انتظار

از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
می‌کنم از چشمِ خواب‌آلوده‌ی خود
صبحدم
بیرون
نگاهی:

در مه آلوده هوای خیسِ غم‌آور
پاره‌پاره رشته‌های نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسرده‌دل آذر
کاندک‌اندک برگ‌های بیشه‌های سبز را بی‌شعله می‌سوزد...

من در این‌جا مانده‌ام خاموش
بر جا ایستاده
سرد



جاده خالی
زیرِ باران!

۱۳۲۸

احمد شاملو

پریدن

رها شدن بر گُرده‌ی باد است و
با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن
به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛
ورنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناهِ ایمنِ آشیانه است
و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،
حتا اگر زندان
بالشِ گرمی‌ست
از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.

رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دامِ باشه و قِرقی‌ست
یا معبرِ پُردردِ پیکانی
از کمانی؛
وگرنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

۲۱ آذرِ ۱۳۵۶
نیوجرسی

احمد شاملو

بادها

امشب دوباره
بادها
افسانه‌ی کهن را آغازکرده‌اند

«ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!»

خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند...



«ــ خنیاگرانِ باد
امشب
رُکسانا
با جامه‌ی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شده‌ست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[این قصه ناشنیده بگیرید!]
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگرانِ باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
این‌جا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگرانِ باد!
اگر بگذارید!...
آن‌گاه
از شرمِ قصه‌ها که سخن‌سازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبه‌ی من بیرون
نخواهد نهاد پای...»



بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور می‌غریوند...

«ــ آرام‌تر!
بی‌رحم‌ها!
خنیاگرانِ باد!»

خنیاگرانِ باد، ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزنده‌گانِ آتشِ خویشند...

۱۳۳۰

احمد شاملو

شبانه

زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می‌آیند،
و از شکوهمندیِ یأس‌انگیزش
پروازِ شامگاهی‌ دُرناها را
پنداری
یکسر به‌سوی ماه است.



زنگار خورده باشد و بی‌حاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی می‌روبد،
چیزِ نهفته‌یی‌ت می‌آموزد:
چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ای،
چیزی که
بی‌گمان
به زمان‌های دوردست
می‌دانسته‌ای.

دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو

باران

تارهای بی‌کوک و
کمانِ بادِ ولنگار

باران را
گو بی‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینه‌ی بی‌قرار

باران را
گو بی‌مقصود ببار!

لبخندِ بی‌صدای صد هزار حباب
در فرار

باران را
گو به ریشخند ببار!



چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند

باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!

۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو

گل کو

شب ندارد سرِ خواب.

می‌دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.

پنجه می‌ساید بر شیشه‌ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.



من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.

گل‌کو می‌آید
گل‌کو می‌آید خنده‌به‌لب.



گل‌کو می‌آید، می‌دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می‌اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه‌ی راهِ ویران،

گل‌کو می‌آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می‌کند زیرِ عبایش پنهان.



شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه‌ی در می‌ساید.

من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی‌حوصلگی‌های شب، از دورادور
ضربِ آهسته‌ی پاهای کسی می‌آید.

۱۳۳۰

احمد شاملو

شعر ناتمام

سالم از سی رفت و، غلتک‌سان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو می‌بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی‌قرار.
جان ز شوقِ وصلِ من می‌لرزدش،
آبم و، او می‌گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که‌ام جز گورِ سرگردانِ من؟
من که‌ام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من که‌ام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من که‌ام جز وحشت و جرأت همه؟
من که‌ام جز خامُشی و همهمه؟
من که‌ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من که‌ام جز لحظه‌هایی در ابد؟
من که‌ام جز راه و جز پا توأمان؟
من که‌ام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من که‌ام جز نرمی و سختی به‌هم؟
من که‌ام جز زندگانی، جز عدم؟
من که‌ام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک‌ریز؟
ای دریغ از پای بی‌پاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من می‌خواستم؟
یا مگر آب از لجن می‌خواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریش‌ریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفله‌زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بی‌جوابی بوده‌ام
طرحِ وهم‌اندودِ خوابی بوده‌ام.
زاده‌ی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵

احمد شاملو

واپسین تیر ترکش آنچنان که می گویند

من کلامِ آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
(خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوع‌اش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید).

همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنین‌اش
با باد
پرت‌افتاده‌ترین قلعه‌ی خاک را
بگشاید.



اسمِ اعظم
(آنچنان
که حافظ گفت)
و کلامِ آخر
(آنچنان
که من می‌گویم).

همچون واپسین نفسِ بره‌یی معصوم
بر سنگِ بی‌عطوفتِ قربانگاه جاری شد

و بوی خون
بی‌قرار
در باد
گذشت.

۲۰ مهرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

ترانه تاریک

بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.



خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.



کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.

خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.

۱۳۵۲

احمد شاملو

تابستان

پردگیانِ باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسه‌یی می‌فرستند.



بر گُرده‌ی باد
گَرده‌ی بویی دیگر است.

درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

پردگیان: پرده نشینان . پوشیدگان
معجر: پارچه‌ای که زنان روی سر خود می‌اندازند؛ روسری؛ چارقد؛ باشامه.

برخاستن

چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.



عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو

کژمژ و بی‌انتها

کژمژ و بی‌انتها
به طولِ زمان‌های پیش و پس
ستونِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهی
دنده‌ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان‌ها همه،
سوتِ خارج‌خوانِ ترانه‌ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.

بادِ اعصارِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستونِ بی‌انتهای آهکین
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.

دفترهای سپیدِ بی‌گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.

اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.

گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.

۱۳۷۸

احمد شاملو

باران

این باران
بارانی معمولی نیست
حتما،
جایی دور
دریایی را
به باد داده‌اند...

 

شعر از رسول یونان

این آرایش جدیدت در شعرهایم همه چیز را به هم ریخته!

این آرایش جدیدت

       در شعرهایم

        همه چیز را

     به هم ریخته!

لااقل موهایت را ببند

          که شعرهایم

                           به باد نرود...

 

شعر از کامران رسول زاده

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت
از اين دل شکسته ندانم چه ديد و رفت

پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار
چون سيل کند خار و به صحرا دويد و رفت

گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب
بادي شد و وزيد و دلم را دريد و رفت

او مرغ بال بسته ي من بود و اي دريغ
با بال بسته از لب بامم پريد و رفت

بر دامنش سرشک و به لب بوسه ريختم
خنديد و گريه کرد و چو آهو رميد و رفت

شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام
رقصيد روي دامم و دامن کشيد و رفت

بويم نکرد و يک طرف افکند و دور شد
اي باغبان نخواست مرا، از چه چيد و رفت

آري شهاب دلکش شب هاي جاودان
يک دم به شام تيره ي نصرت دميد و رفت




شعر از نصرت رحماني

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان، چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت؟

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 


شعر از فاضل نظری

کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد

     شب ز سوزی که برین جان حزین می گذرد    شعله آه من از چرخ برین می گذرد

     منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست    با که گویم که مرا حال چنین می گذرد

سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت    آنست سوزم که به دل ماء معین می گذرد

              زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی    که ازان سوی بلای دل و دین می گذرد

            می گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد    کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد

            باد از بوی تو مست است دلیریش نگر    که دوان پیش شه تخت نشین می گذرد

           قطب دنیا که فلک هر چه کند کار تمام     همه در حضرت آن رای متین می گذرد

                گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو    همچنان دان که همان نیز و همین می گذرد

 

شعر از امیر خسرو دهلوی

برای ستایش تو

برای ستایش تو

همین کلمات روزمره کافی است

همین که کجا می روی ، دلتنگم .

برای ستایش تو

همین گل و سنگریزه کافی است

تا از تو بتی بسازم .

 

-دوستت دارم

و پنهان کردن آسمان

                 پشت میله های قفس

                                  آسان نیست .

 

- بی تابانه در انتظار توام

غریقی خاموش

در کولاک زمستان .

 

-ببین چگونه تو را دوست دارم

که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد

و در حرارت خونم پناهی می جوید .

 

-تاریکی ها کنار خانه ی تو جمع می شوند

تا طرح مردمکان تو را بگیرند .

 

-مه می داند

که باید برخیزد

و به خانه ی خود بیاید

در سینه ی من .

 

-می آیی و چون چاقویی روزم را نصف می کنی

می روی

پاره های تنم

در اتاقم می ماند .

 

-از یادم برده اند

مثل چکمه ی سوراخی که زمستان های زیادی پاهاشان را

گرم کرده ام .

 

-سپاسگزارم درخت گلابی

که به شکل دلم درآمدی ،

چه تنها بودم .

 

-ای شکوفه ی خاموش

در برف آخر اسفند

در پیراهن نازکت گرمم کن .

 

-اگر این بار برگردد عیسا و به خانه ی من بیاید

عریان می شوم سراپا عریان

تا زخم های تو را ببیند .

 

-زیبا نبود زندگی

و به مرگ چیزی نمی گفتم مبادا بگریزد و برنگردد .

ثانیه ها

با کفش فقیرانه از بغلم می گذشتند

عمر

استخوان شکسته ی در گلو مانده بود.

زیبا نبود زندگی

تو زیبا کردی

و من دیدم مرگ را

که بر نُک پا به تاریکی می گریخت . –

موشی کور ژنده

با تله موشی

دنبالش .

 

-باران صبح

نم نم

می بارد

و تو را به یاد می آورد

که نم نم باریدی

و ویران کردی

خانه ی کهنه را .

 

-بادها

کنار بستر تو پلک می زنند

تا طرح پولک های تو را بگیرند

دریا

به پاس حضور تو ، سرشار نمک می شود

چگونه تو آب را رام می کنی که در پی تو به جانب دریا

                                                                  روان است .

 

-انگشت های تو

تفسیر های ده گانه ی یک کتاب اند

انگشت های تو

ده فرمان موسی.

 

-نه ، نمی توانم فراموشت کنم

زخم های من ، بی حضور تو از تسکین سر باز می زنند

بال های من

تکه تکه فرو می ریزند

نه ، نمی توانم فراموشت کنم .

 

 

-به سرش زده باد

نگاهش کنید !

چگونه میان درخت ها می دود ، و سرش را به پنجره ها می کوبد

به

سرش زده باد

دستش را

به دهان گنجشک ها گذاشته نمی گذارد سخنی بگویند

آب حوضچه را به هم می ریزد

فرصت نمی دهد که گلویش را ماه تر کند

به سرش زده این برهنه ی گرما زده ، ...

گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود!

دیوانه شده این پسر

پیرهنت را به دهان گرفته کجا می برد!

 

-بر دکه ی روزنامه فروشی

باران

به شکل الفبا می بارد .

دوست دارم

چند حرف و شاخه گلی در منقارم بگیرم

                                   و منتظرت بمانم .

 

-دلم می خواهد

چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی

آسمان آب شده در تنگ بلورین من !

 

-امشب

دریاها سیاه اند

باد زمزمه گر سیاه است

پرنده و گیلاس ها سیاه اند

دل من روشن است

تو خواهی آمد .

 

-کاش جوهر خودنویسم بودم

که پابه پای تو بر سفیدی کاغذ راه می رود

کاش قدر پاک کنی

لکه های سیاه را

از حواشی نامت می زدودم

کاش ...

چه کنم ، شاعرم

باید منتظر بمانم

و غرش شیرهای سیاه را در رگ هایم بشنوم

                                  که به قلبم نزدیک می شوند

و پنج زورق توأمانت

بر کاغذهای سفید

می رسانند .

 

 شمس لنگرودی

بعد از تو این دنیا یک دنیا کار دارد تا دوباره دنیا شود...

دوجین کار سرم ریخته....
اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم
و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد ،
سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند ...
و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد آورند روزی زیبا بوده اند...
بعد از تو
این دنیا
یک دنیا
کار دارد
تا دوباره دنیا شود...

 

ایلهان برک