تنها شکوفه ی جهان که در پاییز روییدی

بهار به بهار ...

در معبر اردیبهشت ،

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم !

در پاییز یافتمت ...

تنها شکوفه ی جهان

که در پاییز روییدی !

شعر از سید علی صالحی

فصل دیگر

بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد
یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹

احمد شاملو

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

 
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

شعر از فاضل نظری
پ ن: به مناسبت چهارمین سال درگذشت پدرِ یارِ از دست رفته ام (1392/07/22)
فدای اشک هایت که بعد از چهار سال هنوز نوازش گر صورت پر مهر و مهربانت است
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...

پاییز دو چشم تو چه زیباست

پاییز چه زیباست 
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه ی باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ، ابر اگر ، پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دَود باد درون رگ نودان
با شور زند ، نی لبک آرام
تا سروِ دلارام ، برقصد
پُر شور
پُر ناز بخواند ، شبگیر، سرِ دار 
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دَود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر، باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند

 پاییز چه زیباست

پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست ، لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه ی من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره به رویم

این گوید :
هیچ
آن گوید:
برخیز و بیا زود به سویم
من گویم:
نیلوفرکم ، رنگِ لبت را
با شعر بگویم ، با بوسه بشویم 

ای کاش
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش
جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی
آنگاه به تو ، پیرهن از شوق بدری
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق ، همه شور
بیگانه پریشیده ، همه قهر
همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که :
من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که :
نه آنجا
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه به پاییز
هر برگ ، که از شاخه ی جانم  به کف باد روان است 
هر سال ، که از عمر من آید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور 
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت

من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم :
پاییز دو چشم تو چه زیباست 
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ی ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دَود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند ، تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز، برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند :
پاییز چه زیباست 
من نیز بخوانم :
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست 

شعر از نصرت رحمانی

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

از چهره ی طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

پاییز، ای مسافر خاک آلوده

در دامنت چه چیز نهان داری؟

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

پاییز ، ای سرود خیال انگیز

پاییز ای ترانه ی محنت بار

پاییز، ای تبسم افسرده

بر چهره ی طبیعت افسونکار

 

شعر از فروغ فرخزاد

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

 

حسین منزوی

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود 

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد

دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟

گله هارابگذار! ناله هارابس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را   

فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!

تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت.... یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!! این شتاب عمراست ...

من و تو باورمان نیست که نیست!! زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛ زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و چه به نام و چه به دام...

زندگی معرکه همت ماست...زندگی میگذرد... زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛

زندگی گاه به جان است و جفایت بکند‌؛ زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛

چه به نان و چه به جان و چه به آن... زندگی صحنه بی تابی ماست...زندگی میگذرد...

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛ زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛ چه به راز  و چه به ساز و چه به ناز...

زندگی لحظه بیداری ماست...زندگی میگذرد...

 

شعر فوق قطعا از یغما گلرویی و مسعود محمدپور نیست

پادشاه فصل‌ها پاییز

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی‌برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی است

ور جز اینش جامه‌ای باید

بافته بس شعله زر تار پودش باد

گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید

باغ بی‌برگی

که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردون‌سای

اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی‌برگی

خنده‌اش خونی است اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز

 

مهدی اخوان ثالث

پاییز

پاییز فصل شکفتن نبودن هاست

پاییز خنیاگر سرد زمستان است

پاییز فصل شکفتن من است

پاییز آغاز  برگ ریزان است

 

حسرت90/7/3