چقدر آیینه تاریک است

چقدر گم شده بودم

چقدر بی حاصل

چقدر باور باران مرا نباریده است

چقدر دور شده ام از اشاره خورشید

چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛

من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!

کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!

کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!

چراغ در کف من بود

چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!

چگونه هیچ نگفتم!

چگونه تن دادم

چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!

چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت

و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست

و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد

چقدر بیگانه است؛

همیشه عاطفه می ترسید

چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است

چگونه دل بستم

چگونه هیچ نگفتم

چگونه پیوستم...

 

محمدرضا عبدالملکیان

متن کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید