خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلیِ هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

شعر از فاضل نظری

زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه

عشق از دست رفته هنوز هم عشق است.

فقط شکلش عوض می‌شود، همین.

دیگر نمی‌توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی.

اما وقتی این حس‌ها ضعیف می‌شوند، حس‌های دیگر قدرت می‌یابند.

خاطرات!

خاطرات شریک‌ات می‌شوند، تو آن را غذا می‌دهی، بغلش می‌کنی، با آن می‌رقصی.

زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه.

 

میچ آلبوم
از کتاب: پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می‌آیند

دلم گرفته برایت زبان ساده‌ی عشق است

      به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت    دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

 نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز    کـــه آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

               تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی    برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست    نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود،رهایت

          گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت    کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

          به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک    به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

      "دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است    سلیس و ساده بگویم: دلــــم گرفته برایت!

 

شعر از حسین منزوی

 

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 

شعر از فاضل نظری

باش با او، یاد تو ما را بس است

           عشق من از من گذشتی خوش گذر     بعد از این حتی تو اسمم را نبر

                       خاطراتم را تو بیرون کن زسر     دیشب از کف رفت فردا را نگر

                    آخر این یک بار از من بشنو پند     بر  منو  بر  روزگارم  دل  نبند

                عاشقی را دیر فهمیدی چه سود     عشق دیرین گسسته تار و پود
    
                       گر چه آب رفته باز آید به رود     ماهی  بیچاره  اما  مرده  بود

          بعد از این هم آشیانت هر کس است     باش با او، یاد تو ما را بس است

 

علی اکبر غلامی (ع.آرام)

فرار می کنم از شب به غار تنهاییم

به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته
که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند

که خاطرات به مغزت هجوم آوردند
میان مردمی اما چقدر بیگانه!
صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن
صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه

جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ
به شک می‌افتی از این بازی ِ غلط کرده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد
که خاطرات به مغزت هجوم آورده

کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را

به زور جِر بدهم خواب های خوبی را
که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این
به چشم های تو با التماس زل زده است
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین

بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند
بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک!

فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم
به حسّ ِ گریه که در زوزه هام پنهان است
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را
به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است

 

فاطمه اختصاری

پر از خاطرات ترک خورده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

 

قیصر امین پور