یک عمر شکسته ست دلم مثل نمازم 

وا کن دگر آغوش خود، ای مرگ مقابل!
خسته ست نهنگی که رسیده ست به ساحل

یک عمر شکسته ست دلم مثل نمازم
ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل!

بگذشت چهل سال سیاه و نشد آخر
بر روح من گمشده، یک آینه نازل

شد پیر دلم، سوره‌ی هود است مگر عشق؟
سی پاره شد این مصحف باطل ز فواصل

مرگی ست که هر لحظه به تاخیر می افتد
این زندگی تلخ تر از زهر هلاهل

من در به در تو به جهان آمدم اما
دیدم همه را جز تو، دریغ! ای دل غافل

شعر از عبدالحمید ضیایی

چون دوست دل شکسته میدارد دوست

بر من درِ وصل بسته میدارد دوست

دل را بعَنا شکسته میدارد دوست

زین پس من و دلشکستگی بر درِ او

چون دوست دلِ شکسته میدارد دوست

شعر از حضرت مولانا

عنا:رنج کشیدن؛ سختی دیدن

چشم اندازی دیگری

با کلیدی اگر می‌آیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.

گر باز می‌گذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگ‌پاره‌سنگ
دیواری برآرم. ــ

باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.



قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند

جز سؤالی
خالی
به بلاهت.



هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگ‌ها، ــ
از رنگ‌های تو
سایه‌یی‌شان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.

هم به گونه‌ی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگ‌ها ــ

و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ



باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.

خردادِ ۱۳۴۵

احمد شاملو

عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود،دل خون بود،دل فرسوده بود

عقل منطق داشت حرفش را به کُرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود

حرفِ منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کیم؟! باغی که چون با عطرِ عشق آمیختم
هر اناری را که پَروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

 

شعر از فاضل نظری

در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود

بر تو می‌شد زخم‌ ها زد، بر من اما ننگ بود

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟

اختلاف حرفِ دل با عقل صدفرسنگ بود

گـر چه دستت را گـرفتم بـاز هم قانع نشد

تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد

بر زمین افتادنِ شمشیـر ، خود نیرنگ بود

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز

دل چرا در بازی نیرنگ‌ ها یکرنگ بود

در دلـم آیینه‌ ای دارم که می‌گوید به آه

در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

شعر از فاضل نظری

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بُتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

 


شعر از سعدی

و آغاز گر ستمگر ترست

دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست ! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد

 

غاده السمان

زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام

اگر اندک
اندک
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل می برم
اندک
اندک
اگر یک باره فراموشم کنی
در پیِ من نگرد
زیرا
پیش از تو
فراموشت کرده ام

 

پابلو نرودا

دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشــت  پـر  مـلال مـا  پـرنـده  پـر  نمی زند

يـكی  زشـب  گرفتگــان  چـراغ  بـر  نمی كند
كسی به كوچه سـار شـب در سحر نمی زند

نـشسته ام  در  انـتظار  اين غـبـار بی سـوار
دريغ كـز شـبی چنين سـپيده سـر نمی زند

دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود
كه خنجر غمت از اين خـراب تر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم كه اندرو به غير غم
يـكی  صلای  آشــنـا  بـه رهگـذر نـمی زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه های بسته ات
بـرو  کـه  هـيچ کـس  نـدا  به  گـوش  کـر نمی زند

نـه سـايه دارم و نـه بـر، بيفکننـدم و سـزاست
اگـر  نـه  بـر  درخــت تـر  کـسی تـبـر نمی زند

 

هوشنگ ابتهاج

اي که دل بردی ز دلدار مــــن آزارش مکن

اي که دل بردي ز دلدار من آزارش مکن
                                          آنچه  او  در  کار  من  کردست در کارش مکن
هندوي چشم تو شد مي بين خريدارانه اش
                                          اعتمادي  ليک  بر  ترکان  خونخوارش  مکن
گر چه تو سلطان حسني دارد او هم کشوري
                                          شوکت حسنش مبر بي قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من اين ستم
                                          رخصت  نظاره اش  ده  منع  ديدارش  مکن
جاي ديگر دارد او شهباز اوج جان ماست
                                          هم  قفس  با  خيل  مرغان  گرفتارش مکن
اين چه گستاخي ست وحشي تا چه باشد حکم ناز
                                           التماس  لطف  با  او  کردن  از  يارش مکن

 
شعر از وحشی بافقی

گویند چرا تو دل بدیشان دادی

هوشم نه موافقان و خویشان بردند

                                     این کج کلهان مو پریشان بردند

گویند چرا تو دل بدیشان دادی

                                     والله که من ندادم ایشان بردند

 

ابوسعید ابوالخیر

در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست

آمدی قصه ببافی … که مُوجّه بروی
در نزن ، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

فقط انگار در این شهر دلِ من دل نیست !
کم به رویام رسیده ست …خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم 
ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان
ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی 
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست 
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی … که مُوجّه بروی
در نزن ، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

 

 صنم نافع