شبانه

مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!



پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!



و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

فروردینِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

از عشق خسته می شوی اما خلاص نه

شرمیست در نگاه من؛ اما هراس نه
کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت
درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیرِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه

پیچیده روزگارِ تو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه…!

شعر از کاظم بهمنی

سبزه در دست تو

             سبزه در دست تو و ، چشم من اما نگران

                                          که گره را به هوای چه کسی خواهی زد

 

شعر از مسعود محمدپور

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر  من  منگر  تاب  نگاه  تو  ندارم


بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطــر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور وی ام ، گور وی ام ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 


سیمین بهبهانی

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی       از این زمانه دلم سیر می شود گاهی

مبــر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز      جـوان ز حادثه ای پیر می شـود گاهی

بگیر  دست  مــرا  آشنای  درد  بــگیر       مگو چنین و چنان دیر می شود گاهی

 

مسعود سپند

متن کامل این شعر زیبا را ادامه مطلب بخوانید

ادامه نوشته

همين جا بمان عشقم

همين جا بمان عشقم
همين گونه که هستي
بمان
و تنها
به من نگاه کن

نگاه کردن
عشق است

برهنه ام
برهنه ام تا براي تو راه باشم
اين گونه برهنه و تن به تن

بگذار نفس هايم
روي تن ات
سير کند

چشم هايت
سينه هاي برهنه ات
لب هايت
همين گونه بيا
و در بسترم، کنارم بخواب

و ببوس مرا
بي وفقه
باز هم بلند بلند ببوس مرا

آري
عشق
همين سفرهاي طولاني را
مي طلبد

هر لحظه سوي خود
بِکش مرا

بِکش تا بدانم
سهم توام
تا بداني سهم مني
اين گونه محکم ، اين گونه گرم
سمت خود بِکش مرا 


ايلهان برک

"انگیزه های خاموشی"

و از آن پس

بسیارها گفتنی هست که نا گفته می ماند...

چون ما

        تو و من

              به هنگام دیدار نخستین

                                          که نگاه ما بهم درایستاد

                                                                      و گفتنی ها به خاموشی درنشست

و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که نا گفته می ماند بر لب آدیمان

 

و از آن پس

گفتنی ها تا نا گفته بماند

                                انگیزه ها بسیار یافت...

 

استاد شاملو