شعر گمشده

تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر

احمد شاملو

چگونه می توانی سر بر بالين عاشقيت بگذاری

چگونه می توانی در سرزمين شعر ظهور كنی
اگر به واژه اطمينان نكنی؟

چگونه می توانی سر بر بالين عاشقيت بگذاری و
كابوس خيانت نگرانت نكند
اگر به نگاهی دلگرم نباشی؟

 

شعر از معروف آقايي

تا برای تو شعری بسرایم

در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه، بی‌ابهام
سخنانم را در حضور باد
این سالک دشت و هامون

با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون

 

شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی 

هرگز دوستت نمی‌داشتم

اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی‌داشتم.

اگر موسیقی
از آوای تو دل انگیزتر بود
هرگز به تو گوش نمی‌سپردم.

اگر اندام آبشار
از تو زیباتر بود
هرگز به نگاهت نمی‌نشستم.

اگر باغچه از تو
خوشبوتر بود
هرگز تو را نمی‌بوئیدم.

در باره‌ی شعر هم می‌پرسی
بدان
اگر  به تو نمی‌مانست
هرگز...نمی‌سرودم.

 

شعر از شیرکو بیکس

نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند

مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند

بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده و دانه ی گندم!
 

شعر از نزار قبانی

می سرایم به امیدی که تو خوانی

زندگی قافیه ی شعر من است

شعـر من وصف دلارایی توست

                   در ازل شاید این

                 سرنوشت من بود

می سُرایم به امیدی که تو خوانی ،

 _ ورنه

آخرین مصرع من قافیه اش « مردن » بود ...

 

شعر از حمید مصدق

این آرایش جدیدت در شعرهایم همه چیز را به هم ریخته!

این آرایش جدیدت

       در شعرهایم

        همه چیز را

     به هم ریخته!

لااقل موهایت را ببند

          که شعرهایم

                           به باد نرود...

 

شعر از کامران رسول زاده

قصیده آبی خاکستری سیاه

من قامتِ بلند تو را در قصیده ای، با نقشِ قلبِ سنگ تو ، تصویر می کنم

 

در شبانِ غم تنهایی خویش
عابد چشمِ سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیرهِ شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو
موجِ دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شَطّ گیسوی مَوّاج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مَوّاج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من 
گرمِ رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست 
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است 
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است 
شوق بازآمدن سوی توام هست 
اما 
تلخی سرد کدورت در تو 
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران 
راه بر مرغ نگاهم بسته 

وای ، باران 
باران ؛ 
شیشه ی پنجره را باران شُست 
از دل من اما 
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سُربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پَرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران 
باران ؛
پَر مرغان نگاهم را شست 
خواب رؤیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست، با تو در خواب مرا، لذتِ نام هم آغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم 
و ندایی که به من می گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قَوی دار ، سحر نزدیک است
دل من در دل شب 
خواب پروانه شدن می بیند 
مِهر در صبحدَمانِ داس به دست 
خَرمن خواب مرا می چیند
آسمان ها آبی
پَر مرغان صداقت آبی ست 
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند 
از گریبان تو صبحِ صادق 
می گشاید پر و بال 
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاک تری 
تو بهاری ؟
نه 
بهاران از توست
از تو می گیرد وام 
هر بهار این همه زیبایی را 

هوس باغ و بهارانم نیست 
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو 
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز 
مزرع سبز تمنایم را 
ای تو چشمانت سبز 
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و 
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم 
و در این راه تباه 
عاقبت هستی خود را دادم 
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا 
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم 

در سحرگاه، سر از بالش خوابت بردار
کاروان های فرومانده ی خواب، از چشمت بیرون کن 
باز کن پنجره را 
تو اگر باز کنی پنجره را 
من نشان خواهم داد 
به تو زیبایی را 
بُگذر از زیور و آراستگی 
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد 
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب 
مِهر از آن می بارد
باز کن پنجره را 
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های 
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من 
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من 
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد 
کودکِ خواهر من نام تو را می داند 
نام تو را می خواند 
گل قاصد آیا 
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟


باز کن پنجره را 
من تو را خواهم برد 
به سَرِ رود خروشان حیات 
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز 
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را 
صبح دمید 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید 
کودک قلب من این قصه ی شاد 
از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت 
می توان
از میان فاصله ها را برداشت 
دل من با دل تو 
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست 
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد 
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست 
باز هم قصه بگو 
تا به آرامش دل 
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت 
یادگاران تو اند 
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت 
سوگواران تو اند 
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا 
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم 
خنده ام می گیرد 
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود 
روزها شوری داشت 
ما پرستوها را 
از سر شاخه به بانگ هی ، هی 
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناری ها را 
از درون قفس سرد رها می کردیم 
آرزو می کردم 
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را 
من گمان می کردم
دوستی همچون سَروی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست 
من چه می دانستم 
هیبت باد زمستانی هست 
من چه می دانستم 
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم 
دل هر کس دل نیست 
قلب ها ز آهن و سنگ 
قلب ها بی خبر از عاطفه اند 
از دلم رست گیاهی سرسبز 
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درختِ اندوه
حاصل مهر تو بود 

و چه رویاهایی
که تَبه گشت و گذشت 
و چه پیوند صمیمیت ها 
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بَر گردید 
دل من می سوزد 
که قناری ها را پَر بستند، که پَرِ پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را 
آه کبوترها را 
و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست 
گاه می اندیشم 
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد 
که مرا
زندگانی بخشد 
چشمهای تو به من می بخشد 
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا 
با وجود تو شکوهی دیگر 
رونقی دیگر هست 
می توانی تو به من 
زندگانی بخشی
یا بگیری از من 
آنچه را می بخشی

من به بی سامانی
باد را می مانم 
من به سرگردانی
ابر را می مانم 
من به آراستگی خندیدم 
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم 

سنگ طفلی ، اما 
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت 
قصه ی بی سر و سامانی من 
باد با برگ درختان می گفت 
باد با من می گفت :
چه تهیدستی مرد 
ابر باور می کرد 

من در آیینه رخ خود دیدم 
و به تو حق دادم 
آه می بینم ، می بینم 
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم 
چه امید عبثی 
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ 
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ 
تو همه هستی من ، 
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز 
تو چه کم داری ؟ هیچ 

بی تو در میابم 
چون چناران کهن 
از درون، تلخی واریزم را 
کاهش جان من این شعر من است 
آرزو می کردم 
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی 

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه 
بی تو سرگردان تر ، از پژواکم 
در کوه 
گَرد بادم در دشت 
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد 
بی تو سرگردان تر 
از نسیم سحرم 
از نسیم سحر سرگردان
بی سر و سامان 
بی تو اشکم 
          دردم 
           آهم
آشیان بُرده ز یاد 
مرغ درمانده به شب گمراهم 
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق 
نه مرا بر لب ، بانگ شادی 
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم 
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد 
و اندر این دوره بیدادگری ها هر دم 
کاستن 
کاهیدن
کاهش جانم 
کم 
کم
چه کسی خواهد دید 
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم 

گاه می اندیشم 
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا 
از کسی می شنوی ، روی تو را 
کاشکی می دیدم 
شانه بالازدنت را 
بی قید 
و تکان دادن دستت که 
مهم نیست زیاد 
و تکان دادن سر را که 
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم 

من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد 
جنگل جان مرا 
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
باد کولی ، ای باد 
تو چه بیرحمانه 
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی 
باد کولی تو چرا زوزه کشان 
همچنان اسبی بگسسته عنان 
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت 
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود 
کولی باد پریشان دل آشفته صفت 
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب 
تو به من می گفتی : 
” صبح پاییز تو ، نا میمون بود ! “
من سفر می کردم 
و در آن تنگ غروب 
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح 
دل من پر خون بود 
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است 
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت 
باز برمی گردم 
و صدا می زنم :
” آی 
باز کن پنجره را 
باز کن پنجره را 
در بگشا
که بهاران آمد 
که شکفته گل سرخ 
به گلستان آمد 
باز کن پنجره را 
که پرستو می شوید در چشمه ی نور 
که قناری می خواند 
می خواند آواز سرور 
که : بهاران آمد 
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را 
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
باز کن پنجره ، باز آمده ام 
من پس از رفتن ها ، رفتن ها ؛ 
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستان ها دارم 
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو 
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو 
بی تو می رفتم ، می رفتی ، تنها ، تنها 
و صبوری مرا 
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم 
دست من خالی نیست 
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت 
باز برخواهم گشت 
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی باز کن پنجره را  
پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی می خواهد 
من و تو ما نشویم 
خانه اش ویران باد 
من اگر ما نشویم ، تنهایم 
تو اگر ما نشوی 
خویشتنی
از کجا که من و تو 
شور یکپارچگی را در شرق 
باز برپا نکنیم 
از کجا که من و تو 
مشت رسوایان را وا نکنیم 
من اگر برخیزم 
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند 
من اگر بنشینم 
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون 
آویزد
دشتها نام تو را می گویند 
کوهها شعر مرا می خوانند 
کوه باید شد و ماند 
رود باید شد و رفت 
دشت باید شد و خواند 
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز 
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد 
درد را باید گفت 
سخن از مهر من و جور تو نیست 
سخن از
متلاشی شدن دوستی است 
و عبث بودن پندار سُرور آور مِهر 
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی 
یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست 
با غباری از غم 
تو به لبخندی از این آینه بِزدای غبار 
آشیانِ تهی دست مرا 
مرغ دستان تو پر می سازند 
آه مگذار ، که دستان من آن 
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد 
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد 

من چه می گویم ، آه 
با تو اکنون چه فراموشی ها 
با من کنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست 
تو مپندار که خاموشی من 
هست بُرهان فراموشی من 
من اگر برخیزم 
تو اگر برخیزی 

همه برمی خیزند


شعر از حمید مصدق  -  آذر ، دی 1343

پ ن : شاید باورتون نشه، اما بیشتر از دو ساعت وقت گذاشتم تا این شعر و ویرایش کردم ، اصلا ما در فضای مجازی در زمینه ی شعر منبع درستی نداریم که بتونیم بهش تکیه کنیم، همه از هم به صورت اشتباه فقط کپی می کنند(البته بازم شک دارم چون شعر و با صدای حمید مصدق چک کردم اما نمی دونم چرا قسمت های زیادی از این شعر و نخوند!!!)

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

لیلا دوباره قسمت اِبنُ السلام شد

عشق بزرگم آه... چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خطِ سرنوشتِ من

از دفتر کدام شب بسته وام شد

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

وان زخم کوچک دلم آخر جزام شد

گلچین رسید و نوبتِ با من وزیدنت

دیگر تمام شد، گل سرخم تمام شد

شعرِ من از قبیله خون است، خون من

فَوّاره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تنِ عشقیم و عشق را

شعرِ من و شکوه تو رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز...آه نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

 

شعر از حسین منزوی

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند

ابر بي باران اندوهم

خار خشک سينه ي کوهم

سالها رفته است کز هر آرزو خاليست آغوشم

نغمه پرداز جمال و عشق بودم... آه...

حاليا خاموش خاموشم

ياد از خاطر فراموشم

روز چون گل مي شکوفد بر فراز کوه

عصر پرپر مي شود اين نو شکفته در سکوت دشت

روزها اين گونه پرپر گشت

لحظه هاي بي شکيب عمر

چون پرستوهاي بي آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز

اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است

من که جام هستي ام از اشک لبريز است

مي پرسم:

با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد ؟

در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد ؟

ناله ي من مي تراود از در و ديوار

آسمان اما سرا پا گوش و خاموش است

همزباني نيست تا گويم به زاري: اي دريغ

جام من خالي شدست از شعر ناب

ساز من فريادهاي بي جواب

روز چون گل مي شکوفد بر فراز کوه

روشنايي مي رود در آسمان بالا

اما من...

هم چنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب

هم چنان پژمرده در پهناي اين مرداب

هم چنان لبريز از اندوه مي پرسم:

جام اگر بشکست ؟

ساز اگر بشکست؟

شعر اگر ديگر به دل ننشست ؟

 


شعر از فريدون مشيري

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت من نیز می ربایم

این عشق ماندنی 
این شعر بودنی 
این لحظه های با تو نشستن 
سرودنی ست 
این لحظه های ناب 
در لحظه های بی خودی و مستی 
شعر بلند حافظ 
تو شنودنی ست 
این سر نه مست باده 
این سر که مست، مست دو چشم سیاه توست 
اینک به خاک پای تو می سایم 
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست 
تنها تو را ستودم 
آنسان ستودمت که بدانند مردمان 
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست 
من پاکباز عاشقم، از عاشقان تو 
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست 
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت 
تنها به خنده 
یا به شکر خنده های تو 
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست 
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت 
من نیز می ربایم 
اما چه ؟
بوسه. بوسه از آن لب ربودنی ست 
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود 
غیر از تو هر که بود، هر آنچه نمود نیست 
بگشای در به روی من و عهد عشق بند 
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست 
این شعر خواندنی 
این شعر ماندنی 
این شور بودنی 
این لحظه های پرشور 
این لحظه های ناب 
این لحظه های با تو نشستن 
سرودنی ست 

 

شعر از حمید مصدق

کجایی پس لعنتی دوست داشتنی..

یعنی می شود..
روزی روبرویم بایستی
زل بزنم به چشمانت..
دو دستی یقه لباست را بگیرم..
بگویم تا حالا کجا بودی..
کجا بودی لعنتی دوست داشتنی..
کجا بودی ببینی زمین و زمان را به هم دوختم برای تو...
هرچه کلمه بود به پای تو ريختم ..
آخر من کجا و شعر کجا...
من کجا و هنر کجا..
من دست و پا چلفتی ، هنری جز دوست داشتن و عاشق تو بودن ندارم..
.
کجایی پس لعنتی دوست داشتنی..

 

شعر از پرويز جلیلی محتشم

یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد

این روزها

اینگونه ام ،ببین:

دستم، چه کُند پیش می رود،

انگار

هر شعر باکره ای را سروده ام

پایم چه خسته می کشدم،

گویی

کَت بسته از خم هر راه رفته ام

تا زیر هر کجا

حتی شنوده ام

هر بار شیون تیر خلاص را

ای دوست این روزها

با هر که دوست می شوم احساس می کنم

آنقدر دوست بوده ایم که دیگر

وقت خیانت است

انبوه غم حریم و حرمت خود را

از دست داده است

دیریست هیچ کار ندارم

مانند یک وزیر

وقتی که هیچ کار نداری

تو هیچ کاره ای

من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم

گیرم از این کنایه هیچ نفهمی

این روزها

اینگونه ام:

فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید: 

یک جنگجو که نجنگید

اما ...

شکست خورد

 

شعر از نصرت رحمانی

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت
از اين دل شکسته ندانم چه ديد و رفت

پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار
چون سيل کند خار و به صحرا دويد و رفت

گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب
بادي شد و وزيد و دلم را دريد و رفت

او مرغ بال بسته ي من بود و اي دريغ
با بال بسته از لب بامم پريد و رفت

بر دامنش سرشک و به لب بوسه ريختم
خنديد و گريه کرد و چو آهو رميد و رفت

شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام
رقصيد روي دامم و دامن کشيد و رفت

بويم نکرد و يک طرف افکند و دور شد
اي باغبان نخواست مرا، از چه چيد و رفت

آري شهاب دلکش شب هاي جاودان
يک دم به شام تيره ي نصرت دميد و رفت




شعر از نصرت رحماني

« دوستت دارم » را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا –
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو

 


شعر از فریدون مشیری

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من 
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است 
آفتابی به سرم نیست 
از بهاران خبرم نیست 
آنچه می بینم دیوار است 
آه این سخت سیاه 
آن چنان نزدیک است 
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه 
در همین یک قدمی می ماند 
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست 
نفسم می گیرد 
که هوا هم اینجا زندانی ست 
هر چه با من اینجاست 
رنگ رخ باخته است 
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده 
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 
باد رنگینی در خاطر من 
گریه می انگیزد 
ارغوانم آنجاست 
 ارغوانم تنهاست 
ارغوانم دارد می گرید 
چون دل من که چنین خون ‌آلود 
هر دم از دیده فرو می ریزد 
ارغوان 
این چه راز ی است که هر بار بهار 
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان 
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین 
دامن صبح بگیر 
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا 
بر سر دست بگیر 
به تماشاگه پرواز ببر 
آه بشتاب که هم پروازان 
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار 
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را 
بر زبان داشتهباش
تو بخوان نغمه ناخوانده من 
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من 

 


شعر از هوشنگ ابتهاج

از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟

 

من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
از صندلی که بی تو نشسته ست در اتاق؟
از پنجره که بسته شده رو به آفتاب؟
یا از درختِ خشک شده در میان باغ؟
من از کجای شعر تو را در بیاورم؟
یخچالِ خالی از همه چی غیر الکلِ...؟
از کوچه های جن زده ی مشهد و کرج؟
تهرانِ تا همیشه ی تاریخ، غلغله؟!
لپ تاپِ هنگ کرده ی یک عمر روی میز؟
از لا به لای بی کسیِ چند تا کتاب؟
میدانِ مه گرفته ی آزادی و سکوت؟
از آخرین شلوغی میدان انقلاب؟
زندانِ بی اجازه به هر چیز غیر رنج؟
افزایشِ جهانی و پیوسته ی دما؟!
از روزنامه های سمج روی پیشخوان؟
از عشقبازی من و تو توی سینما؟
برنامه های تلویزیون موقع ناهار؟
از کودکیِ گم شده ام لای ابرها؟
از گریه های مادر و بابا کنار در؟
از صحنه ی دویدن تو لای قبرها؟
از شعرهای حافظ و سعدی و مولوی؟
از حرف های غم زده ی شمس یا فروغ؟
از دستبندِ سبزِ بدونِ امیدِ من؟
یا دوربینِ زل زده به چهره ی دروغ؟
سجّاده ای که پهن شده داخل اتاق؟
از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟
از کیف های پر شده با درد و مدرسه؟
از مشق های خط زده با مزّه ی کتک؟
از کافه های قهوه و سیگار و بستنی؟
از شعرهای خوانده شده در فضای باز؟
از خوابگاه و مزّه ی تکرارِ تخم مرغ؟
از بازداشتگاه، پس از چند اعتراض؟
از مسجدِ محلّه، صدای اذان، غروب؟
از متروی شلوغ تر از خاطرات ما؟
لبخندهای آخر مادربزرگ که...؟
از ترس های بسته به راه نجات ما؟
آه ای وطن! که گم شده ای در تمام من!
آه ای وطن! شکسته ترین شکلِ باورم!
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟



شعر از سید مهدی موسوی

گيسوانم را مثلِ ری‌را بباف!

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بينم
ابری می‌آيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه می‌کند.
تابستان که بيايد
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غريبی
مرتب می‌گويدم:
پس تو کی خواهی مُرد!؟
ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌ميرند
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ ری‌را بباف

 


شعر از سيد على صالحى

تومور یک

زهر ترین زاویـــه ی شوکران

مرگ ترین حقه ی جادوگران

داغ ترین شهوت آتش زدن

تهمت شاعر به سیاوش زدن

هر که تو را دید زمین گیر شد

سخت به جوش آمدو تبخیر شد

درد بزرگ سرطانی من

کهنه ترین زخم جوانی من

با تو ام ای شعر به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گوش کن

شعر تو را با خفه خون ساختند

از تو هیولای جنون ساختند

ریشه به خونابه و خون میرسد

میوه که شد بمب جنون میرسد

محض خودت بمب منم ، دور تر !

می ترکم چند قدم دور تر !

از همه ی کودکی ام درد ماند

نیم وجب بچه ولگرد ماند

حال مرا از من بیمار پرس

از شب و خاکسترِ سیگار پرس

از سر شب تا به سحر سوختن

حادثه را از دو سه سر سوختن

خانه خرابی من از دست توست

آخر هر راه، به بن بست توست

چک چک خون را به دلم ریختم

شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

گاه شقایق تر از انسان شدی

روحِ ترک خورده ی کاشان شدی

شعر تو بودی که پس از فصل سرد

هیچ کسی شک به زمستان نکرد

زلزله ها کار فروغ است و بس ؟

هر چه که بستند دروغ است و بس

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت

داغ دل منزویان گردنت

شاعر اگر رب غزل خوانی است

عاقبتش نصرت رحمانی است

حضرت تنهای به هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

کهنه قماری است غزل ساختن

یک شبه ده قافیه را باختن

دست، خراب است چرا سر کنم ؟

آس نشانم بده باور کنم

دست کسی نیست زمین گیری ام

عاشق این آدم زنجیری ام

شعله بکش بر شب تکراری ام

مرده ی این گونه خود آزاری ام

من قلم از خوب و بدم خواستم

جرم کسی نیست ، خودم خواستم

شیشه ای ام سنگ ترت را بزن

تهمت پر رنگ ترت را بزن

سارق شب های طلاکوب من

میشکنم میشکنم خوب من

منتظر یک شب طوفانی ام

در به در ساعت ویرانی ام

پای خودم داغ پشیمانی ام

مثل خودت درد خیابانی ام

"با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام"

مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟

تا که مرا دید به حالم گریست

ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟

مردن تدریجی اگر زندگی ست

"طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام"

من که منم جای کسی نیستم

میوه ی طوبای کسی نیستم

گیج تماشای کسی نیستم

مزه ی لبهای کسی نیستم

"دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام"

خسته از اندازه ی جنجال ها

از گذر سوق به گودال ها

از شب چسبیده به چنگال ها

با گذر تیر که از بال ها

"آمده ام با عطش سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام"

شعر اگر خرده هیولا شدم

آخر ابَر آدم تنها شدم

گاه پریشان تر از این ها شدم

از همه جا رانده ی دنیا شدم

"ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام"

وای اگر پیچش من با خَمت

درد شود تا که به دست آرمت

نوشِ خودم زهر سراپا غمت

بیشترش کن که کمم با کمت

"خوب ترین حادثه میدانمت

خوب ترین حادثه میدانی ام ؟"

غسل کن و نیت اعجاز کن

باز مرا با خودم آغاز کن

یک وجب از پنجره پرواز کن

گوش مرا معرکه ی راز کن

"حرف بزن ابرِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام"

قحطی حرف است و سخن سالهاست

قفل زمان را بشکن سال هاست

پر شدم از درد شدن سال هاست

ظرفیت سینه ی من سال هاست

"حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام"

*

روز و شبم را به هم آمیختم

شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

یک قدم از تو همه ی جاده من

خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من

شعر تو را داغ به جانت زدند

مهر خیانت به دهانت زدند

هر که قلم داشت هنرمند نیست

ناسره را با سره پیوند نیست

لغلغه ها در دهن آویختند

خوب و بدی را به هم آمیختند

ملعبه ی قافیه بازی شدی

هرزه ی هر دست درازی شدی

کنج همین معرکه دارت زدند

دست به هر دار و ندارت زدند

سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟

لب بگشایید اگر دیده اید

تا که به هر وا ژه ستم میشود

دست ، طبیعی است قلم میشود

وا ژه ی در حنجره را تیغ کن

زیر قدم ها تله تبلیغ کن

شعر اگر زخم زبان تیز تر

شهر من از قونیه تبریز تر

زنده بمان قاتل دلخواه من

محو نشو ماه ترین ماه من

مُردی و انگار به هوش آمدند

هی ! چقدر دست برایت زدند !

 

شعر از علیرضا آذر

دانلود دکمله شعر تومور یک با صدای علیرضا آذر

http://s3.picofile.com/file/7502068602/Alireza_Azar_Tomor_1.mp3.html

گیسوان من سفید می شوند

واژه واژه
سطر سطر 
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند

خواستی که به تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه 
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه 
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن! 

 

شعر از قیصر امین پور

چگونه به یاد خواهی آورد؟

شعر هم اگر نگویم

مرا که هیچ گلی هم‌نامم نیست ،

و هیچ خیابانی به نامم

چگونه به یاد خواهی آورد؟

 

مژگان عباسلو

پیراهن باد

شاعری که نشانی ات را نداشت
شعرهایش را
به پیراهن باد سنجاق کرده است
کاش امشب
پنجره ی اتاقت
باز مانده باشد!


بهرام محمودی

آفتاب درآمد

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.

 

احمدشاملو

و ما میان صداها پرپر می‌زنیم

باغستان شلوغ است

آنانی که روی درخت‌ها نشسته و چهچهه می‌زنند

عابران‌اند

اینان که بر کناره ایستاده نگاه می‌کنند

گنجشکان

و ما میان صداها پرپر می‌زنیم

و شعر می‌نویسیم

شعرهائی میخوش

که میوه‌های همین باغستان‌های غریب‌اند.

 

شمس لنگرودی

گر  از  یادم  رود  عالم  

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

                                      به  افسون  کدامین  شعر  در  دام  من  افتـــادی

گر  از  یادم  رود  عالم  تو  از  یادم  نخواهی  رفت

                                      به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا  غلطیدن  و  چون  اشک  در  پای تو افتادن

                                      اگر  روزی  به  رحمت بر  سر خاک  من  استادی

جوانی  ای  بهار  عمر  ای  رویای  سحرآمیز

                                     تو  هم  هر  دولتی  بودی  چـو  گل  بازیچه  بادی

به  پای  چشمه  طبع  لطیفی  شهریار آخر

                                    نگارین  سایه ای  هم  دیدی  و  داد  سخن  دادی

 

شهریار