غبار

از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!



لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پل‌ها، بام‌ها، مرداب‌ها ــ
پابرهنه می‌دوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمی‌گردم به کومه پا کشان،
حلقه می‌بندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی به‌سانِ آهنم...

یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب ناله‌یی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
می‌کشد در بر، چنان پیراهنم.



همچنان کز گردشِ انگشت‌ها بر پرده‌ها
وز طنینِ دل‌کشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگ‌دارِ دشت‌ها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشه‌ها
وز خروشِ زاغ‌ها
وز غروبِ برف‌پوش ــ
اشک می‌ریزد دلم...

گرچه بر غوغای توفان‌ها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.

۱۳۲۸

احمد شاملو

که زندان مرا باور مباد

که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه
آرزو! آرزو!



پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبسته‌تر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه
آرزو! آرزو!

۱۳۴۸

احمد شاملو

تکاندن برف از شانه های آدم برفی

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
 

شعر از گروس عبدالملکیان

پ ن: خدایا نعمت برف را بر ما ارزانی بدار ، تهران دلش گرفته ، بغض دارد ، امانش بده...
چه زیباست ، کم کم داشت زیبایی برف فراموشمان می شد - خدایا تو را سپاس

بدترین حس دنیا چیست؟

بدترین حس دنیا چیست؟
شاید بگویید تنهایی... دلتنگی... و...
اما بدترین حس دنیا دل زدگی ست.

دل زدگی بعد از یک خواستن عمیق می آید
کاری را، چیزی را،کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری... چیزی... کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است...
یک جنگ نا برابر
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست...
طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
دلزدگی بدترین حس دنیاست...
فقط تصور کنید کاری... چیزی... کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد. ..
دیگر تو را سر ذوق نیاورد
بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت و فراموش کرد اما نَمُرد

 

شعر از حسین حائریان

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

 

شعر از سهراب سپهری

نوعی تنهایی

نوعی تنهایی،
در این جهان بسیار بزرگ وجود دارد ...
که آن را فقط در حرکت عقربه های یک ساعت ،
می توان شناخت!
مردم خسته اند. چه با عشق، چه بی عشق...!!!

چارلز بوکفسکی

تنهایی ما را

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در  این  خانه  ندانم  به  چه  سودا  زد و رفت 
خواست  تنهایی  مـــا  را  بـه رخ ما بکشد
تنه ای  بر  در  این  خانه ی  تنها زد و رفت 
دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی  چند  به  آهنگ  تمـاشا  زد و  رفت 
مرغ دریا خبر از یک شـب طوفــانی داشت
گشت و فریاد کشـان بال به دریا زد و رفت 
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت  پا  بر  هوس  دولت  دنیا  زد و رفت 
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم  نسخ  برین  خط  چلیپـــا  زد  و  رفت 
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 
هم نوای  دل  من  بود  به  هنگـام  قفس
ناله ای  در  غم  مرغان  هم آوا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج

ه.ا.سایه

تنهایی

بعد از تــــو

خدا هم با شمعدانی های خانۀ مان قهر کرد

من مانــــدمُ 

چهرۀ عبوس کاکتوس کنج حیاط

که طعنه به تنهایـــــی ام می زد

 

حسرت 27/09/94