به اینجای قصه ی زندگی که رسیدم

باورم شد که در مدار دایره شکلی ، جا پای تمام اشتباهات گذشته ام می گذاشتم و

به نقطه ی آغاز می رسیدم.

اکنون چند فرسخی از خودم  دورم ، نه دوری فلسفی ، نه!!!

دوری که نمی دانم چه کنم ، بیشتر فرار کرده ام از خودم ، بیزارم از خودم

احساس پوچی تمام وجودم را گرفته

غرق در توهمات خویشم

دروغ چرا ، باز احساس می کنم خدایی نیست ، دستی نیست ، ریسمانی نیست...

می دانم تمام انتخاب های زندگی ام اشتباه بوده است و

مقصر بی چون و چرای این حیرانی ، جوانی خزان زده ام است.

اما تو بدان ،  تو بی منطق و بی دلیل انتخاب نمی کنی

تو مرا برگزیدی و روحت را در من دمیدی

تو جای اشتباه نداری ، پس فرقی از ازل تا به ابد در من و توست

تو راه را به من نشان بده

قول می دهم به کسی نگویم که تو کمکم کرده ای

که هم توقع بندگانت از خدایشان زیاد نشود ، و هم اهل کبریا والعظمه به زحمتی بیوفتند...

 

 حسرت 95/5/27