سرزمین احساسم

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته‏ ای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!

 

شعر از نزار قبانی

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم



شعر از فاضل نظری

تومور دو

زندگی یک چمدان است که می آوریش 
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش 

خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم 
دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم 

گاه و بی گاه پر از پنجره های خطرم 
به سرم می زند این مرتبه حتما بپرم 

گاه و بی گاه شقیقست و تفنگی که منم 
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم 

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است 
این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است 

قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش 
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش 

قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم 
طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم 

مثل سیگار خطرناک ترین دودم باش 
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش 

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن 
هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن 

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز 
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز 

من خرابم بنشین زحمت آوار نکش 
نفست باز گرفت این همه سیگار نکش 

آن به هر لحظه تبدار تو پیوند منم 
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم 

توله گرگی که در اندیشه شریان منی 
کاسه خونی جگری سوخته مهمان منی 

چشم بادام دهان پسته زبان شیر و شکر 
جام معجون مجسم شده این گرگ پدر 

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم 
بازی منتهی العافیه را می بازم 

سیب سیر است تن انگیزه هر آه منم 
رطب عرش نخیل و قد کوتاه منم 

ماده آهوی چمن هوبره سینه بلور 
قاب قوسین دهن شاپری قلعه دور 

مظهر جان پلنگ ام که به ماه می بندم 
و به جز ماه دل از آدم و عالم کندم 

ماه بیرون زده از کنگره پیرهنم 
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم 

خنده های نمکین ات تب دریاچه قم 
بغض هایت رقمی سردتر از قرن اتم 

موی برهم زده ات جنگی انبوه از دود 
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود 

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند 
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند 

هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد 
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد 

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم 
و از آن روز که در بند توام آزادم 

چشممان خورد به هم صاعقه زد پلکم سوخت 
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت 

سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید 
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید 

دوزخ نی شدم و شعله دواندم به تنت 
شعله پوشیدم و و مشغول پدر سوختنت 

خودم آمدم انگار تویی در من بود 
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود 

پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام 
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام 

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست 
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست 

آس در مشت مرا لاشخوران قاپ زدند 
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند 

چای داغی که دلم بود به دستت دادم 
آن قدر سرد شدم از دهنت افتادم 

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد 
و زمان چمبره زد کار به دستم بدهد 

تو نباشی من از آینده خود پیر ترم 
از خر زخمی ابلیس زمین گیر ترم 

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم 
زیر بی رحم ترین زاویه ساتورم 

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم 
شاید آخر سر پاییز توافق کردیم 

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت 
من تو را دود، دهنِ روی دهانم زد و رفت 

همه شهر محیاست مبادا که تو را 
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را 

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را 
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را 

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را 
مرد بدنام زیاد است مبادا که تو را 

پشت دیوار نشستند مبادا که تو را 
نانجیبان همه هستند مبادا که تو را 

تا مبادا که تو را باز مبادا که تو را 
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را 

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو 
برف و کولاک زده راه خراب است نرو 

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم 
با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم 

بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند 
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند 

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالی ست 
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالی ست 

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست 
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست 

پسری خیر ندیده م که دگر شک دارم 
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم


می پرم دلهره کافی ست خدایا تو ببخش 

خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش

 

شعر از علیرضا آذر

دانلود دکلمه شعر تومور دو با صدای علیرضا آذر

http://s3.picofile.com/file/7502082254/Alireza_Azar_Tomor_2.mp3.html

این کوچه جهانی بی انتهاست...

بیهوده چمدانت را می بندی

نه تو به جایی می رسی..

نه هیچکس

این کوچه جهانی بی انتهاست...

 

محمد رضا عبدالملکیان

ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم

خوابت می‌آيد، خسته‌ای
ديدم دير آمدی
نگران حرف و حديث همسايه‌ها شدم
راست می‌گويند پايين‌دست آسمان
ابر سنگينی گرفته است؟
می‌گويند هر لحظه ممکن است باران بيايد.
ديدم چتر و کلاه و چکمه‌های کهنه‌ات اينجاست
ديدم سيگار و دفتر و شناسنامه‌ات را نبرده‌ای
يکی دوبار به درگاهِ دريا و گريه آمدم،
آسمان صاف بود و باز
همسايه‌ها از احتمال باران...
شام خورده‌ای؟
دير است ديگر

چراغ پايين پله را خاموش نخواهم کرد
رخت و لباس بچه‌ها آماده است
چيزی از خواب اين خانه جا نخواهيم گذاشت
فقط همين چمدان بسته و
چند کتاب کهنه و قاب عکسی کوچک
گليم و گهواره و کليد خانه را
به مادر سپرده‌ام،
گلدان‌ها را کنار کوچه جا خواهيم گذاشت
همه خيال می‌کنند
ما زيارت دريا و گريه رفته‌ايم
دير است ديگر، برو بخواب

 

سید علی صالحی

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.
دیری است٬
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام٬ ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخد
خود را به کاروان برسانم.
اما٬
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت٬

این فال را برای دلم دید.

 


محمد رضا شفیعی کدکنی

سفر

نه آنجا به ما خوش گذشت
نه اینجا
اسم دربدری ها را سفر گذاشته اند
با چمدانی 
سنگین از آرزوها
در آوارگی ها پیر می شویم!
از غربتی
به غربتی دیگر رفتن سفر نیست
حرکت ناگزیر باد است
ازشهری به شهر دیگر.

رسول یونان

کمک کن چمدانش را ببندد

وقتی کسی حرف از رفتن می زند 
مدت هاست رفته 
فقط می خواهد مطمئن شود 
چیزی از خودش در شما جا نگذاشته باشد 
کمک کن چمدانش را ببندد و برود ...

 

رسول یونان