که زندان مرا باور مباد

که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه
آرزو! آرزو!



پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبسته‌تر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه
آرزو! آرزو!

۱۳۴۸

احمد شاملو

گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

                 آرزومند توام، بنمای روی خویش را    ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی    هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را

          خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد، جان من    همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را

    چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی    پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را

    آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل    گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

   مرده‌ام، عیسی‌دمی خواهم، که یابم زندگی    همره باد صبا بفرست بوی خویش را

         بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی    هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را

 

شعر از هلالی جغتایی

همین است زندگی

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

بر گِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی

 


شعر از فاضل نظری

ز خاک نعــره بــرآرم کــه آرزوی تــو را

       گرَم بیایی و پُرسی چه بُردی اندر خاک

                                                 ز خاک نعــره بــرآرم کــه آرزوی تــو را

 

شعر از بیدل دهلوی

در روزگاری که عشق را نمی شناسد!

آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!

 

نزار قبانی

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

 

شهریار

دوستت دارد،اندازه من؟

بین خودمون میماند؛
دوستت دارد،اندازه من؟
آنقدر که بغضش بگیرد وقتی نگاهت میکند
و آرزویش فقط تو باشی و تو؟
آنقدر که غم دنیا آوار شود روی سرش وقتی غم توی صدایت حس کرد؟
بین خودمان میماند ؛
دوستش داری؟
آنقدر که دستهایش را حتی برای یک ثانیه هم ول نکنی،
آنقدر که دیدنِ اشک هایش را طاقت نیاوری؟
بین خودمان بماند؛
تو انگار حالت خوب است،
تو انگار خوشبختی،انگار خوشحالی شکر خدا...
ولی من،
هنوز نبودنت را بلد نشدم،
هنوز عادت نکردم به دیدن این جای خالی و بدتر از همه حالم خوب نشده که نشده...

 

فاطمه جوادی

سرنوشت

نفس كشيدن از جايی سخت مي‌شه، كه نخوای با سرنوشتت كنار بيای. اونجاست كه می‌فهمی جنگيدن با تقدير، آدم رو افسرده می‌‌كنه.
يه روزی كه خيلی هم دور نيست، می‌شينی زندگيت رو جمع و تفريق می‌كنی و می‌بينی، يه عالمه آرزو روی دستت مونده. با يه دنيا حرف كه توی اين سالها، دونه‌دونه توی خودت ريختی.
ظلم يعنی، «تقديرِ»آدمايی كه سهم هم نبودن، اما خيلی اتفاقی به هم برخوردن، تا با يه دنيا حسرت اسم همديگه رو به گور ببرن.

 

پویا جمشیدی