نخستین که در جهان دیدم

به دکتر جهانگیر رأفت

نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه
آن معجزتِ نهایی
بر سیاره‌ی کوچکِ آب و گیاه!»

آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث‌خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش می‌دیدم و می‌شنیدم!

چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بی‌دریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه‌ی اعجاز پسِ پُشت می‌گذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقه‌ی خون
بر سکوی باورِ بی‌یقین و
باریکه‌ی خونی که از بلندای یقین جاریست.

۱۲ اسفندِ ۱۳۷۷

احمد شاملو

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت

آسان گريز من که ز دامم رهيد و رفت
از اين دل شکسته ندانم چه ديد و رفت

پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار
چون سيل کند خار و به صحرا دويد و رفت

گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب
بادي شد و وزيد و دلم را دريد و رفت

او مرغ بال بسته ي من بود و اي دريغ
با بال بسته از لب بامم پريد و رفت

بر دامنش سرشک و به لب بوسه ريختم
خنديد و گريه کرد و چو آهو رميد و رفت

شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام
رقصيد روي دامم و دامن کشيد و رفت

بويم نکرد و يک طرف افکند و دور شد
اي باغبان نخواست مرا، از چه چيد و رفت

آري شهاب دلکش شب هاي جاودان
يک دم به شام تيره ي نصرت دميد و رفت




شعر از نصرت رحماني

سفره هایشان را  به نمکی کوچه ها فروخته اند

به گریه می افتم
برای مردانی که در صف نانوایی
چنگ به یقه ی هم می زنند
دهانشان پر از فحش و
نفرین و نفرت می شود
اما یادشان می رود
سفره هایشان را
به نمکی کوچه ها فروخته اند

 


شعر از تیسا کایر

کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد

     شب ز سوزی که برین جان حزین می گذرد    شعله آه من از چرخ برین می گذرد

     منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست    با که گویم که مرا حال چنین می گذرد

سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت    آنست سوزم که به دل ماء معین می گذرد

              زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی    که ازان سوی بلای دل و دین می گذرد

            می گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد    کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد

            باد از بوی تو مست است دلیریش نگر    که دوان پیش شه تخت نشین می گذرد

           قطب دنیا که فلک هر چه کند کار تمام     همه در حضرت آن رای متین می گذرد

                گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو    همچنان دان که همان نیز و همین می گذرد

 

شعر از امیر خسرو دهلوی

ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم

خوابت می‌آيد، خسته‌ای
ديدم دير آمدی
نگران حرف و حديث همسايه‌ها شدم
راست می‌گويند پايين‌دست آسمان
ابر سنگينی گرفته است؟
می‌گويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمه‌های کهنه‌ات اينجاست
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامه‌ات را نبرده‌ای
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايه‌ها از احتمال باران...
شام خورده‌ای؟
دير است ديگر

چراغ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رخت و لباس بچه‌ها آماده است
چيزی از خواب اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدان بسته و
چند کتاب کهنه و قاب عکسی کوچک
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپرده‌ام،
گلدان‌ها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال می‌کنند
ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم
دير است ديگر، برو بخواب

 

سید علی صالحی

سنگین‌تر برگشت...

رفت گریه کند
بلکه سبک شود
تمام لباس‌هایش خیس شد
سنگین‌تر برگشت...

 

علی عطری

حالا که رفته ای...

حالا که رفته ای

کنارش می نشینم

                             گریه نمی کند

دستش را می گیرم

                             گریه نمی کند

به پایش می افتم

                            گریه نمی کند

نکند اتفاقی افتاده است

                  که شعر گریه نمی کند

۲۱

حالا که رفته ای

بهانه ی خوبی است

"شب

         سکوت

                     کویر"

فقط صدای این هق هق را

                                      کم کنید

۲۵

حالا که رفته ای

دوباره زنگ می زنم

شماره همان شماره است

گوشی را بر می دارند

گوشی را می گذارم

۱۰۵

حالا که رفته ای

هیچ راهی

مرا به جایی نمی برد

در حافظه ام می چرخم

همه کلیدها را گم کرده ام

۱۱۹

حالا که رفته ای

می گویند در میان همه دفترهایت

نه پروانه ای خشکیده است

                             نه گلی

                                    نه گلبرگی

می گویند در میان همه ی دفتر هایت

کودکی است که با پروانه ها

                      به سراغ ماه می رود

۱۲۲

حالا که رفته ای

بی هوا و بی حوصله

سر به بیابان می گذارم

در دوراهی امامزاده داود و سنگان

                         توقف می کنم

تکه ای از مـــاه در دامنم می افتد

 

محمد رضا عبدالملکیان

 

همين است و جز اين هرگز نبوده است

جهان 
پيرتر از آن است 
که بگويم دوستت می‌دارم، 
من اين راز را به گور خواهم برد. 

مهم نيست! 

صبح‌ها گريه می‌کند کودکِ همسايه 
به جای خودش، 
ظهرها گريه می‌کند کودکِ همسايه 
به جای من، 
و شب‌ها 
همچنان گريه می‌کند کودکِ همسايه 
به جای همه. 

حق با اوست 
همه‌ی ما بی‌جهت به جهان آمده‌ايم. 
جهان 
پيرتر از آن است 
که اين همه حرف، 
که اين همه حديث!

 

سید علی صالحی

با زشتی سوگند خورده بودند

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:

«ــ برای چه بر خاک ریختی

    خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ برای چه یارانی برگزیدی

    که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟

 

استاد احمد شاملو

کسی نمی آید

اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد

اگر که عشق، لبالب شود به لب برسد

که سال ها بدوی، قبل خط ّ پایانی

یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد

شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود

که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد! 

که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید...

کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید

 

سید مهدی موسوی