برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی ، دلتنگم .
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم .
-دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله های قفس
آسان نیست .
- بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش
در کولاک زمستان .
-ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید .
-تاریکی ها کنار خانه ی تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند .
-مه می داند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من .
-می آیی و چون چاقویی روزم را نصف می کنی
می روی
پاره های تنم
در اتاقم می ماند .
-از یادم برده اند
مثل چکمه ی سوراخی که زمستان های زیادی پاهاشان را
گرم کرده ام .
-سپاسگزارم درخت گلابی
که به شکل دلم درآمدی ،
چه تنها بودم .
-ای شکوفه ی خاموش
در برف آخر اسفند
در پیراهن نازکت گرمم کن .
-اگر این بار برگردد عیسا و به خانه ی من بیاید
عریان می شوم سراپا عریان
تا زخم های تو را ببیند .
-زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمی گفتم مبادا بگریزد و برنگردد .
ثانیه ها
با کفش فقیرانه از بغلم می گذشتند
عمر
استخوان شکسته ی در گلو مانده بود.
زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی می گریخت . –
موشی کور ژنده
با تله موشی
دنبالش .
-باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه ی کهنه را .
-بادها
کنار بستر تو پلک می زنند
تا طرح پولک های تو را بگیرند
دریا
به پاس حضور تو ، سرشار نمک می شود
چگونه تو آب را رام می کنی که در پی تو به جانب دریا
روان است .
-انگشت های تو
تفسیر های ده گانه ی یک کتاب اند
انگشت های تو
ده فرمان موسی.
-نه ، نمی توانم فراموشت کنم
زخم های من ، بی حضور تو از تسکین سر باز می زنند
بال های من
تکه تکه فرو می ریزند
نه ، نمی توانم فراموشت کنم .
-به سرش زده باد
نگاهش کنید !
چگونه میان درخت ها می دود ، و سرش را به پنجره ها می کوبد
به
سرش زده باد
دستش را
به دهان گنجشک ها گذاشته نمی گذارد سخنی بگویند
آب حوضچه را به هم می ریزد
فرصت نمی دهد که گلویش را ماه تر کند
به سرش زده این برهنه ی گرما زده ، ...
گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود!
دیوانه شده این پسر
پیرهنت را به دهان گرفته کجا می برد!
-بر دکه ی روزنامه فروشی
باران
به شکل الفبا می بارد .
دوست دارم
چند حرف و شاخه گلی در منقارم بگیرم
و منتظرت بمانم .
-دلم می خواهد
چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی
آسمان آب شده در تنگ بلورین من !
-امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر سیاه است
پرنده و گیلاس ها سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد .
-کاش جوهر خودنویسم بودم
که پابه پای تو بر سفیدی کاغذ راه می رود
کاش قدر پاک کنی
لکه های سیاه را
از حواشی نامت می زدودم
کاش ...
چه کنم ، شاعرم
باید منتظر بمانم
و غرش شیرهای سیاه را در رگ هایم بشنوم
که به قلبم نزدیک می شوند
و پنج زورق توأمانت
بر کاغذهای سفید
می رسانند .
شمس لنگرودی