شعر گمشده

تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر

احمد شاملو

و حسرتی

(به پاسخِ استقبالیه‌یی)

۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند
تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.

باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می‌گشاید
که می‌باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش
آزمونی می‌کند.

نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می‌افکند،
که تو آن جُرعه‌ی آبی
که غلامان
به کبوتران می‌نوشانند
از آن پیش‌تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.


۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم
بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

و پاکیزگی‌ِ این آب
با جانِ پُرعطشم

کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند
به خود بازم می‌نهند.


۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می‌گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل‌ساله
در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،
که سایه‌ها دراز می‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را می‌انبارد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی‌هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.

که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر
به خشمی حیوانی می‌خروشد.


۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.

و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند

من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای.


۵
من درد بوده‌ام همه
من درد بوده‌ام.
گفتی پوست‌واره‌یی
استوار به دردی،

چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید

تام
تام از درد
بینبارد؟]

و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.

عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.

تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی‌ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی
که جنازه‌ی محبوس را
از زندان می‌بردند.

نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه‌های پولادینِ خویش
نفس می‌کشد.

از کجا آمده‌ای
ای که می‌باید
اکنونت را
این‌چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده‌ای؟

و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دَم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی.


۶
نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند.

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

احمد شاملو

در این سرما و باران یار خوشتر

در این سرما و باران یار خوشتر    نگار اندر کنار و عشق در سر

     نگار اندر کنار و چون نگاری    لطیف و خوب و چُست و تازه و تَر

در این سرما به کوی او گریزیم    که مانندش نزاید کس ز مادر

 در این برف آن لبان او ببوسیم    که دل را تازه دارد برف و شِکر

 مرا طاقت نماند از دست رفتم    مرا بردند و آوردند دیگر

      خیال او چو ناگه در دل آید    دل از جا می‌رود الله اکبر


شعر از حضرت مولانا
پ ن: این شعر جناب مولانا عجیب در دلم نشست، احساس می کنم بر خلاف عاشقانه هایش که بیشتر ماورایی و الهیست ، این به گونه ای در خور انسان زمینیست

برف ای سپید همیشه ببار

برف
ای سپید همیشه
ببار

بگذار تا ندانند
کجا گیسو سپید کرده‌ام !؟

من
دختر آسیابان قصه‌های
نشنیده و
نخوانده‌ام

 

شعر از لیلا محمودی

تکاندن برف از شانه های آدم برفی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
 

شعر از گروس عبدالملکیان

پ ن: خدایا نعمت برف را بر ما ارزانی بدار ، تهران دلش گرفته ، بغض دارد ، امانش بده...
چه زیباست ، کم کم داشت زیبایی برف فراموشمان می شد - خدایا تو را سپاس

بهار دنبال بهانه ایست برای نيامدن!

گوشِ زمستان از برف پر است
اما تو صدای گرمت را از زمين دريغ نكن
كه بهار دنبال بهانه ایست برای نيامدن!

 

عرفان پاكزاد

دختر بی بازگشت گریه ها

سعی کردم که همیشه
به سادگی اولین سلاممان باشم
به سادگی سکوتمان در پنجشنبه دیدار
به سادگی واپسین دست تکان دادنم،
در کوچه بی چراغ
می خواستم کودکان ستاره زبان مرا بفهمند
می خواستم که هیچ ابهامی،
در گزارش گریه هایم نباشد
می خواستم از اهالی شنزار و شتر گرفته،
تا برف نشینان قبیله قطب،
هم صحبت سادگی ام باشند
احساس می کنم،
تمام سادگان این سیاره همسایه منند
ناجی علی و حنزله وصله پوشش را
بیشتر از ون گوگ دوست دارم،
که درختان را بنفش می کشید،
آسمان را صورتی
و خاک را قرمز

این را برای خوش آیند هیچ چهره ای نگفتم
دوست دارم به جای سمفونی بتهون
صدای ویولن نواز کور خیابان ولی عصر را بشنوم
دلم می خواست که حافظ
این همراه همیشه حافظه ام
یکبار به سمت سواحل سادگی می آمد
می خواستم کتابت او را
به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم
می خواستم ببینم آن ساده دل،
با واژه های کوچه نشین چه می کند
هی آرزوی محال
آرزوی محال…
و تو
دختر بی بازگشت گریه ها
از یاد نبر که ساده نویسی
همیشه نشان ساده دلی نیست
پس اگر هنوز
بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:
« باز می گردی»
به ساده دل بودنم نخند
اشتباهِ مشترک تمام شاعران این است
که پیشگویان خوبی نیستند

 

یغما گلرویی

هديه ام از تولد گریه بود

هديه ام از تولد

گريه بود

خنديدن را تو به من آموختی 

سنگ بوده ام     

تو كوهم كردی

برف بوده ام

تو آبم كردی

آب می شدم

تو خانه دريا را نشانم دادی 

می دانستم گريه چيست

خنديدن را

تو به من هديه كردی.

 

شمس لنگرودی

برف

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ

همه آلودگی‌ست این ایام.

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب

تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند

ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،

نقشِ همرنگ می‌زند رسام.

مرغِ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست

کآتش از آب می‌کند پیغام!

کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد

که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!

تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

 

استاد احمد شاملو  - 1337