صبر تلخ

با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...



آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ...



من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

۱۳۳۰

احمد شاملو

ضیافت

حماسه‌ی جنگل‌های سیاهکل

راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره‌ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل‌ْچینی.


میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی‌تعارف!


راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می‌کنند.

لبخندِشان
لاله و تزویر است.

انعام را
به طلب
دامن فراز کرده‌اند
که مرگِ بی‌دردسر
تقدیم می‌کنند.

مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند
زندگان را به یخدان‌ها.
گِرد
بر سفره‌ی سور
ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد
که برهنه‌پای
بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم...


مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه‌ی درد
مُطَلاّ کرده‌اند!


دلقک
باغِ
بی‌تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی‌ست!
خنده‌های ریشخندآمیز


ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می‌شود]
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّـ

قطع با صدای گلوله

[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم‌های عزاداران که به‌آهستگی در حرکتند، در زمینه‌ی خطبه‌ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می‌شود.]


مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقه‌اش کنید
که شیطان
فرشته‌ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه می‌دانست
این
غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته‌پَر است
که سقوط می‌کند.

شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می‌گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه‌ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.


راوی
[با همان لحن]

گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه‌ی آبی را
که در رهایی
می‌سُراید.»


ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری‌ چشم
خُردی اختر می‌نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین‌بار
سکه‌یی‌ش به مشت اندر نهاده‌اند
تا به مقراضش
بچینند.

ماه
ناخنِ کوچک
و تک‌شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.

این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می‌طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.


مداح
زنان
عشق‌ها را آورده بودند،
اندام‌هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب‌دار می‌نمود،
طلب
از کمرگاه‌هاشان زبانه می‌کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی‌شان
جامه‌ی عصمت بود.

زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]

ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید
عسل شود!»


مداح
مادران
در طلبِ شما
عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،
که خونِ شما
تجربه‌یی سربلند بوده است.


مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید عسل شود!»

آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی‌گناه مرده‌اید
تا غرفه‌های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ

ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه‌های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه‌گستر
که عطرِ گیاهی‌اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه‌های ایثاری عمیق
می‌گذرد.


مداح
مردان از راه‌کوره‌های سبز
به زیر می‌آیند.
عشق را چونان خزه‌یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره‌های خویش می‌آرند
و زخم را بر سینه‌هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان‌های اراده‌ی خندانِشان
دشنه‌ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می‌بُرند
(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه‌یی‌ست
که خاک
خمیازه‌کشان انجام می‌دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی‌ست
بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می‌کند.)


خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین‌گذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت‌هاتان شود؟
که آن دشنه‌ی پنهان‌ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!

[دُهُلِ بزرگ که با ضربه‌های چهارتایی از خیلی دور به گوش می‌رسد ناگهان قطع می‌شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]


راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف‌خنده‌ی رضایت
بر چانه می‌دود.

ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه‌ی مُلک
هر دری را به تفحّص می‌کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می‌دارند:

[از دور و نزدیک درهایی به‌شدت کوفته می‌شود]


جارچی‌ها
[در فواصل و با حجم‌های مختلف]
«ــ باکرگانی
شایسته‌ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته‌ی خداوندگار!»


دلقک
[پنداری با خود]

که باغِ عفونت
میراثی گران است!

باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...


راوی
امّا
رعشه‌افکن
پرسشی
تنوره‌کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی‌آید:
شهادت داده‌اند
که وسعتِ بی‌حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ‌ سال دریافته‌ای،
شهادت داده‌ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده‌ای
و تداوم را
در عشق.


مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می‌شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ‌های خشک
که به گُلخن می‌سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟


دلقک
نیشخندی
آری.
گزمه‌ها قِدّیسانند!
گزمه‌ها
قِدّیسانند!


مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون‌چکان نیست ــ


یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می‌پاید.


دلقک
می‌دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می‌داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.


خطیب
تو می‌باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ‌ات اگر پیامی
نمی‌تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله‌یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به‌تمامی
پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن!

بهارِ ۱۳۵۰

احمد شاملو

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

در شهادتِ احمد زِیبَرُم در پس‌کوچه‌های نازی‌آباد

۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.

آن کو به یکی «آری» می‌میرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمی‌رسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.

قلعه‌یی عظیم
که طلسمِ دروازه‌اش
کلامِ کوچکِ دوستی‌ست.


۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کرده‌ای
دشنه‌یی مگر
به آستین‌اندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.


۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌یی که توفان‌اش
مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک می‌افتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.

نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.

نگاه کن!

۱۳۵۲

احمد شاملو

سرود ابراهیم در آتش

در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر


در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان
که این‌اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.



«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»



«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
نه!

من از
فرورفتن
تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.

من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.



من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».



دریغا شیرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بُتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.

۱۳۵۲

احمد شاملو

شبانه

مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!



پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!



و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

فروردینِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

تمثیل

به پوران صلح‌کل و سیروس طاهباز
برای تمام صفا و محبتشان

در یکی فریاد
زیستن ــ
[پروازِ عصیانی‌ِ فوّاره‌یی
که خلاصی‌اش از خاک
نیست
و رهایی را
تجربه‌یی می‌کند.]

و شُکوهِ مردن
در فواره‌ی فریادی ــ
[زمینت
دیوانه‌آسا
با خویش می‌کشد
تا باروری را
دست‌مایه‌یی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
که بارآوری را
بارانند
بارآورانند.]

زمین را
بارانِ برکت‌ها شدن ــ
[مرگِ فوّاره
از این‌دست است.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه‌ی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.



فریادی شو تا باران
وگرنه
مُرداران!

۲۰ مرداد ۱۳۴۷

احمد شاملو

در میدان

آنچه به دید می‌آید و
آنچه به دیده می‌گذرد.

آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می‌کنند
گستره‌ی چمنی می‌تواند باشد،
و کودکان
رنگین‌کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.



اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می‌گشاید،
تنها
می‌تواند
لبخندی باشد
در برابرِ «آتش!»

۱۳۵۲

احمد شاملو

پ ن: تقدیم به کیان پیر فلک ، خدای رنگین کمان
کیان جان اگر شاملو در قید حیات بود حتما این شعر را پیشکش به روح معصومت می کرد
سلام مرا به حضرت جان برسان...

مجله ی کوچک

به عباس جوانمرد
۱
آه، تو می‌دانی
می‌دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف‌هاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکه‌های فرسوده
بازی‌ کهنه‌ی زندگی را
آماده می‌شوند.

می‌دانی
تو می‌دانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.


۲
دوره‌های مجله‌ی کوچک ــ
کارنامه‌ی بردگی
با جلدِ زرکوبش...

ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه به‌آسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.

ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعره‌ی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بی‌قرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.

ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه می‌گذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمی‌کنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.


۳
به هنگامی که همجنس‌باز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازه‌ی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی می‌جُستم.

کارنامه‌ی من
«کارنامه‌ی بردگی»
بود:
دوره‌های مجله‌ی کوچک
با جلدِ زرکوبش!



دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از توانایی‌ها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستاره‌ها را
درنوشتن.

ورنه حدیث شادی و
از کهکشان‌ها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقه‌ی هر دندان
آفتابی زادن.


۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجله‌ی کوچک
در دست‌ها
با جلدِ طلاکوبش.

لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفاره‌ی مُردنِ خلق
دست‌وگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس می‌کردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانه‌ی کار،
که به رشوت
لقمه‌یی‌ست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که می‌برم
از دردی که می‌کشم


۵
ماندن به‌ناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیف‌ها
چگونه
بزرگ‌ترینِ دروغ‌ها را
به لقمه‌هایی بس کوچک
مبدل می‌کنند.

و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانه‌ی قبول است و رضایت.

دریغا که فقر
چه به‌آسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.


۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکه‌های کهنه‌بِسوده
بازیِ زندگی را
آماده می‌شوند...

آه، تو می‌دانی
می‌دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.

۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴

احمد شاملو

‎از آزادی که در طلبش بودیم

ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره ذره به دست می‌آوریم
‎پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بادها سیلی بزند
‎حتی لاک پشت‌ها هم هنگامی که بدانند به کجا می‌روند
‎زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند

 

شعر از يانيس ريتسوس

من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه ی جلاد را

جنازه ام زير چكمه های شما نمی ماند
برمی خيزد
شما را قدرتِ آن نیست که زمین گیرم کنید
تابوتِ من روان نمی شود روی دست ها
و پله ها برای رسیدنِ به من کوتاهند.

ستاره ای می شوم
خورشید ، ماه
با باران می بارم و
جهان از گل های کوچکم سرشار می شود
فریادی می شوم شاد
بر لبانِ کودکانِ خیزان در برف
و حبابی بر سینه ی آسفالت.

و شما در سطل زباله ايد
مثل همیشه ی زمان.

در هر آنچه بجنبد و به لرزه درآید
پشت کامیون ها ، صورت ها ،شادمانی ها ، و اخم ها
تکه های منند که شعر می شوند

جایی نیست که آنجا نباشم - سربلند -

آتشم بزنید یا خاکم کنید
چه در گورستان باشم و چه نباشم
تعمید دهنده بیاید یا نیاید
حلالم کنيد یا نکنيد
فرقی نمی كند
هر بلایی که بر سرم بیاورید
کودکان به سراغم می آیند
شبانه که همه در خوابند
و از من قصه های تازه می خواهند
گوش می دهند و در شبنم و سپیده به خواب می روند
هر چقدر هم كه بگويند
کودکان از مرده می ترسند !

مرا می بینند
از پنجره ی آشپزخانه برایم دست تکان می دهند
روی طناب های درخت
در هیاتِ لباس های رقصان در باد.

من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه ی جلاد را
من با میل خودم زندگی کردم
و به میل خودم مُردم.

ای جلادان من
از برکتِ زبان من است
که شما هنوز
به زندگی ادامه می دهید.


شعر از ناظم حکمت

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت

دلم کَپَک زده، آه

که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،

همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش

به رها کردنِ فریادِ آخرین.

 

 

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت

تا به جانش می‌خواندی:

نامِ کوچکی

تا به مهر آوازش می‌دادی،

همچون مرگ

که نامِ کوچکِ زندگی‌ست

و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری

هنگامی که قطاربان

                        آخرین سوتش را بدمد

و فانوسِ سبز

                 به تکان درآید:

نامی به کوتاهیِ‌ آهی

که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد

به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:

به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته

یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

 

 

سطری

شَطری

شعری

نجوایی یا فریادی گلودَر

که به گوشی برسد یا نرسد

و مخاطبی بشنود یا نشنود

و کسی دریابد یا نه

که «چرا فریاد؟»

یا «با چه مایه از نیاز؟»

و کسی دریابد یا نه

                       که «مفهومی بود این یا مصداقی؟

صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟

ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟

فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟

خانی که به وادی برکت راه می‌نماید

یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

 

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه

که پیکانِ فریاد

                 از چِلّه

                        رها شود؟ ــ:

 

نیازی ارضا شده؟

پرتابه‌یی

         به در از خویش

یا زخمی دیگر

                به آماجِ خویشتن؟

 

و بگو با من بگو با من:

که می‌شنود

و تازه

چه تفسیر می‌کند؟

 

شعر از استاد احمد شاملو

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

       از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن     فردا که نیامده است فریاد مکن

                 برنامده و گذشته بنیاد مکن    حالی خوش باش، عمر بر باد مکن


شعر از خیام 

كه این یخ كرده را از بیكسی "ها" می كنم هرشب

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی "ها" می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

 

محمد علی بهمنی