تا شقایق هست زندگی باید كرد
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آید
من در این آبادی
پی چیزی می گردم
پی خوابی شاید
پی نوری
ریگی
لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود
كه صدایم می زد
پای نیزاری ماندم
باد می آمد
گوش می دادم
چه كسی بامن حرف می زد
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار
بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم
و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازم تنم هوشیارم
نكند اندوهی
سر رسد از سر كوه
چه كسی پشت درختان است
هیچ
می چرد گاوی در كوه
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند
كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس
جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری
تا شقایق هست
زندگی باید كرد
در دل من چیزیست
مثل یك بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
كه دلم می خواهد
بدوم تاته دشت
بروم تا سر كوه
دور ها آوایی است
كه مرا می خواند...
شعر از سهراب سپهری