مرا انسان آفریدهای
ژرفا و بیکرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.
کوه است این:
شکوه پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.
مرا اما
انسان آفریدهای:
ذرهی بی شکوهی
گدای پشم و پشک جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشت قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.
مرا انسان آفریدهای:
شرمسار هر لغزش ناگزیرِ تنش
سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عفن:
یا خشنود گردن نهادن به غلامی تو
سرگردان باغی بیصفا با گلهای کاغذین.
فانیام آفریدهای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرف آفرینگان توام من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»
«ــ نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوهی سیال ظلمات درون.
کوه نیستی
خشکینهی بیانعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمست خُمب فرزانگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش درنکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نامِ توام من
به یاوه معنایم مکن!»
استاد شاملو
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ