عقوبت

برای ایرج گُُردی


میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!



بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوه‌یی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.



که گفته است
من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،
و چشم‌اندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه می‌کند.

در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد
بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم
جاروب می‌کشد.

بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من
در کاخ‌های بلند
که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند
و آزاده‌مَردُم را
در جامه‌های مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.



خانه‌ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.

با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل می‌بایدِتان کرد.»

عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت !

۱۳۴۹

احمد شاملو

برای این خانه ، یک گوشه دنج کافی‌ست..!

برای
خانه‌ای
که تو نیستی
در اضافی‌ست
پنجره اضافی‌ست
برای این خانه ،
یک گوشه دنج کافی‌ست..!

 

شعر از نیما یوشیج

ديوارهای خانه ام را به عكس تو آويخته‌ام

چه ساده لوح‌اند

آنان كه می‌پندارند

عكس تو را،

به ديوارهای خانه ام آويخته‌ام

و نمی‌دانند كه من،

ديوارهای خانه ام را

به عكس تو آويخته‌ام

 

شعر از شمس لنگرودی

بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست

کدام خانه ؟
کدام آشیانه؟
صد افسوس
که بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست
سپهر شب زده اینجا
ستاره باران است
غروب غمزده شهر داغداران است
بیا ، بیا و بیاموز
به ما نسیم شدن
به ما پرنده شدن
به ما گذشتن از من
بیا ، بیا و بیاموز
به ما شجاعت مردن
دل شهید شدن
از این پلشت و پلیدی
رهیدن و دیدن
پدید آمدن از قلب ناپدید شدن
و بیم ، بیم پذیرفتن است و تن دادن
خلاف خواسته
گردن
به هر رسن دادن
و در مراسم اعدام خویش خندیدن
و مرگ شیر زنان را و
شیر مردان را
به چشم خود دیدن
کجایی؟
ای که تو وقتی عبور می کردی
حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت
تویی که در توانایی نواختن ست
که در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست
همیشه
خاطره خوب تو گرامی باد
و نام خوب تو
آن نام خوب نامی باد


شعر از حمید مصدق

سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

         از بهر چه در مجلس جانانه نباشم    گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بی موجب از او رنجم و بی وجه کنم صلح    اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

        سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام    ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

        بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی    آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم

وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم    زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم

 


شعر از وحشی بافقی

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم

درون سینه پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پاییزم

که هردم با نسیمی می شود برگی جدا از او

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

 

سیمین بهبهانی

من هنوز یک انسانم

اگر به خانه‌ من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم … بدوزمش به سق …
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست و شوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود!
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی، بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا
اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند برایم بخر
تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم

 

غاده السمان

قاضی

  قاضی به خانه برگشت 

  در جیب کتش 

  خودکاری می گریست...

 

حسن آذری

خانه دوست كجاست؟

«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد. 

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها 
بخشيد 
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت‌: 

«نرسيده به درخت‌، 
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است 
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است 
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ‌، سر به در مي آرد، 
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي‌، 
دو قدم مانده به گل‌، 
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني 
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد. 
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي‌: 
كودكي مي بيني 
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور 
و از او مي پرسي 
خانه دوست كجاست.» 

 

سهراب سپهری

صدای یک خاطره

عاقبت یک شــب

صدای یک خاطره

    خواب که هیچ،

خانه را روی سرت خراب می کند ...

 

رضا یاراحمدی

این خانه

حالا کـه آمـده‌ای

چــــتـــــرت را »ببند«

در ایوان این خانه

جز مهربانی نمی‌بارد

 

محمد رضا عبدالملکیان

تنهایی ما را

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در  این  خانه  ندانم  به  چه  سودا  زد و رفت 
خواست  تنهایی  مـــا  را  بـه رخ ما بکشد
تنه ای  بر  در  این  خانه ی  تنها زد و رفت 
دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی  چند  به  آهنگ  تمـاشا  زد و  رفت 
مرغ دریا خبر از یک شـب طوفــانی داشت
گشت و فریاد کشـان بال به دریا زد و رفت 
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت  پا  بر  هوس  دولت  دنیا  زد و رفت 
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم  نسخ  برین  خط  چلیپـــا  زد  و  رفت 
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 
هم نوای  دل  من  بود  به  هنگـام  قفس
ناله ای  در  غم  مرغان  هم آوا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج

ه.ا.سایه