یاد یار مهربان آید همی

       بوی جوی مُولیان آید همی    یاد یارِ مهربان آید هَمی

       ریگ آموی و دُرشتی راه او    زیر پایم پَرنیان آید هَمی

آب جِیحون از نشاط روی دوست    خِنگ ما را تا میان آید همی

    ای بُخارا! شاد باش و دیر زی    میر زی تو شادمان آید همی

     میر ماه است و بخارا آسمان    ماه سوی آسمان آید همی

   میر سَرو است و بخارا بوستان    سَرو سوی بوستان آید همی

     آفرین و مدح، سود آید همی    گر به گنج اندر زیان آید همی

 

شعر از رودکی

چون فوران فحل‌مست

یاد مختاری و پوینده

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم.
حنجره‌ی خون‌فشانِمان
دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل!
غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید
در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت...

ــ فریبِمان مده‌اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!

۱۳۷۷

احمد شاملو

گر بر سر نفس خود امیری مردی

گر بر سَرِ نَفسِ خود امیری، مَردی

                            بر کور و کَر اَر نکته نگیری، مَردی

مَردی  نَبـُـوَد  فِتــاده  را  پای  زدن

                            گَر دستِ فِتاده‌ای بگیـری، مَردی

 

شعر از رودکی

من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
                                          تـا بـاز نوجوان شـوم و نو کنـم گنـاه
چون جامه‌هــا بــه وقت مصیبت سیه کنند
                                          من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

 

شعر از رودکی

پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را

پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین دِرَم دهم زاهدان را.

چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد.

یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان.

گویند غلامی عاقل و هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت:

زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم!

گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این مُلک چهارصد زاهد است.

گفت: ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمی‌ستاند و آن که می‌ستاند زاهد نیست.

مَلک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اِقرار، مر این شوخ دیده را عِداوت است و انکار و حق به جانب اوست!

   زاهد که درم گرفت و دینار     زاهدتر از او یکی به دست آر

 

حکایت از گلستان سعدی باب دوم در اخلاق درویشان

اقرار: ابراز، اذعان، اظهار، اعتراف، تقریر
عدوات: خصومت ، دشمنی

بنده‌ای را دست و پای استوار بسته عُقوبت همی‌کرد

پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‌ای را دست و پای استوار بسته عُقوبت همی‌کرد.

گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز و جل اسیر حکم تو گردانیده است

و تو را بر وی فضیلت داده شُکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند،

نباید که فردای قیامت بِه از تو باشد و شرمساری بری.

      بر بنده مگیر خشم بسیار     جورش مَکُن و دلش میازار

        او را تو به دَه دِرم خریدی     آخر نه به قدرت آفریدی

این حکم و غرور و خشم تا چند     هست از تو بزرگتر خداوند

     ای خواجهٔ ارسلان و آغوش     فرمانده خود مکن فراموش

در خبر است از خواجهٔ عالم صلی الله علیه و سلم که گفت: بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بندهٔ صالح را به بهشت برند و خواجهٔ فاسق را به دوزخ.

بر غلامی که طوع خدمت توست     خشم بی حد مران و طیره مگیر

      که فضیحت بود به روز شمار     بنده آزاد و خواجه در زنجیر

 

حکایت از گلستان سعدی باب هفتم در تاثیر تربیت

خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

پادشاهی را شنیدم به کُشتنِ اسیری اشارت کرد.
بیچاره در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن،
که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

   وقت ضرورت چو نماند گریز     دست بگیرد سَرِ شمشیر تیز

اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ     کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت:
ای خداوند همی‌ گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ.
ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت.
وزیر دیگر که ضِدّ او بود گفت:
اَبنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن.
این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت:
آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و
بنای این بر خُبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.

 هر که شاه آن کند که او گوید     حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:     

  جهان ای برادر نماند به کس     دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت     که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

  چو آهنگ رفتن کند جان پاک     چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

 

حکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾ همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مى كنند و خشم خود را فرو مى ‏برند و از مردم در مى‏ گذرند و خداوند نكوكاران را دوست دارد (۱۳۴) سوره آل عمران
ابنای جنس: هم‌جنسان.
خبث:  بدی، بدسرشتی، بدذاتی، پلیدی، خباثت، بدطینتی، پست فطرتی
 

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده،
مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

       مرغ بریان به چشم مردم سیر     کمتر از برگ تره بر خوان است

     وآن که را دستگاه و قُوت نیست     شلغم پخته مرغ بریان است

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت