایت رسیده

اگر ز باغ رعیت مَلک خورد سیبی     بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد   زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره

اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که:
وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود
و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُرِ مروارید.
هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است،
باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!

در بیابان خشک و ریگِ رَوان   تشنه را دَر دهان چه دُر چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای   بر کمربند او چه زَر چه خَزَف

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

خزف: خرمهره

سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر  بود

سالی از بَلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر بود. 
جوانی به بدرقه همراه من شد سِپرساز ،چرخ انداز ،سلحشور، 
بیش زور که دَه مرد توانا کمان او زِه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی. 
ولیکن چنان که دانی مُتنعّم بود و سایه پرورده، نه جهاندیده و سفر کرده.
رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران را ندیده.

            نیفتاده بر دست دشمن اسیر    به گردش نباریده باران تیر

اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی، به قوّت بازو بیفکندی، و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی:

      پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند     شیر کو تا کَف و سر پنجهٔ مردان بیند

ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قِتال ما کردند.
به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم چه پایی:

             بیار آنچه داری ز مردی و زور     که دشمن به پای خود آمد به گور

تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان.

نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای   به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای

چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامه‌ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.

     به کارهای گِران مَرد کار دیده فِرست   که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند

      جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد   به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

    نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است   چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند


حکایت گلستان سعدی باب هفتم در تاثیر تربیت

متنعم: توانگر، غنی، متمتع
شرزه: خشمگین، غضبناک ، پرقدرت، زورمند، قوی

دو درویش خراسانی ملازم صحبتِ یکدیگر سفر کردندی

دو درویش (بازرگان) خراسانی مُلازم صحبتِ یکدیگر ، سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی ، و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.

اتفاقاً بر در شهری به تُهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گِل بر آوردند.

بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مُرده و ضعیف جان به سلامت برده.

مَردم در این عجب ماندند.

حکیمی گفت: خلاف این اگر بودی عجب بودی، آن یکی بسیار خوار بوده است، طاقت بینوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتن دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت ماند.

چو کَم خوردن طبیعت شد کسی را

چو سختی پیشش آید سَهل گیرد

وَگر تَن پَرور است اندر فَراخی

چو تَنگی بیند از سختی بمیرد

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

مُلازم: دمخور، همدم، همراه، همنشین