آزادی آغاز می‌شود

پاروهایم را به نشان تسلیم بر هم می‌نهم،
دست‌هایم را بر هم می‌نهم،
مغزم را بر هم می‌نهم،
خود را به دست سیلاب می‌سپرم.
فریاد می‌کشم:
های، سیلاب، هر جا بروی، من نیز می‌آیم. شادم که آمده‌ای؛
برمی‌جهم و بر پشت برهنه‌ی تو سوار می‌شوم! بیا برویم!
اینک هیچ‌چیز مرا نمی‌آزارد؛
من به اوج درد رسیده‌ام؛
از آن پس آزادی آغاز می‌شود!

نیکوس کازانتزاکیس

ترانه بزرگ ترین آرزو

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده‌یی،
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.

سالیانِ بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.



همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ

غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.



آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!

دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو

از منظر

به نیلوفر پاشایی، از عموی خسته‌اش

در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته می‌گذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.

وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّه‌ی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.

خسته
با کولباری از یاد امّا،
بی‌گوشه‌ی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ایم
و آنجا که بادها را اندیشه‌ی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت می‌دهد
باور کن!

کوچه‌ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو

ضیافت

حماسه‌ی جنگل‌های سیاهکل

راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره‌ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل‌ْچینی.


میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی‌تعارف!


راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می‌کنند.

لبخندِشان
لاله و تزویر است.

انعام را
به طلب
دامن فراز کرده‌اند
که مرگِ بی‌دردسر
تقدیم می‌کنند.

مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند
زندگان را به یخدان‌ها.
گِرد
بر سفره‌ی سور
ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد
که برهنه‌پای
بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم...


مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه‌ی درد
مُطَلاّ کرده‌اند!


دلقک
باغِ
بی‌تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی‌ست!
خنده‌های ریشخندآمیز


ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می‌شود]
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّـ

قطع با صدای گلوله

[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم‌های عزاداران که به‌آهستگی در حرکتند، در زمینه‌ی خطبه‌ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می‌شود.]


مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقه‌اش کنید
که شیطان
فرشته‌ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه می‌دانست
این
غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته‌پَر است
که سقوط می‌کند.

شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می‌گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه‌ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.


راوی
[با همان لحن]

گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه‌ی آبی را
که در رهایی
می‌سُراید.»


ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری‌ چشم
خُردی اختر می‌نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین‌بار
سکه‌یی‌ش به مشت اندر نهاده‌اند
تا به مقراضش
بچینند.

ماه
ناخنِ کوچک
و تک‌شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.

این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می‌طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.


مداح
زنان
عشق‌ها را آورده بودند،
اندام‌هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب‌دار می‌نمود،
طلب
از کمرگاه‌هاشان زبانه می‌کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی‌شان
جامه‌ی عصمت بود.

زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]

ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید
عسل شود!»


مداح
مادران
در طلبِ شما
عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،
که خونِ شما
تجربه‌یی سربلند بوده است.


مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید عسل شود!»

آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی‌گناه مرده‌اید
تا غرفه‌های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ

ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه‌های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه‌گستر
که عطرِ گیاهی‌اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه‌های ایثاری عمیق
می‌گذرد.


مداح
مردان از راه‌کوره‌های سبز
به زیر می‌آیند.
عشق را چونان خزه‌یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره‌های خویش می‌آرند
و زخم را بر سینه‌هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان‌های اراده‌ی خندانِشان
دشنه‌ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می‌بُرند
(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه‌یی‌ست
که خاک
خمیازه‌کشان انجام می‌دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی‌ست
بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می‌کند.)


خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین‌گذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت‌هاتان شود؟
که آن دشنه‌ی پنهان‌ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!

[دُهُلِ بزرگ که با ضربه‌های چهارتایی از خیلی دور به گوش می‌رسد ناگهان قطع می‌شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]


راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف‌خنده‌ی رضایت
بر چانه می‌دود.

ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه‌ی مُلک
هر دری را به تفحّص می‌کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می‌دارند:

[از دور و نزدیک درهایی به‌شدت کوفته می‌شود]


جارچی‌ها
[در فواصل و با حجم‌های مختلف]
«ــ باکرگانی
شایسته‌ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته‌ی خداوندگار!»


دلقک
[پنداری با خود]

که باغِ عفونت
میراثی گران است!

باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...


راوی
امّا
رعشه‌افکن
پرسشی
تنوره‌کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی‌آید:
شهادت داده‌اند
که وسعتِ بی‌حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ‌ سال دریافته‌ای،
شهادت داده‌ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده‌ای
و تداوم را
در عشق.


مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می‌شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ‌های خشک
که به گُلخن می‌سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟


دلقک
نیشخندی
آری.
گزمه‌ها قِدّیسانند!
گزمه‌ها
قِدّیسانند!


مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون‌چکان نیست ــ


یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می‌پاید.


دلقک
می‌دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می‌داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.


خطیب
تو می‌باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ‌ات اگر پیامی
نمی‌تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله‌یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به‌تمامی
پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن!

بهارِ ۱۳۵۰

احمد شاملو

اشارتی

به ایران درودی

پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزه‌ی برگ‌ها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه‌یی
رمه‌یی
که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ می‌کشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.



سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!

عصرِ مرا
در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.



تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!

ما نگفتیم
تو تصویرش کن!

۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

از مرگ

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.



جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

دیِ ۱۳۴۱

احمد شاملو

به دیدنم که می آیی

به دیدنم که می آیی
هندوانه بیاور
با پوستی سبز و تویی سفید
قرمزی اش
خون داغ که در توالت بازداشتگاه پایین می رود
پرچم من
شعری ست
که پشت بسته ی سیگاری نوشته ام

به دیدنم که می آیی
کمپوت سیب بیاور
که تبعیدمان کنند از بهشتی که
به هیچ آدمی سجده نخواهم کرد
که بگویی: سیب!
در عکس عروسی مردی
که خودش در زندان است و روحش در زندان و دلش پیش تو
که بگویی سیب در عکسی سوخته
که با تخت جمشید آتش زدند

به دیدنم که می آیی
بچه ها را بیاور
که یادشان نرود چرا تلویزیون نداریم
و دستبندشان را
از هیچ امامزاده ای نخریده ایم
که بابا نه رفته بود نان بیاورد و نه آب!
که دیگر هیچ وقت نیامد!
که هیچ مردی با داس و اسب نمی آید
و آنکه مادر
در سجده صدایش می زند
تنها
اسم میدانی ست در تهران

به دیدنم که می آیی
خودت را بیاور
که نگهبان ها ببینند
زیبایی از آزادی بزرگ تر است
و دیوانگی
نام مشترک همه ی ماست
که دندان های شکسته ام را نشانت دهم
و بگویی: سیب!
برای لبخندی
که با اشک هاشور خواهد خورد

به دیدنم که می آیی
چمدانی بیاور
شاید اینبار جای من
لباس هایم را تحویلت دادند...


شعر از سید مهدی موسوی

ما تنها در رحم برابر هستیم.

اگر تو ثروتمند باشی
سرما یک نوع تفریح می‌شود تا پالتو پوست بخری
خودت را گرم کنی و به اسکی بروی...
اگر فقیر باشی بر عکس، سرما بدبختی می‌شود
و آن وقت یاد می‌گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی؛
کودک من!
تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد،
مثل آزادی...
ما تنها در رحم برابر هستیم.


اوریانا_فالاچی

اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت

اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت 
و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، 
آزادی را انتخاب می‌کنم 
تا بتوانم به بی‌عدالتی اعتراض کنم

 

آلبر کامو
پ ن : به مناسبت تحلیف رئیس جمهور

یک سخن در میانه نبود: آزادی! ما نگفتیم  تو تصویرش کن!

پیش از تو

           صورتگران

                     بسیار

از آمیزه‌ی برگ‌ها

                    آهوان برآوردند؛

یا در خطوطِ کوهپایه‌یی

                          رمه‌یی

که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه

                                                  نهان است؛

یا به سیری و سادگی

در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود

گوزنی را گرسنه

که ماغ می‌کشد.

تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:

آه و آهن و آهکِ زنده

دود و دروغ و درد را. ــ

که خاموشی

               تقوای ما نیست.

 

 

سکوتِ آب

می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛

سکوتِ گندم

می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛

همچنان که سکوتِ آفتاب

                              ظلمات است ــ

اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:

غریو را

تصویر کن!

 

عصرِ مرا

در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛

همسایه‌ی مرا

بیگانه با امید و خدا؛

و حرمتِ ما را

که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.

 

 

تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و

آن نگفتیم

           که به کار آید

چرا که تنها یک سخن

                          یک سخن در میانه نبود:

ــ آزادی!

 

ما نگفتیم

تو تصویرش کن!

 

شعر از احمد شاملو  -  ۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱

‎از آزادی که در طلبش بودیم

ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره ذره به دست می‌آوریم
‎پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بادها سیلی بزند
‎حتی لاک پشت‌ها هم هنگامی که بدانند به کجا می‌روند
‎زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند

 

شعر از يانيس ريتسوس

از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟

 

من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
از صندلی که بی تو نشسته ست در اتاق؟
از پنجره که بسته شده رو به آفتاب؟
یا از درختِ خشک شده در میان باغ؟
من از کجای شعر تو را در بیاورم؟
یخچالِ خالی از همه چی غیر الکلِ...؟
از کوچه های جن زده ی مشهد و کرج؟
تهرانِ تا همیشه ی تاریخ، غلغله؟!
لپ تاپِ هنگ کرده ی یک عمر روی میز؟
از لا به لای بی کسیِ چند تا کتاب؟
میدانِ مه گرفته ی آزادی و سکوت؟
از آخرین شلوغی میدان انقلاب؟
زندانِ بی اجازه به هر چیز غیر رنج؟
افزایشِ جهانی و پیوسته ی دما؟!
از روزنامه های سمج روی پیشخوان؟
از عشقبازی من و تو توی سینما؟
برنامه های تلویزیون موقع ناهار؟
از کودکیِ گم شده ام لای ابرها؟
از گریه های مادر و بابا کنار در؟
از صحنه ی دویدن تو لای قبرها؟
از شعرهای حافظ و سعدی و مولوی؟
از حرف های غم زده ی شمس یا فروغ؟
از دستبندِ سبزِ بدونِ امیدِ من؟
یا دوربینِ زل زده به چهره ی دروغ؟
سجّاده ای که پهن شده داخل اتاق؟
از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟
از کیف های پر شده با درد و مدرسه؟
از مشق های خط زده با مزّه ی کتک؟
از کافه های قهوه و سیگار و بستنی؟
از شعرهای خوانده شده در فضای باز؟
از خوابگاه و مزّه ی تکرارِ تخم مرغ؟
از بازداشتگاه، پس از چند اعتراض؟
از مسجدِ محلّه، صدای اذان، غروب؟
از متروی شلوغ تر از خاطرات ما؟
لبخندهای آخر مادربزرگ که...؟
از ترس های بسته به راه نجات ما؟
آه ای وطن! که گم شده ای در تمام من!
آه ای وطن! شکسته ترین شکلِ باورم!
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟



شعر از سید مهدی موسوی

با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند

آزادانه صداقتم را می نویسم
در برابر دشنه های قبیله
و می دانم که با قلمم گورم را حفر می کنم
اما من ادامه می دهم
زیرا تمامی نویسندگان آزادی
با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند


غاده السمان

نوشته ای به یادگار از شاملو ، مردی که هیچ وقت سر خم نکرد...

می‌نویسد: « نوشته‌‏ايد موقعيت ‏خاص من ارتباط يا مكاتبه ‏با مرا مستلزم رعايت ‏هزار نكته باريك‏ مى‏‌كند و سرانجام انسان را به ‏آن‏‌جا مى‏‌كشاند كه سكوت ‏را برگزيند. ـ نه ‏عزيزم، اين ‏كار به ‏معنى گردن‏ نهادن به ‏شكست‏ خود و تأييد اصالت‏ عمل سياسى كوتوله‌‏هاى ‏حاكم ‏است. ما در هر شرايطى كارمان را مى‏‌كنيم بى‌‏ترس‏ از هر عكس‏‌العملى. روزى‏ كه‏ آيدا و من قاطعانه ‏مصمم ‏شديم پا از ايران بيرون ‏نگذاريم زير گوش‏‌مان پر از زوزه مرگ‏ بود، ديوانه آدم‌‏خورى ‏به ‏اسم خلخالى خلع‏ سلاح نشده‏ بود و كسى ‏هم با ما قصد شوخى ‏نداشت.
گر ما ز سر بريده مى‌‏ترسيديم
در كوچه عاشقان نمى‏‌گرديديم.»
پرواضح است که شاملو در این فراز، سکوت را معادل «گردن‏ نهادن به ‏شكست‏ خود و تأييد اصالت‏ عمل سياسى كوتوله‌‏هاى ‏حاكم» می‌داند.

 

منبع:

http://shamlou.org/?p=1702